جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۳:۳۴
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌هایی که نوجوانان نوشته‌اند و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان، درباره یکی از آنها

خواب تو خواب

تق... توق... تق... توق... هر لحظه صدا نزدیک‌تر می‌شد تا این که یک دفعه قطع شد. ضربه‌های تندی را بر شانه‌اش احساس کرد. تکانی خورد و سرش را کمی جابه‌جا کرد تا این که فریاد بلندی شنید و با ترس از خواب پرید و سیخ ایستاد.

وقتی کاملاً خواب از سرش پرید، چشمش به معلم افتاد که با صورتی سرخ، مثل لبو، از فرط عصبانیت لب‌هایش را می‌جوید و به او نگاه می‌کرد. احساس می‌کرد چشم‌های معلم از خشم عجیبی پر شده است.

معلم گفت: «مگر من این‌جا لالایی می‌خوانم یا نیمکتت خیلی گرم و نرم است که این‌طوری خوابیدی؟ یک جوری خوابیده که انگار تمام شب را حمالی کرده...»

و همین حرف معلم کافی بود تا کلاس از خنده منفجر شود. معلم داد کشید: «ساکت! مگر من جوک گفتم یا حرف خنده‌داری زدم که می‌خندید؟ شما هم وضع بهتری از این ندارید.» و جوری با دست به او اشاره کرد که انگار چیز بدی است که باید از آن دوری کرد...

تکانی خورد و چشم‌هایش را باز کرد. صاف نشست و به اطرافش نگاه کرد. همه بچه‌ها به او خیره شده بودند و معلم با چشمانی غضبناک، از پای تخته او را نگاه می‌کرد و منتظر جواب سؤالش بود.

مریم بیضایی‌نژاد، خبرنگار افتخاری از کرج

تصویرگری: الهه علیرضایی، خبرنگار جوان، رباط کریم

خواب یا بیدار

بسیاری از آدم‌ها بیشتر زندگی‌شان را در خواب می‌‌گذرانند. منظور خواب معمولی نیست، خواب غفلت است. این آدم‌ها هرچند بار که بیدار شوند و هرچه‌قدر دیگران به آنها تلنگر بزنند، باز هم بیدار نخواهند شد. اگر هم بیدار شوند، ذهنشان دیگر چنان مغشوش است که قادر به تمایز میان خواب و بیداری نیستند. دانش‌آموز این داستان هم به همان خواب غفلت دچار شده و هربار که معلم بیدارش می‌کند، به خواب دیگری فرومی‌رود و سرانجام هم نمی‌داند آنچه چند لحظه بر او گذشته خواب بوده یا واقعیت. داستان را باید از این زاویه در نظر گرفت و به آن توجه کرد.

باران خوشبختی

این روزها کمتر تو را می‌بینم! تو که پیک خوشبخت آرزوهای روزهای رنگارنگ کودکی‌ام بودی... یادش به خیر! آن روزها وقتی تو را می‌دیدم، به توصیه مادر سردر گوشت می‌کردم و آرزویم را برایت نجوا می‌کردم. چه آرزوهای پاک و شیرینی! گرفتن نمره بیست از امتحان دیکته، خوب شدن سردرد مادر و این که روز جمعه به پارک برویم!

حالا آرزوهایم عوض شده‌اند. خیلی وقت است که نمره امتحان دیکته و رفتن به پارک سر خیابان از فهرست دغدغه‌های ذهنی ام خط خورده‌اند. نمی‌دانم بازهم آرزوهایم را به آسمان‌ها می‌بری یا نه؟! اگر دوباره ببینمت حتماً ازت می‌پرسم!

***
امروز بعد از مدت‌ها تو را دیدم! آن‌قدر ذوق زده شدم که بی‌توجه به نگاه‌های عابران و سن و سال خودم با سرعت به سمتت دویدم. تو را از روی شمشادهای کنار خیابان برداشتم و در دستم گرفتم، اما هر چه فکر کردم، نتوانستم آرزویی را برزبان بیاوم. نه این که هیچ آرزویی نداشته باشم! نه! برعکس دلم پر از امید و آرزو است، اما راستش خجالت می‌کشیدم به جای آرزو برای شفای بیماری همسایه، از تو لپ‌تاپ بخواهم و سفر به خارج از کشور... عاقبت فکری به خاطرم رسید. آهسته در گوشت نجوا کردم که دوباره مثل روزهای زیبای کودکی شهر پر از تو و دوستانت باشد! بعد دستم را باز کردم و تو پرواز کردی!

* * *
کنار پنجره اتاقم نشسته‌ام و به آسمان مشکی شب نگاه می‌کنم! انگار باران قاصدک بر زمین می‌ریزد. اما من فقط سه آرزو کردم و به سه قاصدک گفتم. یکی آرزوی شفای همسایه بود و دو تای دیگر رازی است بین من و پیام‌رسانان خوشبختی! بگذار بقیه دوستانت قاصد آرزوهای دیگران باشند. شاید هنوز هم کودکی به انتظار نمره بیست امتحان دیکته و رفتن به پارک سر خیابان و بهبودی سردرد مادرش نشسته باشد.

مرجان مرندی، خبرنگار جوان از تهران

تصویرگری: فرشته پیرعلی، خبرنگار افتخاری، تهران

گل یافت‌نشدنی

هنگامی که سرش پایین افتاد، هزاران فکر در مغزش چرخید. یکی از آنها را انتخاب کرد و در آن فرو رفت. به فکرش نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها لبخند می‌زد، اخم می‌کرد، حتی با خودش بگومگو می‌کرد.

نمی‌دانست فکر درستی است یا نه؟ ولی وقتی متوجه شد زمانش بسیار کوتاه است، فهمید فکرش نه تنها درست، بلکه بسیار عالی است. ازفکر بیرون آمد و بلند شد. خرامان خرامان راه می‌رفت. از کاری که می‌خواست انجام دهد اطمینان نداشت. گویی در خلأ راه می‌رفت. نگران بود. سعی کرد آرام راه برود تا زمان بیشتری برای تأیید کارش داشته باشد. در میان راه وقتی نگاهش به باغبان پیر افتاد که چه‌طور به همان گلی که می‌خواست برای زیبا کردن اتاقش از ریشه‌اش جدا کند، با ملایمت رفتار می‌کند و وقتی را که برای او حکم طلا را داشت صرف رسیدگی به آنها می‌کند، خودش هم از کارش پشیمان شد. جلو رفت، دستان باغبان پیر را گرفت و بر آنها بوسه زد و همان هنگام بود که گل زیبای خنده بر روی لبان باغبان نقش بست، همان گلی که در هیچ کجای دنیا یافت نمی‌شود!

مائده محتشمی‌نژاد، خبرنگار افتخاری از  تهران

کد خبر 101432

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز