امتحان‌های میان‌نیم‌سال بچه‌ها تمام‌ شده بود و سر کلاس در حال تحلیل آزمون‌ها بودیم. برخی از بچه‌ها، مغرور از نمره‌های خوبشان، پرفیس و افاده‌ بودند و گروهی هم مغموم از کاشته‌های زرد و پلاسیده و بی‌رنگ و رویشان.

خوشنویسی

همشهری آنلاین - سیدسروش طباطبایی‌پور: یاد کلاس خوشنویسی دوره نوجوانی‌ام افتادم، آن روزهایی که استاد خوشنویس سرمشقی می‌داد و یک هفته تمام فرصت داشتم با عین و شین و قاف کلنجار بروم و با عشق «ادب آداب دارد» را تحریر کنم. به بچه‌ها گفتم خوب به یاد دارم وقتی در خانه و از سر صبر تمرین خوشنویسی می‌کردم، چنان روی کشیده‌های سین و شین سوار می‌شدم و لای قوس لام و میم می‌چرخیدم که یکهو به‌ خودم می‌آمدم و می‌دیدم که از تمرین‌های حساب و هندسه جا مانده‌ام.

بیش‌تر بخوانید:

یاری یار مهربان

و هر روز آن‌قدر تمرین می‌کردم که روز برپایی کلاس خیال می‌کردم امیرخانی شده‌ام و تا استاد مشقم را می‌بیند، برایم کف و جیغ و هورا می‌کشد و مرا روی سر خود، آن‌جا که صاف و ساده بود، جا می‌دهد و از فردا من مشق بچه‌ها را خط می‌زنم و برایشان سرمشق می‌نویسم.

اما وقتی فردا می‌شد و شاهکارم را با تبختر نشان استاد می‌دادم، او پوزخندی می‌زد و آن‌قدر مشقم را خط‌خطی می‌کرد و به کج و راستی‌های الف‌هایم گیر می‌داد و آنها را چپ و راست می‌کرد که از حال می‌رفتم و تلوخوران و ناامید راهی خانه می‌شدم. اما از همان شب، وقتی دوباره خانه می‌رسیدم و قلم‌به‌دست می‌شدم، دوباره خا و واو و را و شین را چنان می‌نوشتم که بار دیگر خورشید قلبم می‌تابید و دوباره مرا تا روز برپایی کلاس، استاد امیرخانی می‌کرد.

به بچه‌ها گفتم که خلاصه تا برایتان اُفتی درنگیرد، خیزی هم پیش نمی‌آید و تا زمین نخورید، هوایی هم برای نفس‌ کشیدن پیدا نخواهید کرد.

در میانه کلاس، حواسم به بچه‌ها هم بود و البته چون حرف حساب می‌زدم، بچه‌ها همه وجودشان گوش شده بود و با تمرکز به پند و نصیحت‌های من گوش فرامی‌دادند.

سعیدخان پندآموز دستش را بلند کرد تا حرفی بزند. خوشحال شدم که بچه‌ها هم می‌خواهند در بحث مشارکت کنند و از تجربه‌های ریز و درشتشان از شکست‌ها و پیروزی‌ها بگویند. با اشتیاق و لبخند از او خواهش کردم سخن بگوید. از جایش بلند شد و گفت: آقا... راستی، هشتم آذر، سالروز آن گل قشنگ خداداد به استرالیا هم هست...

دیگر صدای پندآموز را نمی‌شنیدم. او حتما حرف‌های قشنگ دیگری درباره پاس علی دایی و حرکت بدن خداداد و شادی مردم بعد از صعود تیم ملی می‌زد، اما با آن آب یخی که پندآموز روی سرم ریخت، حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم.

کد خبر 904697

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha