همشهری آنلاین - محمدجواد استادمیرزا تهرانی / عضو هیئت علمی دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی : برای من که در میانهی تجاوز صدام حسین به ایران عزیز به دنیا آمدهام، خاطرات محو و محدودی از آن دوران باقی مانده است؛ خاطراتی که بیشتر ریشه در روایتهای پدر و مادرم و عکسهای آن سالها دارد. اما آنچه در این ۱۲ روز (۲۳ خرداد تا 3 تیر ۱۴۰۴) گذشت، برایم به تجربهای عینی، ملموس و عمیق بدل شد.
وقتی شبها صدای دفاع جانانه پدافند را بر فراز نقاط مختلف شهر میشنیدم یا به چشم میدیدم؛ وقتی در کمتر از ۱۰ روز، دو بار در دفتر کارم در دانشگاه ناگهان صدای مهیب و ممتد و نزدیکشونده پهپادها و انفجار موشکهای رهاشده را شنیدم و لرزش زلزلهوار ساختمان دانشکده را حس کردم، به معنای واقعی کلمه نگرانی را درک کردم. نگرانی نه فقط برای خودم، بلکه برای عزیزانم، دانشجویانم، همکارانم، همشهریانم و هموطنانم. این اضطراب خاموش، بر غمی که ماههاست برای مردم بیپناه غزه در دل دارم، افزوده شد.
این جنگ، که با شوک و تحیر ناشی از تجاوز غافلگیرانه به میهنمان آغاز شد، اما با غیرتمندی مدافعان سرزمینمان تا دستیابی به پیروزی ادامه یافت، برای من صحنهای بود از شهامت، استقامت و اتحاد مردم ایران؛ که صدالبته به پشتوانه زحمات دانشمندان و مدافعانی به دست آمد که سالها پیش از این روزها، بیادعا و پرتلاش، زیرساختهای قدرت امروز را بنا کردند تا ایران بتواند نه فقط ایستادگی کند، بلکه بر تجاوز چیره شود. اما نکته ای که قصد به اشتراک گذاشتن آن را دارم، چیز دیگریست.
در دل این روزها، فرصتی پیش آمد تا کتاب «چهره جنگ زنانه نیست» اثر سوتلانا الکسیویچ را از کتابخانه همسرم بردارم و همراه خود داشته باشم. کتابی که تجربیات زنان را در دل جنگ، از خلال روایتهایی مملو از مراقبت، نگرانی، عشق، درد و مقاومت بازگو میکند. جالب آنکه برخلاف تصوّرم، این کتاب به امروز ما و حتی به جنگی که در کودکی تجربه کردم، بسیار نزدیک است.
این روزهایی که شهرهایمان در تیررس خیانت و تجاوز بود، من تصویر دیگری از ایران دیدم؛ تصویری که شاید خاطرات کودکیام در دوران جنگ را برایم واضحتر معنا کرد. در روزهایی که رسانهها فقط از رویارویی ادوات و قدرت نظامی مینوشتند، چیزی در دل ایران جریان داشت که پایه مقاومت و پیروزی شد: زنانگی زنان میهنم. به یاد جملهای از همان کتاب افتادم: «زنان، جنگ را مثل مردان تعریف نمیکنند. آنها در باره مرگ صحبت نمیکنند، بلکه از نجات دادن و از زندگی حرف میزنند ... »
و من در همین روزها، در خبرها عکس و فیلم زنانی را دیدم که خود دیوار دفاعی شهرها شده بودند. عکس زنی آتشنشان را دیدم که زنی دیگر را که احتمالاً خانهاش ویران شده بود یا عزیزی را از دست داده بود، همراهی میکرد و دلداری میداد. خانم مجردی را دیدم که با وجود اصابت موشک به ساختمان شبکه خبر، شجاعانه به صحبتهایش ادامه داد؛ تنها برای آنکه روند اطلاعرسانی و بیان حقیقت قطع نشود، که احتمالاً خیلی از ما آن صحنه را دیدهایم. در نزدیکی خانهمان خانم ها و دخترانی را میدیدم که از کوهنوردی برمیگشتند، خسته اما راضی و سربلند از اینکه فرصتی پیش آمده تا از روزمرگیها رها شوند. یا خانمی که وارد گلفروشی میشد تا برای تولد عزیزی گل سفارش دهد. مردان و زنان ورزشکار دونده یا دوچرخه سواری را میدیدم که از هوای تمیز تهران لذت میبردند. زنانی بیشمار را که در تجمعات حمایت از مام میهن حضوری فعال داشتند میدیدم، گاه با چندین فرزند. اینها تصویرهای کوچکی بودند از شجاعتی خاموش و بیسروصدا؛ شجاعتی که شاید در گزارشهای خبری گم شوند، اما در متن زندگی جاریاند.

بیتردید، مردان مدافع کشورم با جان خود در مقابل متجاوز ایستادند. اما این ایستادگی، همراه بود با اتکا به دلهای پرتوان مادران، همسران، خواهران و دخترانی که نه در پشت جبهه، بلکه در دل جبهه حضور داشتند. این، برخلاف درک معمول و متعارف از «جبهه» است، که آن را تنها در خط آتش میبیند، بهویژه در جنگهای نوین که دیگر لزوماً خط مقدمی قابل ترسیم نیست.
برای من، که اینبار به خاطرات کودکیام از دوران جنگ از این منظر نگاه میکردم، نقش مادرم در آن دوران روشنتر شد؛ زمانی که با وجود موشکباران، ما هر روز پیاده (همراه او) یا با سرویس به مهدکودک میرفتیم، یا برای خرید اسباببازی مورد علاقهام، در همان شرایط سخت، فاصلهی زیادی را طی میکردیم تا شاید ذرهای شادی به روزهای کودکیام ببخشد. بازیهای کودکانهای که همه و همه، تلاش مادرم بودند برای به جریان انداختن زندگی عادی؛ برای فرزند، همسر، خانواده، دوستان، آشنایان، مردم شهر و کشور...عیناً همین تجربیات را همسرم، که مادرشان پرستار بوده، نیز داشته است.
اینبار اما، این فرصت را داشتم که امتداد آن تجربه محو را با وضوح بیشتری زندگی کنم و بیش از همه، در کنار همسرم. کسی که، فارغ از هیاهوی قهرمانیهای مردانه، روحیه من و دیگر اعضای خانوادهمان بود. با آرامش و لبخندش، حین نوشتن پایاننامه دکتری و دیگر مشغلههای تخصصیاش، یا حتی هنگام گفتگو با دوستانمان (چه مشترک و چه غیرمشترک، ایرانی یا غیرایرانی) فارغ از همه استدلالها، همواره با آرامش و لبخندش تلاش میکرد زندگی را در ما جاری نگه دارد و با غلبه بر نگرانیهایش، فضا را عادی سازد تا همه بتوانیم همچنان زندگی کنیم. صدای آرام و دلگرمکنندهاش، در تمام آن روزها، در گوشهایم ماند و خواهد ماند. این تجربه مشترک ما مردان ایرانی شد. همسرم، خواهرش، همسر برادرش، مادرانمان، خالههایمان، عمههایمان، مادربزرگانمان و همه زنان سرزمینم معنای واقعی مقاومت و پیروزی شدند: زندگی جاری است.
و این ۱۲ روز، گویی دوباره شبیه به همه پیروزیهایش در طول تاریخ، منتهی شد به تولد دوباره دختر وطن و مامِ میهن، زخمی اما سربلند، خسته اما ایستاده، و باز زاینده امید. تقارن تولد همسرم با این پیروزی و متوقف ساختن متجاوزان؛ شادی آن را برای من صدچندان کرد. ایمان دارم که دعای او و دیگر زنان سرزمینم بود که در کنار رشادت مردانش، این آرامش و روشنی را ممکن ساخت.
ایران عزیزمان تولد دوبارهات مبارک!
نظر شما