دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۷
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نوجوانان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان، درباره یکی از آنها

خاله‌بازی

- دختر عزیزم، مامان برگشته... چرا گریه می‌کنی؟ گریه نکن ستاره جونم. ببین مامان برات چی‌خریده... اگر گریه نکنی می‌برمت پارک. باشه؟...

- اِ... نازنین با کی حرف می‌زنی؟

- هیچ‌کس مامان! دارم با عروسکم خاله‌بازی می‌کنم... شما هم می‌آی بازی کنیم؟

افسانه علیزاده، خبرنگار افتخاری از ورامین

بازی با ذهن خواننده

خاله‌بازی فقط سه گفت‌وگو دارد. نویسنده حضور چندانی ندارد و توضیحی درباره بعد از گفت‌وگو نداده. خواننده باید بین سطور یا بین گفت‌وگوها را پرکند. هر خواننده‌ای هم ممکن است به گونه‌ای آن را پرکند. یکی بگوید منظور دخترک از حرف زدن با عروسکش این است که می‌خواهد به مامان حالی کند او را به پارک ببرد و دیگری بگوید نه، این دختر واقعاً دارد بازی می‌کند. ابهام موجود در داستان نوعی بازی با ذهن خواننده است.

تصویرگری:مارال طاهری

انتظار خیس

من ایستاده‌ام، چشم به انتهای جاده دوخته‌ام و تو هنوز نیامده‌ای. من آن‌قدر منتظرت بوده‌ام که زیر پایم علف سبز شده. هوا ابری است، اما انگار در جایی که تو هنوز نیامده‌ای، آسمان از ابرهای سفید شناور در رنگ آبی پر است. بوی باران می‌آید. زیر لبم می‌خواهم نفرینت کنم، اما دلم نمی‌آید. باران می‌گیرد، من خیس می‌شوم و تو هنوز نیامده‌ای. لباس‌هایم انگار تازه از آب در آمده‌اند! چتر هم ندارم. هیچ سرپناهی نیست که زیر آن بروم. اما به خاطر رسیدن تو، خیس شدن معنی ندارد. به خصوص وقتی که یک چیز با ارزش هم از من پیش توست و تو قرار است آن را برایم بیاوری. صدای ماشینی را می‌شنوم، از کنارم رد می‌شود، ویراژ می‌دهد، تمام لباس‌هایم گلی می‌شود. اهمیت نمی‌دهم، چون می‌دانم به هر حال خیس شده‌ام. هنوز نیامده‌ای. من کم‌کم‌ سرفه می‌کنم. اعصابم خرد می‌شود . انگار سرما خورده‌ام...

به نظر می‌رسد که در انتهای جاده هستی و با آن چتر قرمز رنگت داری کم‌کم به من نزدیک می‌شوی. به من نگاه می‌کنی. من عصبانی هستم. ابروهایم را در هم می‌کشم، اما تو به من لبخند می‌زنی. دلم نرم می‌شود، امانتی را جلویم می‌گیری و مضطرب به من می‌نگری. چشمم که به امانتی می‌افتد، حسابی خیس شده است، انگار تازه آن را از جوی آب در آورده‌ای. سرت داد می‌زنم:« حالا من با این کتاب پاره پاره چه طور امتحان فیزیک فردا را بدهم...؟!»

سدرا محمدی، خبرنگار افتخاری از بوکان

بهشت کجاست؟

ساعت شروع به زنگ زدن کرد. سپهر از خواب بیدار شد و دید مادر می‌خواهد نماز بخواند. پیش مادر رفت و گفت: «مامان می‌شه من هم نماز بخوانم؟» مادر جواب داد: «بله پسرم، فقط بیا وضو گرفتن را یادت بدهم.» سپهر تازه به کلاس اول رفته بود و نمی‌دانست چه‌طور وضو بگیرد. وقتی وضو گرفت، با مادر ایستاد تا نماز بخواند. با آنکه هر چه مادر می‌گفت سخت بود، اما سپهر هم تکرار می‌کرد. بعد از تمام‌شدن نماز، سپهر از مادر پرسید: «مامان، بهشت کجاست؟» مادر دستی به سر سپهر کشید و گفت: «پسرم بخواب، فردا برایت می‌گویم.» سپهر چشمانش را بست. یک لحظه چشمش را باز کرد تا به مادر شب به‌خیر بگوید، ولی مادر رفته بود  بخوابد. سپهر خوابید. در خواب دشتی سرسبز رامی‌دید با گل‌های آب‌نباتی رنگارنگ. در وسط دشت هم آبشاری از شیر و عسل بود که پایین می‌ریخت. سپهر از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و این طرف و آن طرف می‌رفت. در حال جست‌وخیز بود که چشمش به فرشته‌ای افتاد. پیش فرشته رفت و پرسید: «ببخشید، بهشت کجاست؟» فرشته با مهربانی به بالا اشاره کرد، فرشی با گل‌های زیبا آن بالا بود. سپهر نمی‌دانست آن فرش را کجا دیده، اما برایش آشنا بود. یک لحظه چشمش را باز کرد و مادر را دید که نوازشش می‌کند. مادر جوراب گلداری پوشیده بود. سپهر رو به مادر کرد و گفت: «مامان فهمیدم بهشت کجاست.» مادر پرسید: «کجاست؟» سپهر گفت: «زیر پای شماست.»

آرش پاکزاد از تهران

تصویرگری : بهاره دهقانی، خبرنگار افتخاری ، دماوند

رویا

رویا دخترکی است زیبا. گاهی وقت‌ها سوار باد می‌شود و از دریچه‌ای کوچک که پنجره نام دارد می‌پرد توی اتاق. بال و پر مرا می‌گیرد و تا اوج می‌برد. او مرا مسافر دیاری می‌کند که آسمانی ارغوانی و دشت‌هایی پر از پری دارد. آن‌جا هوای کوچ کردن به پرنده‌ها سر نمی‌زند و صورت دریایش از عبور قایق‌ها زخم برنمی‌دارد.

آن‌جا با رویا می‌پرم، می‌دوم، پرواز می‌کنم، پرنده می‌شوم و هوای کوچ کردن به سرم نمی‌زند. غروب دلگیر نیست. سرما نیست. گرما نیست. قطره های باران روی شیشه‌های عینکم میخ‌کوب نمی‌شوند. غرق نمی‌شوم. رودش مرا نمی‌بلعد. آبشارش مرا به صخره‌ها نمی‌کوبد. ما دیگر در شب ستاره‌ها را نمی‌شماریم. ما خود ستاره‌ایم. ما خود نوریم. از آسمان شب عبور می‌کنیم و ردی نقره‌ای از خود به جای می‌گذاریم . ستاره دنباله‌دار می‌شویم و پشت سر هم آرزو می‌کنیم و وقتی آرزوهامان تمام شد آرام روی زمین فرود می‌آییم. پری‌ها گرد ما حلقه می‌زنند و ما را به ساحل می‌برند. ما زیردریایی می‌شویم. آن‌جا ماهی‌ها جواب سلام‌هایشان را قورت نمی‌دهند. لاک‌پشت‌های پیر آرام آرام راه نمی‌روند. هشت پاها هر کاری از دستشان برآید برایت انجام می‌دهند. دلفین‌ها تو را سوار خود می‌کنند و روی موج می‌اندازند. ما سوار موج می‌شویم. دیگر از آن نمی‌ترسیم. از اینکه روی ما بریزد و ما را قایم کند. موج دست مهربانش را بالای سرمان نگه می‌دارد تا آفتاب با نگاهش ما را نسوزاند. ماهی‌گیرها دیگر به طعمه احتیاجی ندارند. آنها خود، برای ماهی‌ها غذا می‌ریزند و ماهی‌ها هم مرواریدهای دریا را هدیه می‌آورند...

این عادت رویاست. همیشه من را به جایی می‌برد که دوست نداشته باشم از آن‌جا کوچ کنم.

آیناز حسنلو از تهران

کد خبر 100776

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز