شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۹ - ۰۷:۲۲
۰ نفر

مهدی تهرانی: مطلبی که در پی می‌خوانید روایتی است از فیلم جاده و همچنین مقایسه آن با رمان کورمک مک‌کارتی.

هر چقدر این رمان جذابیت‌های شگرف نوشتاری دارد فیلم جاده، اثری ناقص و الکن است. اگرچه جان هیلکات به اصل رمان وفاداری تمام نشان داده و بازیگران توانایی مثل رابرت‌دووال، ویگو مورتنسن، چارلیز‌ترون و گای‌پیرس در این کار حضور داشتند و همگی به خوب از کار در آمدن این فیلم امیدوار بودند. دست برقضا جایی برای پیرمردها نیست هرچقدر در زبان نوشتار نقص داشت  اما در زبان تصویر و سینما شاهکار منحصر‌به فردی از کار در آمد. کورمک مک کارتی جاده را در سال‌2005 و جایی برای پیرمردها نیست را در سال‌2006 روانه بازار نشر کرد. اولی برایش یک جایزه ادبی کلان داشت و دومی برای کارگردان‌هایش- برادران کوئن- جایزه سینمایی معتبری به نام اسکار را به ارمغان آورد.

زمانی نه‌چندان دور زلزله‌ای شدید، تمام زمین را به هم می‌دوزد و عمده مردمان در سرزمین‌های مختلف از بین می‌روند. مثل تمام فاجعه‌های کلان تعدادی نیز زنده می‌مانند و سؤال اینجا است که آیا این افراد می‌توانند در زمینی که حالا ناکجاآبادی بیش نیست و دریاهایش سیاه و آسمانش کدر است؛ برای زنده ماندن به همان کرامات انسانی پایبند باشند؟ عده‌ زیادی از نجات یافتگان آدمخوار شده‌اند. تعدادی دزد و راهزن هستند و معدودی هنوز به کرامات و شرافت انسانی شان پایبندند. در چنین محیطی طبیعی است که آدم‌های دسته سوم دردمندانه‌ترین زندگی‌ها را دارند و کوچک‌ترین جامعه را هم تشکیل می‌دهند به‌نحوی که شاید اصلا به حساب نیایند.

داستان جاده، زندگی یک خانواده از این گروه کوچک را در این آخرالزمان نشان می‌دهد. یک پدر، یک مادر و پسری کوچک که وقتی به دنیا آمده که حدود یک‌سالی یا بیشتر از زمان زلزله گذشته است و به تعبیری او هیچ شناختی از دنیا ندارد به جز آنچه از پدر و مادرش یاد گرفته و از آنها آموخته است. والدینی که به او درس داده و مانند خودشان به مذهب و تقدیر خداوندی عادتش داده‌اند تا در زمان مناسب و در بزرگسالی احتمالی‌اش، خودش بهتر به معانی زندگی و دنیا و دین پی ببرد. در ادامه مادر دیگر طاقتش تمام می‌شود. اگرچه مدت‌هاست که اینگونه است و مدام می‌خواهد دست به اسلحه شود. دست به اسلحه شدن در آن زندگی آخرالزمانی معنی خاصی دارد؛ در آن زندگی این کار به معنای خودکشی کردن و راحت شدن است. اصلا این کار به رنج آخر هم تعبیر شده و تعدادی از خانواده‌های بازمانده آخرین گلوله‌هایشان را برای خالی کردن در مغزشان حرام می‌کنند.

آخر هیچ غذایی دیگر پیدا نمی‌شود. غذا به کنار، آب‌ها نیز دارند فاسد می‌شوند. گیاهی نمی‌روید. پرنده و چرنده‌ای در کار نیست و دیگر ذخیره‌ای باقی نمانده. برخی اسیر آدمخوارها شده‌اند و برخی که هنوز خورده نشده‌اند در زیرزمین‌های آنها روی هم به‌سان گوشت زنده اما در حال نزاع زندانی هستند تا کی نوبتشان شود تا خوراک شام یا ناهار جماعت‌ آدمخوار شوند. اگرچه این آدمخوار‌ها نیز پیش از این آدم حسابی بودند اما به اندازه کافی از ایمان و تحمل برخوردار نبودند و آدمخواری را تنها شانس چندصباحی بیشتر زنده ماندن می‌دانند.

در این ناکجا آباد ترسناک ، مادر بازهم به پدر اصرار می‌کند که خودکشی کنند. تنها 2گلوله باقی مانده، اما آنها 3نفرند. پسر کوچکی که حالا 6 ساله شده و حتی در شب تولدش، مادر راضی نبود به دنیا بیاید و از اوان نوزادی بیچارگی تجربه کند و نومیدی را. هر بار مرد، همسرش را به امید فردا و شاید خارج شدن از خانه و رفتن به سمت جنوب دلداری می‌دهد، جایی که برخی از قدیم گفته‌اند ‌دریای آبی و آسمان صاف دارد، تا اینکه یک شب طاقت زن تمام می‌شود و می‌خواهد بگذارد و برود. این هم جور دیگری از خودکشی است.

در هوایی که جز غبار ‌و برف و باران ندارد و درحالی‌که غذا و وسیله‌ای نیست، تنها مگر می‌شود جایی رفت؟ زن در مقابل التماس‌های شوهر مقاومت می‌کند و از خانه خارج می‌شود و در سیاهی و سرمای طاقت‌فرسا به درون همان تاریکی می‌خزد و شوهر نیک می‌داند که او به یک ساعت نمی‌رسد که جایی در تاریکی از فرط ضعف و شدت سرما و مهم‌تر از همه از زیادی غم و نومیدی جان خواهد داد.

فردای این اتفاق پدر و پسر از خانه خارج می‌شوند تا به سمت جنوب بروند. این آخرین خواسته همسرش بوده است. و این سفر نخستین خروج پسر از خانه است. و جایی که تازه فیلم آغاز می‌شود تا حرف‌هایش را بزند که البته در بیان آن قاصر است. سفر طولانی این دو شروع می‌شود. با دزدان در نخستین روز سفر و با آدمخواران طی همه روزها روبه‌رو می‌شوند و مدام در حال گریزند. بعضی وقت‌ها شانس هم می‌آورند. مثل آن روزی که از دست آدمخوارهایی که تعداد زیادی از مردم را در یک زیرزمین زندانی کرده‌اند فرار می‌کنند و بعدازظهرش، در کمال ناباوری یک انبار مواد‌غذایی پیدا می‌کنند و چند روزی در آنجا می‌مانند.

به هرحال به جنوب می‌رسند و دریا را می‌بینند. و چیزی می‌بینند که به قدری نومید‌کننده است که دیگر کمر پدر را می‌شکند؛ دریا سیاه است و هوای بالای آن کدر. مثل همه جای دیگر. پیش از این پسر شنیده بود یا در کتاب‌ها دیده بود که دریا آبی است. به فردا نرسیده پدر می‌میرد و پسر تنها می‌شود. ولی سفر او به پایان نرسیده اگرچه امید با مرگ پدر از درون پسر تا همان ناکجا‌آباد پر کشیده و رفته است اما گویا ایمانی که پدر و مادرش مدام از آن حرف می‌زدند و دلگرمی به الطاف الهی ناگهان برای او جلوه‌گری می‌کند.

پدرش یک‌بار در جواب یک رهگذر پیر زنده مانده‌ای گفته بود: برای من، پسرم لطف خداوندگار من است.  اما در این میان یک مادر، یک پدر و جالب‌تر از همه یک دختر و یک پسر کوچک سر راه او قرار می‌گیرند. و چرا جالب؟ چون به قول پسر، او پیش از این و هرگز هیچ بچه‌ای را ندیده بود. در پایان ماجرا یک خانواده را می‌بینیم، آن هم یک خانواده کامل را و این نشانه مثبت و قابل‌قبولی برای در پیش داشتن آینده بهتر است. اگرچه این جمع 5‌نفره باز هم باید در همین ناکجا آباد سرگردان مانند مهاجرها، کولی‌وار راه جاده را در پیش بگیرند و بروند و بروند تا به آن جنوب رؤیایی برسند.

تصویر‌هایی از ناکجاآباد

واضح است که قرار بوده جاده یک اثر صرفا هنری از کار دربیاید نه یک کار تجاری صرف. فیلم‌هایی از این دست به بازیگران توانا محتاجند و فیلمنامه‌ای که هیچ‌چیزی از قلم نینداخته باشد و سپس کارگردانی که این مواد عالی را به زبان و هیات سینما و تصویر در بیاورد. اینجا خبری از زامبی‌ها و تیر و ترکش‌های فیلم‌های آپوکالیستی تجاری نیست. اسلحه قهرمان فیلم در بهترین حالت باید یک رولور زنگ زده با یکی دو تا گلوله باشد. چیزی شبیه همان اسلحه‌ای که ویگومورتنسن در فیلم داشت و بازیگران برخلاف دیگر فیلم‌های آخرالزمانی بزک و دوزک که ندارند هیچ، سر تا پا با ظاهری نامناسب و کثیف ظاهر می‌شوند تا حق مطلب و حضور در ناکجا‌آباد ادا شود. لوکیشن نیز متفاوت است. در فیلم‌های اینچنینی بازهم خیابان‌ها و جاده‌ها و حتی ساختمان‌ها هنوز شیکی و تازگی خود را حفظ کرده‌اند.

اما در جاده، لوکیشن باید حقیقی باشد همانگونه که در فیلم دیدیم. اما با این همه چرا جاده اینقدر نقص تصویری دارد؟ این به جان هیلکات برمی‌گردد و دکوپاژ بسته‌ای که به کار گرفته. گاهی کلوزآپ‌های تکراری آدم را بیزار می‌کند . قصه و گاهی نماهای درشت و بی‌معنا، بیننده را سردرگم می‌کند. مهم‌تر از همه تدوین تند و تیزی که به کار گرفته به اساس فیلم ضربه زده است، آن هم برای فیلمی که به همه چیز نیاز دارد غیر از برش‌های تیز سرسام‌آور. چنان که هرسکانسی به سکانس دیگر گویا مدام در حال چرخ زدن به دور خودمان هستیم. هر وقت قرار است با گروهی، کسی یا چیزی روبه‌رو شویم، انواع کلوزآپ و لانگ شات‌های مزاحم نفس‌مان را می‌گیرد. ‌

صحنه رویارویی پدر و پسر با پیرمرد تنها را به یاد بیاورید. معرفی پیرمرد و ملحق شدن او با این دو نفر بسیار طولانی از کار درآمده و برعکس سکانس پایانی که کلیدی‌ترین صحنه‌هاست، ناکافی جلوه‌گری می‌کند. پسر شوکه‌شده از مرگ پدر، درحالی‌که نمی‌داند چه کند، ناگهان از فاصله نزدیک مردی را می‌بیند و در معرفی وی تماشاگر به جان می‌آید تا بفهمیم او کیست؟ دیالوگ این صحنه بسیار متفاوت از رمان است. در فیلم مرد غریبه چند بار تکرار می‌کند که حالا که پدرت مرده دو راه بیشتر نداری یا با من بیایی یا همین جا بمانی. این چنین تعلیقی به بار می‌نشیند و نه روایت داستانی جذاب‌تر می‌شود. چرا که پسر هیچ گزینه‌ای پیش رو ندارد. چه آن مرد تنها می‌بود و چه حالا که خوشبختانه آدم حسابی است و صاحب خانواده، باز هم پسر با مرد همراه می‌شد.

سکانس افتتاحیه را نیز به یاد بیاورید.شروع فیلم بدجوری گنگ است. هیلکات می‌خواسته با دادن اطلاعات قطره چکانی، کمی تا قسمتی بیننده را ‌ منتظر نگاه دارد. درحالی‌که تماشاگر باید چیزکی بداند تا در ادامه با داستان همراه شود یا با کاراکتر‌ها همقدم شود و همذات‌پنداری کند. تا 10‌دقیقه ابتدایی تماشاگری که رمان را نخوانده باشد یا از ماجرای فیلم مطلع نباشد بدون هیچ دلیل منطقی فقط باید گیج بزند. حتی برگ برنده سکانس‌های ابتدایی که می‌توانست بی‌هیچ خرجی بهترین تعلیق‌را به ماجرا تزریق کند، مفت از دست می‌رود؛ منظور،  ماجرای حاملگی و پا به ماه بودن زن است. تا قبل از درد زایمان گویی هیچ خبری نیست.

درحالی‌که می‌شد این صحنه را بدون کلام به سورپرایزی بسیار گرم‌کننده تبدیل کرد. در ناکجا‌آبادی که دیگر آدم بزرگ‌هایش خودکشی می‌کنند، تولد یک کودک مخاطرات خودش را دارد. با این همه، جاده به حرمت رمان معتبرش فیلمی قابل صرف‌نظر کردن نیست و دیدنش بهتر از ندیدنش است. شاید اگر جاده با سازوکاری هنری و تجاری کار می‌شد، نتیجه چیزی شبیه جایی برای پیرمردها نیست می‌شد، به شرطی که کارگردانی هم شأن رمان‌نویس‌اش هم کار را به دست می‌گرفت.

کد خبر 104698

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز