پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۸:۰۲
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌هایی که نوجوانان نوشته‌اند و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان، درباره آنها

یاکریم‌ها مقصر نیستند

پنجره را باز کردم. سرم را خم کردم. روی سقف پاسیو دو، سه تا سنگ افتاده بود. صدای یاکریم‌ها توی پاسیو می‌پیچید و دو برابر می‌شد. به سقف زل زده بودم. یک سنگ دیگر روی سقف شیشه‌ای افتاد. صدایش بلندتر از سنگ‌های قبلی بود. چشم‌هایم را بستم و زیر لب گفتم: «خدا کنه بیدار نشده باشه.»

مامان روی تخت خوابیده بود. دست چپش را صاف کنارش گذاشته بود. لحاف را که روی زمین افتاده بود برداشتم و رویش کشیدم. ابروهایش به هم نزدیک شدند. دست چپش را خم کرد. یاکریم‌ها ساکت شدند. همه ساکت بودند، اما ساعت مدام تیک‌تیک می‌کرد. سپیده درِ اتاق را آرام باز کرد. موهایش دوباره فر شده بود. چشم‌هایش پف کرده بودند. با دستش چشمانش را مالید و گفت: «بالاخره خوابید؟» انگشتم را جلوی بینی‌ام گرفتم. از اتاق بیرون رفتم.

گفت: «چرا این‌جوری می‌کنی؟»
- ساکت، مگه نمی‌بینی خوابیده. تمام دیشب رو بیدار بود.
- بازم دستش درد می‌کرد؟
- درد که... اصلاً نمی‌تونست تکون بخوره. تو هم که راحت گرفته بودی خوابیده بودی!
- مگه دیشب دکتر نگفت خوب می‌شه؟
- چه می‌دونم، ولی روی یکی از داروهاش نوشته هر روز یه دونه، حتماً چند روزی طول می‌کشد دیگه.

سپیده در یخچال را باز کرد و گفت: «صبحانه رو چی کار کنیم؟» دستم را روی قوطی چای بردم و گفتم: «چای دم می‌کنم.» خندید و گفت: «چه عجب!» اخم کردم. دستش را به طرف موهایش برد و گفت: «حالا موهام رو کی می‌بافه؟... دیشب که از حموم اومدم، با موهای خیس خوابیدم. می‌بینی
چه جوری شده؟» شانه را برداشت. گفتم: «بیار این‌جا برات شونه کنم...» سپیده از خدا خواسته جلویم نشست و شانه را در دستم گذاشت. شانه را به طرف موهایش بردم. خیلی کرک شده بودند. شانه لای موهایش گیر می‌کرد. سپیده داد زد: «وای...!»

- خب، چی کار کنم؟
- راستی، اتو رو برای چی تو اتاق گذاشته بودی؟
- تو که دیشب خواب بودی...
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: «دیشب فقط داشتم اتو می‌کشیدم.»
- چی‌رو؟
- کتف مامان رو.
- خب، چرا اتو؟ کیسه آب گرم می‌گذاشتی.
- مگه می‌شد بخوابه... از وقتی که مامان بزرگ جا انداخته، بدتر هم شده... موهای سپیده نرم‌تر شده بود. گفت: «می‌خوای ببافی؟» گفتم: «آره،  این جوری یک کمی پفش می‌خوابه...» موهای سپیده را سه دسته کردم.سپیده عقب‌تر آمده بود. هر دسته را از یک دستم به دست دیگرم می‌دادم.

تصویرگری: فاطمه یوسفیان

سپیده گفت: «خوب ببافی ها...» گفتم: «مامان چه جوری اینها رو می‌بافه؟ اصلاً توی دستم جا نمی‌شه!» کش را از دست سپیده گرفتم و دور موهایش پیچیدم. از جلویم بلند شد و جلوی آینه رفت. دستانش را روی موهایش کشید. گفتم: «خوب شد؟...»
موهایی را که کنار گوشش مانده بود در دست گرفت و گفت: «پس چرا اینها رو نبافتی؟» چیزی نگفتم. شانه را جلوی آینه گذاشتم و رفتم توی آشپزخانه. چای را توی قوری ریختم. همه جا پر از ظرف‌های کثیف بود. زیر لب گفتم: «مامان همیشه صبح زود می‌شست...»
صدای یاکریم‌ها بیشتر شده بود. هنوز خوابم می‌آمد. چشم‌هایم را مالیدم. کابینت‌ها تار شدند. چند بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم. سپیده آمد توی آشپزخانه. اخم کرده بود و موهایش را دورش ریخته بود. گفتم: «چرا موهات رو باز کردی؟»

- چون تو بلد نیستی موهام رو ببافی...
- حرف مفت نزن. چه فرقی می‌کنه؟
از آشپزخانه بیرون رفتم. اصلاً فکر نمی‌کردم موهایش را باز کند. مامان همان‌طور روی تخت دراز کشیده بود، اما چشمانش باز بودند. گفت: «باز چی شد؟...» عروسک روی تختم را برداشتم. با دستم موهای روی صورتش را کنار زدم و گفتم: «هیچی، بعد از کلی علافی... دوباره موهاش رو باز کرده.» سپیده درِ اتاق را باز کرد. گفت: «حالا موهام رو کی ببافه؟»
- اصلاً برو موهات رو بزن.
- آره؟ مثل تو بشم؟

سپیده کنار مامان روی تخت نشست. مامان بهم نگاه کرد. گفتم: «چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟...» یک سنگ دیگر روی سقف پاسیو افتاد. عروسکم را روی تخت انداختم و بلند شدم. گفتم: «اینا دیگه چی می‌گن؟» چادر را سرم کردم. کلید پشت بام را برداشتم. مامان گفت: «چی کارشون داری؟...»
در پشت بام را باز گذاشتم. باد خنکی می‌وزید. جلوی پاسیو رفتم. درخت همسایه پشتی‌مان تا طبقه چهارم هم رسیده بود. برگ‌های پهن و سبزی داشت. گنجشک‌ها به توت‌های سفید رویش نوک می‌زدند. همه‌اش از یک شاخه به شاخه دیگر می‌پریدند. زیر لب گفتم: «خوش به حالشون. مقصر هیچ‌چیز نیستن...» سرم را از شیشه باز پاسیو خم کردم. توی اتاق معلوم بود. سپیده جلوی مامان نشسته بود. مامان موهایش را می‌بافت. فکر کردم حتماً دستش بهتر شده است. سپیده هم می‌خندید و کش را توی دستانش جابه‌جا می‌کرد.

به یاکریم‌هایی که روی سقف بودند، نگاه کردم. هر دویشان نشسته بودند. پاهایشان روی شیشه سر می‌خورد. با چشمان سیاه به هم نگاه می‌کردند. بدنشان مثل درخت پشت سرشان می‌لرزید. شاخه‌های نازک و خشکی روی شیشه ریخته بود. از بین آن‌همه شاخه فقط چند تایش را گوشه‌ای مرتب چیده بودند. باد بعضی از همان‌ها را هم پخش و پلا می‌کرد. چادر را جلو کشیدم و به سمت در پشت‌بام رفتم. باد خنکی به صورتم خورد. فکر کردم اگر هر چند‌وقت یک بار سری به پشت‌بام بزنم، دیگر از دست یاکریم‌ها عصبانی نمی‌شوم.

مهرناز رحیم‌پور از تهران

نقش مادر
یادداشت جعفر توزنده‌جانی بر داستان "یاکریم‌ها مقصر نیستند"

صبح است، مادر در بستر افتاده و دختر تلاش می‌کند محیط ‌آرامی برایش فراهم کند؛ تلاشی که اگرچه چندان موفقیت‌آمیز نیست، اما او را به درک تازه‌ای از زندگی می‌رساند. داستان ریتم کندی دارد. این کندی کاملاً در خدمت روایت است و سبب شده همه چیز همان گونه باشد که معمولاً در چنین خانواده‌هایی هست. پایان داستان  در خدمت آغاز است؛ این‌که دخترک از همین الان متوجه باشد فراهم کردن کانونی گرم برای خانواده کاری مشکل است و چرا مادر چنین سرنوشتی پیدا کرده.

شهر ما، خانه ما

زنگ مدرسه خورد. همراه بچه‌ها از مدرسه خارج شدم. با علی، هم‌کلاسی‌ام راه افتادیم. تا سرکوچه خانه آنها با هم بودیم. سرکوچه علی ایستاد. اسکناسی از جیبش در آورد و رفت از سوپر مارکت بیسکوئیتی خرید و آمد. یکی به من داد و بقیه را با عجله خورد. معلوم بود خیلی گرسنه است که طاقت ندارد تا ته کوچه برود و به خانه‌شان برسد. بیسکوئیت تمام شد و او کاغذ آن را انداخت توی جوب. با تعجب نگاهش کردم. گفت: «چیه چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟‌ این که جوب نیست، سطل آشغاله!» خندید و دوید داخل کوچه. راه افتادم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. پیرمردی روی صندلی نشسته بود و از جیبش بسته سیگاری در آورد. درش را باز کرد. آخرین سیگار را بیرون آورد و گوشه لبش گذاشت. جعبه خالی را مچاله کرد و آن را انداخت توی جوب. او را هم با تعجب نگاه کردم. پیرمرد با خشم گفت: «چیه؟ این که جوب نیست، سطل آشغاله!»

تصویرگری: الهه علیرضایی، خبرنگار افتخاری، رباط کریم

اتوبوس رسید. وقتی در باز شد راننده بطری آب معدنی را انداخت توی جوب. سوار شدم و همان جا کنارش ایستادم. اما با تعجب نگاهش نکردم. جلوتر به پلی که روی جوب بود رسیدیم. پل از آشغال‌ها بند آمده و آب به خیابان زده بود. راننده آهسته کرد و گفت: «نگاه کن چی شده؟ چرا مردم این‌قدر آشغال توی جوب می‌ریزن؟» نگاهش کردم. گفت: «چیه؟» حرفی نزدم و او زود رویش را برگرداند. من به آدم‌هایی نگاه کردم که می‌خواستند از خیابان عبور کنند و آب نمی‌گذاشت.

امیرحسین شریفی از کرج

از ابتدا تا انتها
یادداشت جعفر توزنده‌جانی بر داستان "شهر ما، خانه ما"

داستان گزارش کوتاهی است از آنچه در شهرها می‌گذرد. نوجوان این داستان شاهد رفتار نادرست دیگران است. آنچه سبب شده آب جوی به خیابان سرریز کند، کار همه کسانی است که در این خرابی سهم دارند. داستان این را می‌گوید که خرابکاری‌های بزرگ نتیجه کارهای کوچکی است که شاید در ابتدا زیاد مهم نباشد و کسی هم نخواهد از ادامه اش جلوگیری کند.

کد خبر 105967

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز