چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸ - ۱۴:۲۵
۰ نفر

ژول ورن، (۱۸۲۸ـ ۱۹۰۵) داستان‏ نویس فرانسوی و پدر داستانهای علمی ـ تخیلی، او در سال ۱۸۲۸ در جزیرۀ ریدو از توابع نانت فرانسه دیده به جهان گشود.

پدرش از وکلای مشهور دادگستری بود و مایل بود پسرش نیز راه او را ادامه دهد. ژول ورن به درخواست پدر، برای تحصیل در رشتۀ حقوق رهسپار پاریس شد، اما پس از اتمام تحصیلات به نویسندگی روی آورد. او در این دوران با سختی زندگی را می‏گذراند. پس از مدتی در تئاتر لیریک پاریس با سمت منشی استخدام شد و با حقوق مختصری که دریافت می‏کرد زندگی خود را اندکی سر و سامان داد.

ژول ورن در این ایام، در اوقات بیکاری برای مطالعۀ کتابهای علمی به کتابخانۀ ملی پاریس می‌رفت و یا نزد دوست نابینایش آراگو که سابقاً دریانورد بود، رفته و به داستانهای او گوش می‌داد؛ و بدین ترتیب داستانهای علمی ـ تخیلی خود را پیریزی می‌کرد.

تا سال 1862 هیچکدام از نوشتههای او مورد توجه ناشران واقع نشده بود. در این سال داستان پنج هفته در بالون را که دربارۀ مسافرت با بالون به قارۀ آفریقا بود نزد مؤسسه انتشاراتی هتزل که متعلق به یکی از نویسندگان برجسته آن زمان بود برد و با استقبال هتزل مواجه شد این مؤسسه نشر آثار او را برعهده گرفت.

ژول ورن در داستانهای علمی ـ تخیلی خود بسیاری از پیشرفتهای علمی و فنی قرن بیستم را پیش‏بینی کرد، از جمله اختراع اتومبیل، هواپیما، هلیکوپتر، نیروی برق و....

تا زمان مرگ ژولورن در 1905 بیش از پنجاه جلد از رمانهای او منتشر شد. از جمله آثار او میتوان پنج هفته در بالن (1863)، مسافرت به مرکز زمین (1864)، از زمین تا کرۀ ماه (1865)، بیست هزار فرسنگ زیر دریا (1875)، سفر به دور دنیا در هشتاد روز (1873)، جزیره اسرارآمیز (1875)، میشل استروگوف (1876) نام برد. از بسیاری از آثار او نمایشنامه و فیلم ساخته شده است.

  • فرزندان کاپیتان گرانت

روز 26 ژوئیة 1864 کشتی تفریحی زیبایی با سرعت زیاد در کانال شمال به سمت گلاسکو حرکت می‏کرد. در انتهای دکل بزرگ کشتی پرچمی با حاشیۀ طلایی  جلوه‏گر بود که علامت مخصوص دوکها و دو حرف E.G بر آن جلوه‏گر بود. این کشتی متعلق به لرد ادوارد گلناروان یکی از نمایندگان مجلس اعیان و عضو برجستۀ باشگاه کشتیرانی سلطنتی تایمز بود. او به همراه همسر جوان خود لیدیهلنا و پسر عمویش سرگرد مک نبس با این کشتی سفر می‌کردند. ناگهان ‌جاشوی دیدهبان اعلام کرد یک کوسه بزرگ را در عقب ‏کشتی مشاهده کرده است. در این هنگام ناخدای کشتی که جان مانگلس نام داشت نظر لرد ادوارد را دربارۀ صید کوسه جویا شد. پس از موافقت لرد، ملوانان طعمه‏ای را از طریق طنابی به دریا انداختند و پس از مدتی توانستند کوسه را صید کنند. ملوانان شکم کوسه را شکافته و به بازرسی درون شکمش پرداختند و در روده‏اش یک بطری پیدا کردند. توم اوستین معاون ناخدا بطری را شست و نزد لرد برد.

در روی عرشۀ کشتی لرد و همسرش لیدی‏هلنا، مک نبس و ... کاپیتان جان مانگس با کنجکاوی به بطری نگاه می‏کردند. پس از بیرون آوردن در چوب‏پنبه‏ای بطری، کاغذی را مشاهده کردند.

سه قطعه کاغذ درون بطری بود، ولی به علت رطوبت بعضی از کلمات آن محو شده بود. لرد کاغذها را در دست گرفته و مشغول مطالعۀ آنها شد، سپس رو به دوستان خود کرده و گفت: اینها سه سند و شاید سه رونوشت از یک سند باشند که به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی نوشته شده‏اند. لیدی ‏هلنا پرسید: آیا این کلمات معنایی نیز دارند؟ لرد پاسخ  داد: خواندن اینها مشکل است زیرا بعضی از کلمات بر اثر رطوبت از بین رفته‏اند. مک‏ نبس گفت: آیا ممکن است این سه سند مکمل یکدیگر باشند؟ جان مانگلس و لرد نیز به همین فکر می‏کردند. پس دوباره اسناد را مورد مطالعه قرار دادند از آنجایی که لرد به زبان فرانسه و کاپیتان جان مانگلس به زبان آلمانی تسلط داشتند پس از چند ساعت بررسی اسناد به نتیجه رسیدند. لرد نتیجۀ بررسی‏هایشان را چنین اعلام کرد:

روز 7 ژوئن سال 1862 کشتی سه دکلی بریتانیا از گلاسکو در سواحل پاتاگوی واقع در نیمکرۀ جنوبی غرق شده است. دو ملوان و کاپیتان گرانت، خود را به ساحل قاره رسانیده و به دست بومیان ستمگر اسیر شدهاند. آنها این سند را در.... درجۀ طول جغرافیایی و 37 درجه و 11 دقیقه عرض جغرافیایی به دریا انداختهاند. به یاری آنان بشتابید وگرنه کشته خواهند شد. لرد تلگرافی مبنی بر پیدا شدن این سند برای روزنامه‏های تایمز و مرنینگ ـ کرنیکل فرستاد تا خانوادۀ کاپیتان گرانت برای کسب اطلاع به لرد گلناروان در اسکاتلند مراجعه نمایند.

کاخ ملکه که به خانوادۀ گلناروان تعلق داشت یکی از زیباترین کاخهای اسکاتلند بود. لرد گلناروان ثروت فراوانی داشت و از دارایی خود به بهترین نحوی استفاده میکرد. او مردی نیک‏نفس و جوانمرد بود.

لرد سیودو ساله و دارای قدی بلند بود و سه ماه پیش با میس هلنا ازدواج کرده بود. هلنا، دختر ویلیام تافتل جهانگرد بزرگ بود و چندی پیش پدرش را از دست داده بود. هلنا بیستودو ساله و زیبا با چشمانی آبی و موهایی بور بود. او با همه مهربان بود و همه از صمیم قلب دوستش داشتند.

یک روز دختر و پسر جوانی به کاخ آنها آمدند تا با لرد ملاقات کنند، اما لرد به لندن رفته بود تا برای نجات کاپیتان گرانت اقدامی کند. لیدی هلنا آن دختر و پسر را به حضور پذیرفت و پس از صحبت با آنها فهمید که آن دو فرزندان کاپیتان گرانت هستند و دو سال است که از پدر خود بیخبر میباشند. دختر که مری نام داشت شانزده ساله و برادرش ربرت دوازده ساله بود. مری با دیدگان اشکبار دربارۀ پدرش سؤال کرد. لیدی هلنا آنها را در جریان وقایع قرار داد و از آنها خواست تا آمدن لرد نزد او بمانند. مری و ربرت مادر خود را سالها پیش از دست داده بودند و نزد دخترعموی پیر پدرشان زندگی میکردند اما مدتی پیش این دخترعمو نیز درگذشت و آنها را تنها گذاشت

پس از بازگشت لرد، لیدی هلنا فرزندان کاپیتان گرانت را به او معرفی کرد. لرد با ناراحتی اعلام کرد که دولت برای جستجوی کاپیتان گرانت کمکی به آنها نمیکند. در این لحظه لیدی هلنا که چهرههای غمگین آن دو فرزند را میدید با دیدگان اشکبار از شوهرش درخواست کرد که به کمک کاپیتان گرانت بروند. لرد گلناروان پیشنهاد همسرش را پذیرفت.

دنکان کشتی نسبتاً محکم و پُر سرعتی بود که میتوانست به سیاحت دور دنیا بپردازد. وقتی که تصمیم به حرکت گرفته شد لرد گلناروان به کاپیتان جان مانگلس پیام فرستاد تا تدارک لازم برای عزیمت به دریاهای دوردست جنوبی را فراهم کند. انبارها را پر از ذغال‏سنگ کردند و آذوقۀ دو سال را در کشتی فراهم آوردند.

کاپیتان جان مانگلس مردی سیساله بود که بارها مراتب کاردانی و شجاعت خود را در سفرهای دریایی به اثبات رسانیده بود. خدمۀ کشتی که 25 نفر بودند همگی از ملوانان کارآزموده و شجاع بودند. سرگرد مک نبس مردی 50 ساله با چهره‏ای آرام و ظاهری آراسته بود که در این سفر آنان را همراهی میکرد. در کشتی اتاقهایی برای لیدی هلنا و فرزندان کاپیتان گرانت در نظر گرفته شد.

در اسکله کنار کشتی دنکان کشتی دیگری به نام اسکوتیا لنگر انداخته بود که عازم کلکته بود. سرانجام ساعت حرکت فرا رسید و اخبار زیادی در این باره در روزنامه‏ها منتشر شد. ساعت دو بعد از نیمه شب کشتی بندر را ترک کرد. فردای آن روز لیدی هلنا، مری و لرد ادوارد روی عرشۀ کشتی بودند که مک نبس نیز به آنها پیوست. کاپیتان جان مانگلس آنها را به تماشای قسمتهای مختلف کشتی هدایت می‏کرد. ناگهان مکنبس که روی عرشه مانده بود با مرد ناشناسی حدود 40 ساله، قدبلند و لاغراندام مواجه شد که عینک بزرگ و گردی به چشم داشت. در جیب‏های لباسش کتابچه، تقویم، کیف بغلی و چند چیز دیگر گذاشته بود و دوربین یکچشمی بزرگی نیز در دست داشت.

مک‏نبس همچنان با تعجب او را مینگریست و فکر میکرد شاید یکی از دوستان لرد باشد. در این لحظه آقای البینت مهماندار کشتی از آنجا رد میشد که مرد ناشناس از او پرسید: صرف صبحانه در چه ساعتی است؟ آقای البینت جواب داد: ساعت نُه مرد پرسید: میخواهم کاپیتان را ملاقات کنم. در این حال جان مانگلس به عرشه آمد و آقای البینت او را به مرد نشان داد. مرد ناشناس فریاد زد: کاپیتان برتن از آشنایی با شما خوشوقتم. جان با تعجب او را نگریست.

ناشناس گفت: اسکاتیا کشتی زیباییست و شروع به صحبت کرد که ناگهان جان مانگلس به میان صحبتش پرید و گفت: من کاپیتان برتن نیستم  و این کشتی اسکاتیا نیست. در این لحظه لرد و همسرش و مری گرانت و بر روی عرشه آمدند و از جریان باخبر شدند. لرد از مرد سؤال کرد: افتخار ملاقات با چه شخصی را داریم؟ مرد گفت: ژاک پاگانل، منشی انجمن جغرافیای پاریس، عضو افتخاری انجمن سلطنتی جغرافیایی و....

لرد که با نام پاگانل آشنایی داشت و میدانست او یکی از برجستهترین دانشمندان فرانسه است صمیمانه دست او را فشرد گفت: ظاهراً شما به هندوستان سفر میکنید پاگانل در ضمن تأیید این مطلب بیان داشت که برای مأموریتی از جانب انجمن جغرافیایی عازم هندوستان است. لرد گفت: ولی شما مجبور هستید فعلاً از دیدار هندوستان چشمپوشی کنید. زیرا این کشتی دنکان است که عازم شیلی است. لرد میدانست که این دانشمند به حواس‏پرتی نیز معروف است. سپس برای پاگانل مسیر سفر خود را مشخص کرد و او را در جریان اسناد پیداشده قرار داد. قرار شد پاگانل در اولین بندر در مسیر کشتی پیاده شود.
ابتدا قرار بود پاگانل در جزیرۀ مادر پیاده شود. بعد از آن تصمیم گرفت در جزایر کاناری سپس در جزایر کاپور،.... پیاده شود اما هر بار تصمیمش عوض میشد، در نهایت لرد و همسرش به اصرار از او خواستند در این سفر همراهشان باشند. همۀ مسافران از همراهی پاگانل غرق شادی شدند. بدین ترتیب کشتی دنکان از خط استوا گذشته و وارد نیمکرۀ جنوبی شد. با همراهی پاگانل نور امیدی در دل مسافران برای یافتن کاپیتان گرانت راه یافت. پاگانل بعد از بررسی اسناد نظر لرد و دیگران را در مورد محل غرقشدن کشتی کاپیتان گرانت تأیید کرد. در این مدت پاگانل شروع به آموختن زبان اسپانیولی کرد. او کتاب آموزش این زبان را در کشتی پیدا کرده بود. در طول این سفر پاگانل اطلاعات تاریخی و جغرافیایی بسیار مهمی را در اختیار همسفرانش قرار میداد. در این بین علاقۀ قلبی بین مری گرانت و کاپیتان جان مانگلس به وجود آمده بود.

لرد تصمیم گرفت در مدار 37 درجه در ساحل شیلی پیاده شوند و در آنجا به تحقیقات خود ادامه دهند. همۀ مسافران خواستار همراهی لرد در این تحقیقات بودند اما قرار شد لرد به همراه پاگانل، ربرت ـ که بسیار مشتاق بود ـ و سرگرد مک نبس، توم اوستین معاون ناخدا، ویلسون که جوانی نیرومند بود و مرل ردی که او نیز بسیار قوی بود در ساحل پیاده شوند و به این تحقیقات ادامه دهند و بقیه در کشتی بمانند و در ساحل دیگر دو گروه به هم ملحق شوند. لرد گلناروان دستور داد تا تمام وسایل لازم برای این سفر تهیه شود. یک گروه راهنمای محلی در ساحل منتظر آنها بودند. آنها برای امنیت خود مقداری اسلحه نیز به همراه بردند و همگی سوار قاطرهایی که برای این کار تهیه شده بود، شدند. در طول سفر دربارۀ کشتی کاپیتان گرانت نیز پرسوجو میکردند.

آنها از مناطق صعبالعبور گذشتند. با وجود اینکه پاگانل در طول سفر کوشیده بود زبان اسپانیایی را یاد بگیرد اما نمی‏توانست با مردم این مناطق صحبت کند. پاگانل در عبور از مناطق مختلف گروه را راهنمایی میکرد. سرانجام به منطقهای رسیدند که راهنما اعلام کرد دیگر حاضر نیست پیشتر برود زیرا بر اثر زمینلرزه راه غیرقابل عبور است. بنابراین گلناروان و همراهانش تصمیم گرفتند بدون راهنما به راه خود ادامه دهند. آنها در مسیر خود حیواناتی را شکار میکردند تا گرسنه نمانند. گاهی کلبهای پیدا میکردند و زمانی در آن به استراحت می‏پرداختند. در این سفر سخت ربرت نیز پابهپای دیگر همسفرانش گام برمیداشت و هیچ وقت از سختیها شکایت نمیکرد. یک شب که در کلبهای استراحت میکردند صداهای گوشخراشی را شنیدند، همه از کلبه بیرون آمدند و با فرار حیوانات مواجه شدند.

ناگهان زلزلۀ شدیدی به وقوع پیوست. بعد از مدتی سرگرد که بر روی زمین افتاده بود چشمانش را باز کرد و دید که دوستانش هر کدام به سمتی پرت شدهاند ولی ربرت گراند در میان آنها نبود. سرگرد به همراهانش کمک کرد تا حال عادی خود را بازیابند، لرد به شدت از مفقود شدن ربرت نگران بود و احساس وظیفه میکرد. پس همگی به جستوجوی ربرت پرداختند اما اثری از او دیده نمیشد. آنها همۀ شکافها، حفرهها و صخرهها را جستجو کردند امّا تلاششان بیهوده بود. آنها مجبور بودند از آن منطقه بروند اما گلناروان اصرار میکرد که باز هم مدّتی به دنبال ربرت بگردند. پس از مدتی مکنبس به گلناروان گفت که باید حرکت کنیم زیرا زندگی بقیه نیز در معرض خطر بود مدتی بعد گلناروان نقطۀ سیاهی را در آسمان مشاهده کرد و گفت: ببینید ببینید!! لاشخور بزرگی به زمین میآمد.

ظاهراً او طعمهای یافته بود. لاشخور پس از رسیدن به سطح زمین طعمهاش را برداشت و به آسمان بلند شد. ربرت در چنگالهای او بود آنها میخواستند به لاشخور شلیک کنند که ناگهان صدای شلیکی به گوش رسید. لاشخور و ربرت بر روی زمین افتادند و همگی به طرف آنها دویدند. گلناروان که ربرت را در آغوش کشیده بود متوجه شد او زنده است. مردی قدبلند که کمی دورتر از آنها ایستاده بود با شلیک به موقع جان ربرت را نجات داده بود. او یکی از بومیان بود. گلناروان و همراهان به سمت او رفتند و از او برای نجات جان ربرت تشکر کردند. مرد به زبانی تکلم میکرد که آنها متوجه نمیشدند او به اسپانیولی صحبت میکرد اما حتی پاگانل هم نمیتوانست با او صحبت کند. سرگرد از پاگانل خواست که کتاب آموزش زبان اسپانیولیاش را به او بدهد و با تعجب متوجه شد که او در این مدت زبان پرتقالی را آموخته بود! صدای قهقهۀ همه بلند شد.

مرد بومی که تالکاو نام داشت راهنمایی مسافرین را بر عهده گرفت. پس از بهبودی حال ربرت آنها به راه افتادند. تالکاو برای آنها چند رأس اسب تهیه کرد زیرا در هنگام وقوع زلزله قاطرها را از دست داده بودند. سپس به راه خود در میان مناطق صعبالعبور ادامه دادند. در این مدت به مناطق خشکی رسیدند گرمی هوا و بیآبی آنها را تحت فشار قرار داده بود. مدتی پاگانل توانسته بود با تالکاو ارتباط برقرار کرده و زبان او را بفهمد. آنها در بین راه به هر آبادیای که میرسیدند به تحقیقات خود دربارۀ کاپیتان گرانت ادامه میدادند. اما هیچکس از مسافران کشتی غرقشده خبری نداشت. لرد و همراهانش به راه خود ادامه داده و سختیهای زیادی را تحمل میکردند. برای چند روز با کمآبی شدید مواجه شدند زیرا دریاچه‏های سر راهشان خشک شده بود. به سختی خود را به منطقه‏ای که در آن رودخانه‏ای جاری بود رساندند، در این میان همه مخصوصاً لرد مراقب ربرت بودند.

در این مدت آنها در مقابل عوامل طبیعی و نیز راهزنانی که به آنها حمله میکردند مقاومت کردند تا اینکه به دژ استقلال رسیدند. در آنجا با فرماندۀ این دژ صحبت کردند و دربارۀ کشتیای که دو سال پیش غرق شده بود سؤال کردند، اما در اینجا نیز نتیجهای به دست نیامد. پاگانل اسناد را از لرد گرفت تا دوباره مطالعه کند. مسافران به مسیر خود ادامه دادند، آنها دریافته بودند که راه را اشتباه آمدهاند و کشتی کاپیتان گرانت در آمریکای جنوبی غرق شده است. حال آنها به سمت دریا حرکت میکردند تا به کشتی خود ملحق شوند.
عبور از سرزمینهای باتلاقی مشکلات زیادی را برای آنها به همراه آورده بود. سرانجام به منطقهای رسیدند که حیوانات زیادی در گل فرو رفته و تلف شده بودند. ظاهراً به تازگی در این منطقه سیل آمده بود. تالکاو به آنها گفت که باید هر چه سریعتر از آن منطقه بگذرند. از بعدازظهر آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد. شب آنها خود را به کلبۀ محقری رساندند و در آنجا استراحت کردند. صبح زود روز بعد شروع به حرکت کردند پس از مدتی اسبهای آنها ناآرام شدند. صداهای عجیبی به گوش میرسید. آنها فهمیدند که آب رودخانه طغیان کرده و سیل مهیبی سرازیر شده است و به سرعت شروع به حرکت کردند امّا آب بالا آمده بود و حرکت آنها را دچار مشکل میکرد. درخت عظیمی در نزدیکی آنها بود.

تالکاو به آنها فهماند که باید از درخت بالا بروند. همگی از درخت بالا رفتند و بر شاخههای آن جای گرفتند. اسبها با فشار آب به سمت گرداب کشیده میشدند فقط تالکاو هنوز سوار بر اسبش بود و جریان آب رودخانه او را با خود برد. لرد و همراهانش مقداری از آذوقۀ خود را بالای درخت برده و چند روز بر روی درخت زندگی کردند. پاگانل که در این مدّت اسناد را مطالعه کرده بود به آنها گفت: کاپیتان گرانت در این منطقه نیست و ما مسیر را اشتباهی آمدهایم. او به آنها ثابت کرد که بر اساس کلمة ناقصی که در اسناد بود باید در استرالیا به تحقیقات خود ادامه دهند. پس از مدتی بحث و گفتوگو سخنان پاگانل مورد تأیید قرار گرفت.
روز بعد بارش شدید باران به همراه رعد و برق شروع شد و قسمتی از درخت آتش گرفت، آنها خود را به سمت شرقی درخت رساندند.

حال میبایست بین دو نوع مرگ یعنی سوختن و غرق شدن یکی را انتخاب میکردند. ویلسون خود را به آب انداخت ولی بلافاصله تقاضای کمک کرد. در پای درخت چند تمساح کمین کرده بودند. آنان به پایان زندگی خود نزدیک شده بودند. ناگهان گردباد عظیمی به سمت آنان آمد و از کنار درخت رد شد. بدین ترتیب تمساحها پراکنده شدند. قسمت بزرگی از تنۀ درخت که بر اثر آتشسوزی از آن جدا شده بود برروی آب افتاد. لرد و همراهانش خود را به روی تنه رساندند و با جریان رودخانه همراه شدند. دو ساعت بعد طوفان پایان یافت و آنها از دور خشکی را دیدند. در این حال صدای شیهة اسبی به گوش رسید.

تالکاو نیز توانسته بود خود را نجات دهد. آنها به سمت ساحل اقیانوس حرکت کردند اما از کشتی دنکان خبری نبود. سی روز از زمانی که آنان پا به این سرزمین گذاشته بودند، میگذشت. آن شب را کنار ساحل به صبح رساندند. سپیده دم گلناروان فریاد زد: دنکان ـ دنکان و همه با خوشحالی از خواب برخواستند اما جان مانگلس ظاهراً مسافران را ندیده بود. در این هنگام تالکاو اسلحه خود را بیرون آورد و به شلیک کرد. بعد از مدتی قایقی از کشتی جدا شده و به سمت ساحل آمد. لرد و همراهانش به اصرار از تالکاو خواستند که همراه آنها برود اما او به آنها فهماند که حاضر نیست سرزمین خود را ترک کند. همگی با تأثر  از تالکاو خداحافظی کرده و سوار قایق شدند.

لیدی هلنا و مری گرانت با دلهره و نگرانی به قایقی که به سمت کشتی میآمد خیره شده بودند و مری با چشمان اشکبار به دنبال پدرش میگشت. وقتی مسافران به کشتی رسیدند لحظاتی به خوشحالی ناشی از تجدید دیدار گذشت پس از آن لرد به آنان خبر داد که به سرنخهای جدیدی در اسناد دست یافتهاند. آنها هنگام صرف صبحانه ماجراهایی را که در طی یک ماه گذشته برایشان رخ داده بود برای دوستانشان تعریف کردند. لیدی هلنا و همسرش متوجه علاقۀ جان مانگلس به مری شده بودند. جان مانگلس نیز برای آنها تعریف کرد که کشتی آنها گرفتار طوفان شده بود.

پنج ماه از شروع سفر آنها گذشته بود. آنها دوباره به بررسی اسناد پرداختند.
سرگرد گفت: آیا در این عرض جغرافیایی منطقۀ دیگری هم وجود دارد؟ پاگانل پاسخ داد: بین زلاندنو و سواحل آمریکا جزایر کوچک و خشک و بیحاصلی به نام (ماریا ترازا) واقع است که اسم آن در این سه سند نیامده است. بنابراین باید در استرالیا تحقیقاتمان را دنبال کنیم. و سرانجام همه نظر پاگانل را پذیرفتند.
گلناروان به ناخدا دستور حرکت داد. ربرت و مری گرانت با تأثرانگیزترین کلمات از لرد سپاسگزاری کردند. به زودی کشتی دنکان سواحل آمریکا را پشت سرگذاشته و با سرعت زیاد وارد اقیانوس اطلس شد.

کشتی با سرعت حرکت میکرد. در کشتی اتاق مخصوصی برای کاپیتان گرانت و دو نفر همراهش در نظر گرفته شده بود. در سر راه، به جزیرۀ کوچکی به نام تریستان ـ آکونها رسیدند. لرد به همراه دوستانش سوار بر قایقی خود را به جزیره رساندند. در این جزیره حدود صدوپنجاه نفر زندگی میکردند اما کسی از کشتی بریتانیا و کاپیتان گرانت خبر نداشت. پس لرد و همراهانش پس از گشتی در جزیره سوار قایق خود شده و به کشتی بازگشتند. در طی مسیر پاگانل برای همسفران خود دربارۀ جزایر سر راهشان توضیحات جالبی می‏داد. قبل از رسیدن به استرالیا پاگانل به آنها گفت که باید در سواحل غربی استرالیا به دنبال آثار به جای مانده از کشتی بریتانیا و کاپیتان گرانت بگردند زیرا اگر کشتی در سواحل شرقی غرق شده بود چون ساکنین این منطقه مهاجرین انگلیسی میباشند حتماً به کاپیتان گرانت و همراهانش کمک میکردند، ولی در سواحل غربی بومیان زندگی میکنند و ممکن است کاپیتان گرانت به دست آنها اسیر شده باشد.

چند روز بعد آنها گرفتار طوفان شدند. کاپیتان جان مانگلس به مسافرین دستور داد که در اتاقهای خود واقع در پایین کشتی بمانند. کاپیتان با مشکلات زیادی با طوفان مقابله کرد امّا کشتی خسارتهایی دیده بود.

کاپیتان کشتی را به نزدیکی ساحل متروکی رساند. سرنشینان خود را با قایق به ساحل رساندند. پس از مدتی پیادهروی در ساحل از دور آسیابی دیده شد. نزدیک آسیاب خانهای وجود داشت. در این زمان زن و مردی به همراه فرزندانشان از خانه خارج شدند. آنها مهمانان را به داخل خانه دعوت کرده و از آنها پذیرایی نمودند. گلناروان شرح کوتاهی دربارۀ علت مسافرت خود بیان کرد اما مرد صاحبخانه که آقای پدی نام داشت از غرق شدن کشتی بریتانیا خبری نداشت. ناگهان یکی از کارگران صاحبخانه بیان کرد که اگر کاپیتان گرانت زنده باشد در استرالیاست. گلناروان با تعجب پرسید: تو کیستی که چنین حرفی میزنی؟ او خود را به نام آیرتون معرفی کرد و گفت: یکی از ملوانان کشتی بریتانیا هستم. آیرتون مردی چهلوپنج ساله با چهرهای خشن، اندام نحیف، قدی متوسط و شانههای پهن بود. او برای آنها تعریف کرد که سردستۀ ملوانان کاپیتان گرانت بوده و در لحظه طوفان از کشتی به بیرون پرتاب شده و خود را به ساحل رسانیده است.

آنها امیدوار شدند که کاپیتان گرانت و همراهانش نیز نجات پیدا کرده باشند. هر کس بهنوبة خود از آیرتون سؤالی میپرسید امّا سرگرد به او اعتماد نداشت. آیرتون اتفاقاتی را تعریف میکرد که مری و ربرت هم آنها را میدانستند، پس دیگر برای کسی جای شک باقی نمانده بود. آیرتون برای آنها تعریف کرد که مدتی اسیر دست یک طایفۀ بومی شده بود و بعد از دو سال توانسته بود از دست آنها فرار کند و به تازگی به مزرعۀ آقای پدی آمده و مشغول به کار شده است. آقای پدی به آنها گفت: آیرتون مردی درستکار است در مدت دو ماهی که به اینجا آمده و زیر دست من کار میکند من از او راضی هستم. سپس آیرتون به آنها برگهای را نشان داد که به خط کاپیتان گرانت نوشته شده بود و در آن آیرتون را استخدام نموده بود. آنها نتیجه گرفتند که حتماً کاپیتان گرانت و دو ملوانش اسیر دست بومیان شدهاند. گلناروان و همراهانش تصمیم گرفتند در منطقة استرالیا روی مدار 37 درجه به جستجوی خود ادامه دهند. در این مدت کشتی دنکان به ملبورن برده میشد تا تعمیر شود.

قرار شد هلنا و مری نیز در این سفر به همراه لرد باشند. جان مانگلس نیز از لرد تقاضا کرد آنان را همراهی کند. در این مدت معاونش توم استین به جای او کشتی را برای تعمیر میبرد. لرد از آیرتون هم خواست که همراهیشان کند. سپس مقدمات این سفر را فراهم کردند. قرار شد در ارابۀ بزرگی که بارها را حمل میکرد قسمتی برای استراحت خانمها در نظر گرفته شود. آقای البینت هم به همراه آنها میرفت تا تدارکات سفر در دست او باشد. آیرتون در مورد کشتی دنکان از لرد سؤالاتی کرد. در این سفر آیرتون، سرگرد، پاگانل، ربرت، جان مانگلس و دو ملوان که همه مسلح به تفنگ و تپانچه بودند و هلنا و مری، لرد را همراهی میکردند. آنان روزها حرکت میکردند و شبها در چادر میخوابیدند. خانمها هم در ارابه استراحت میکردند. پاگانل اطلاعات جالبی راجع به این مناطق برای آنها بیان میکرد. آنان دشتهای زیبایی را دیدند که حیوانات و پرندگان جالبی داشت. گاهی نیز مسافران برای تهیۀ غذای خود به شکار میپرداختند.

یک بار هنگام عبور از عرض رودخانه ارابه آسیب دید ولی با تلاش آیرتون و لرد و دیگران آن را به ساحل بردند اما ارابه به تعمیر احتیاج داشت. آیرتون داوطلب شد که برای تعمیر ارابه و نعل یکی از اسبها به دهکدهای در آن اطراف برود و نیروی کمکی بیاورد. سرگرد هنوز از بدگمانی خود دربارۀ آیرتون با کسی صحبت نکرده بود فردای آن روز آیرتون با مردی درشت اندام که به عنوان نعلبند آورده بود بازگشت. هنگام تعمیر ارابه سرگرد جای زخمی را بر روی مچ دست نعلبند مشاهده کرد. پس از اتمام کار نعلبند مزد خود را گرفت و رفت و گروه مسافران ما به راه خود ادامه دادند. آنها به منطقهای رسیدند که راهآهن از آنجا میگذشت ظاهراً حادثهای اتفاق افتاده بود. پل شکسته و قطار از خط خارج شده بود. گلناروان به همراه پاگانل، سرگرد و جان مانگلس به آنجا رفتند تا اطلاع کسب کنند، مشخص شد که جنایتکارانی به نام کونویکت این کار را انجام دادهاند. گلناروان از دوستانش خواست که به خانمها در مورد کونویکتها چیزی نگویند. آنان به راه خود ادامه دادند. از مناطقی که دارای معادن حاصلخیز بود میگذشتند و پاگانل برای آنها دربارۀ معادن طلا و جواهرات و دیگر معادن استرالیا توضیحات ارزندهای میداد.

تا اینجا مسافرت آنها با مشکلی مواجه نشده بود. آنها هنگام عبور از شهرهای کوچک مایحتاج خود را نیز تأمین میکردند اما شب، هنگام خواب یک نفر نگهبانی میداد زیرا همه جا صحبت از کونویکتها بود. روزی آنها از میان تعدادی بومی عبور میکردند، آنها ارابه را نگه داشته و لیدی هلنا و مری برای بومیان غذا بردند، همچنین مقداری از خواروبار خود را بین آنها تقسیم کردند، مری از آنها پرسید: آیا پدر من نیز در میان افرادی مثل اینها اسیر است؟ جان مانگلس گفت: امیدوارم که پدر شما در میان قبیلهای باشد تا بتوانیم او را پیدا کنیم. ساعتی بعد لرد و همراهانش به راه خود ادامه دادند.

در بین راه آنان به منطقهای زیبا و سرسبز رسیدند و اطراق کردند ناگهان صدای آهنگی که از پیانو نواخته میشد توجه آنان را به خود جلب کرد. فردای آن روز دو مرد جوان نزد آنها آمدند پس از معرفی خود به لرد گفتند: شما در املاک ما هستید. و از آنها دعوت کردند به عمارت آنان بروند و استراحت کنند. آن دو پسرعمو بودند و پدرانشان بانکداران لندنی بودند که چند سالی بود که به استرالیا آمده بودند و بنگاهی زراعتی دایر کرده بودند. مهمانان در اطراف عمارت گردش کردند و سپس از آنان در داخل عمارت پذیرایی شد. آنان متوجه شدند که صدای پیانو از اینجا به گوش آنان می‏رسیده. سپیدهدم فردای آن روز لرد و همراهانش از آنها خداحافظی کرده و به راه خود ادامه دادند. آنها به مناطق صعبالعبوری رسیده بودند. جان مانگلس و دو ملوان جلوتر از دیگران حرکت میکردند تا راههای قابل عبور را برای حرکت ارابه پیدا کنند. پس از مدتی به مسافرخانۀ کوچکی رسیدند بر روی در آنجا اطلاعیه پلیس دربارۀ کونویکتها و رئیس آنها بن جویس نصب و جایزهای هم تعیین شده بود.

آنها دوباره به راه خود ادامه دادند امّا در بین راه یکی از اسبها مُرد. گلناروان اسب خود را به مال ردی یکی از ملوانانش داد و خود سوار ارابه شد. فردای آن روز اسب پاگانل نیز از بین رفت ولی هیچ علامتی از بیماری در اسب مشاهده نمینشد. همان روز دو اسب دیگر نیز از بین رفتند. آیرتون نیز اسبها را معاینه کرد اما چیزی دستگیرش نشد. آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه نزدیک رودخانه چرخهای ارابه در گودالی فرو رفت. آیرتون هر چه سعی کرد نتوانست ارابه بیرون بکشد، آن شب آنها همان جا اطراق کردند نیمه شب سرگرد متوجه رفت و آمد مشکوکی در آن حوالی شد. او بدون بیدار کردن همراهان خود به تعقیب آنان پرداخت. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. همگی به داخل ارابه رفتند.

صبح زود سعی کردند که ارابه را از گودال بیرون بکشند اما موفق نشدند. باقی اسبها هم مرده بودند فقط یک اسب مانده بود. آن هم اسبی بود که به تازگی نعل شده بود. آیرتون پیشنهاد داد که سوار آن اسب بشود و به شهر ملبورن برود و از آنجا وسیلۀ نقلیهای پیدا کند و خود را به ساحلی که کشتی دنکان در آنجا لنگر انداخته بود برساند. او از لرد خواست معرفینامهای به او بدهد تا بتواند به معاون کاپیتان نشان داده و کشتی را به منطقۀ نزدیکتری بیاورد. همه با این پیشنهاد موافقت کردند. لرد مشغول نوشتن نامه شد. در این هنگام مک نبس به او گفت: آیرتون را چگونه مینویسند؟ لرد پاسخ داد: همان طور که خوانده میشود. سرگرد به آرامی گفت: اشتباه میکنی بن جویس نوشته میشود و آیرتون میخوانند.
ناگهان آیرتون با هفتتیری که در دست داشت تیری شلیک کرده و فرار کرد.

گلناروان برروی زمین افتاد. او زخمی سطحی برداشته بود. همه درون ارابه پناه گرفتند و آمادۀ دفاع شدند. آیرتون فرار کرده بود. هلنا زخم شوهرش را به همراه سرگرد پانسمان کرد. گلناروان همراهانش را از اطلاعیهای که در مسافرخانه دیده بود مطلع ساخت. سرگرد هم برای آنها تعریف کرد آن شب در جنگل آیرتون را در حال صحبت با دوستان جنایتکارش دیده است. آنها از روی رد پای اسبی که به تازگی نعل شده بود و روی نعل علامت خاصی داشت به تعقیب مسافران پرداخته بودند و تصمیم داشتند آنها را کشته و کشتی را به دست آوردند. در این میان هلنا به مری که گریه میکرد دلداری میداد. کشف خیانت آیرتون امیدهای او را از بین برده بود زیرا مکنبس مکالمات آیرتون و راهزنان دیگر را شنیده بود و فهمیده بود که آیرتون دربارۀ محل غرق کشتی به آنها دروغ گفته است.

آن شب با اینکه آیرتون فرار کرده بود دو نفر به نگهبانی مشغول شدند. گلناروان به دنبال راهی برای نجات گروه بود. آنها تصمیم گرفتند که یک نفر را به ملبورن بفرستند. همه داوطلب این کار شده بودند. قرار شد قرعه‏کشی شود. قرعه به اسم مال ردی افتاد. گلناروان از پاگانل خواست به جای او که دستش زخمی شده بود کمک کند و نامهای بنویسد. پاگانل در این حال به کلمات سند فکر میکرد و سعی میکرد اشتباه خود را پیدا کند. گلناروان شروع به دیکته کردن دستورهای خود کرد: به توم استین دستور میدهم که بیدرنگ به راه افتاده و دنکان را، در این لحظه پاگانل چشمش به روزنامهای که روی زمین بود افتاد و کلمۀ زلاند را خواند گلناروان دوباره تکرار کرد: به توم استین دستور میدهم که بیدرنگ به راه افتاده و دنکان را به مدار 37 درجة شرقی استرالیا بیاورد. سپس نامه را امضا کرده آن را در پاکت گذاشتند و مهر کردند. پاگانل فکرش هنوز مشغول کلمة زلاند بود. آن شب مال ردی آمادة حرکت شد.

او نامه را درون لباسش گذاشت و سوار بر تنها اسب باقی‏مانده به راه افتاد. زمان زیادی از رفتن مال ردی نگذشته بود که ناگهان صدای شلیک گلوله‏ای شنیده شد. گلناروان گفت: ممکن است برای مال ردی اتفاقی افتاده باشد باید به کمکش برویم. وقتی آنها خود را به محلی که صدای گلوله از آنجا شنیده شد رساندند. مال ردی را زخمی یافتند که آیرتون به او حمله کرده و نامه را برده بود اما اثری از اسب نبود آنها به مراقبت از مال ردی پرداختند تا اینکه به هوش آمد. او برای آنها تعریف کرد: آیرتون یا همان بن جویس به همراه  پنج نفر دیگر به او حمله کردند و پس از شلیک گلوله به گمان اینکه او را کشته‏اند نامه را برداشته و فرار کردند. او گفت: آیرتون قصد تصرف کشتی را دارد. گلناروان بسیار ناراحت شده بود زیرا جان خدمۀ کشتی در خطر بود. آنها تصمیم گرفتند پای پیاده به راه خود ادامه داده و مال ردی را هم با کمک هم حمل کنند. آنها از چوب درختان زورقی ساختند تا به سمت دیگر رودخانه بروند و مقداری از آذوقه را نیز همراه خود بردند. سرانجام موفق شدند که از رودخانه بگذرند اما در این حین قسمت زیادی از آذوقه و اسلحه‏ از بین رفت. آنها روزها را با احتیاط از میان جنگل می‏گذشتند و شبها به نوبت نگهبانی میدادند. مال ردی حالش بهتر شده بود. اما زمان برای نجات‏ کشتی دنکان را از دست داده بودند. پس از رسیدن به اولین شهر گلناروان مقصد دنکان را جویا شد و فهمید که به سمت نامعلومی حرکت کرده است، دیگر تردیدی باقی نماند که کشتی به دست بن‏جویس و راهزنان افتاده بود.

آنها در مهمانخانه‏ای استراحت کردند و به فکر بازگشت به اسکاتلند بودند. فردای آن روز جان مانگلس به سراغ کشتی‏هایی که آمادۀ حرکت بودند رفت. قرار شد آنها به اوکلاند جزیره‏ای درشمال زلاندنو بروند و از آنجا با کشتی عازم اروپا شوند. تصادفاً جزیره اوکلاند نیز بر روی مدار 37 درجه قرار داشت اما پاگانل به این موضوع اشاره‏ای نکرد. آنها مدّتی به انتظار کشتی ماندند. یک کشتی حمل بار که ناخدای آن مرد خشنی به نام ویل‏هالی بود به سمت جزیرۀ اوکلاند می‏رفت. آنها با پرداختن مقداری پول او را راضی کردند که آنها را با خود ببرد. در طی سفر پاگانل مرتباً کلمات سند را مرور می‏کرد. کاپیتان ‏هالی مردی بی‏ادب بود که با همه بدرفتاری می‏کرد. جان مانگلس و دو ملوانش روی عرشۀ کشتی کارهای او را نظاره می‏نمودند، اما هالی از این کار خوشش نمی‏آمد.

در طی سفر هنگامی که خانمها در کابین خودشان بودند پاگانل ماجرهایی را در مورد وحشی‏های زلاندنو برای همسفرانش تعریف می‏کرد. این وحشیان پس از کشتن دشمنان آنها را می‏خوردند. چند  روز از حرکت کشتی گذشته بود که هوا طوفانی شد و کشتی به صخره‏ای برخورد کرد و متوقف شد. صبح که مسافران از خواب برخاستند متوجه شدند هالی و ملوانانش با تنها زورق کشتی رفته و جان خود را نجات داده‏اند.

گلنارون گفت: حالا که هالی و خدمه‏اش فرار کرده‏اند هدایت این کشتی بر عهدۀ جان مانگلس است و هر چه او بگوید ما از جان و دل اجرا خواهیم کرد جان به بررسی قسمتهای آسیبدیدۀ کشتی پرداخت و به هر کسی کاری را واگذار کرد. آنها سعی کردند کشتی را تعمیر کنند ولی موفق نشدند، کشتی به گل نشسته بود. هلنا و مری نیز به آنان کمک می‏کردند بعد از تلاش بسیار از حرکت دادن کشتی منصرف شدند و شروع به ساختن زورق نمودند. آنها بارهای ضروری خود را به زورق منتقل کرده و صبح روز بعد عازم ساحل شدند. دو ملوان در ابتدا و انتهای زورق مشغول پارو زدن بودند. آنها در بین راه به زورق واژگون برخورد کردند که معلوم شد زورق کاپیتان ‏هالی می‏باشد که در آن شب طوفانی همگی غرق شده بودند. بعد از چند ساعت به نزدیکی ساحل رسیدند.

گلناروان و مردان دیگر پیاده شدند. و زورق را سمت خشکی کشیدند. آن روز هوا بارانی بود. مقداری که راه رفتند سرپناهی یافتند تا در آنجا به استراحت بپردازند. آنها باید از میان قبایل بومی رد میشدند، روزها حرکت می‏کردند و شب در حالی که یک نفر نگهبانی می‏داد. به استراحت می‏پرداختند. اگر حیوانی هم می‏دیدند برای رفع گرسنگی شکار می‏کردند و البینت از آن غذا تهیه می‏کرد. هیچ کس  از پیاده‏رویهای طولانی شکایتی نداشت. خانمها پابه‏پای مردان حرکت می‏کردند.

یک روز صبح زورق بزرگی در رودخانه مشاهده شد. مرد بومی قدبلندی که ظاهراً رئیس یکی از قبایل بومیان بود آن را هدایت می‏کرد و هشت مرد پاروزن زورق را به حرکت درمی‏آورند. صورت و بدن مرد تماماً خال‏کوبی شده بود. خالکوبی در میان قبایل نیوزیلندی نشانۀ تشخص و بزرگی بود و بزرگان قبایل بدن خود را خال‏کوبی می‏کردند. در میان کشتی ده نفر اسیر نشسته بودند. آنها گلناروان، لیدی هلنا، مری گرانت، ربرت، پاگانل، جان مانگلس، البینت و دو ملوان بودند که شب قبل در خواب به اسارت درآمده بودند. رئیس قبیله کای کومو نام داشت و مرد بیرحم و ستمگری بود. آنها در جنگ با نیروهای انگلیسی شکست خورده و در حال بازگشت به سرزمین خود بودند که با گروه مسافران برخورد کرده بودند. گلناروان مردی با اعتقادات مذهبی بود و هرگز از لطف خدا ناامید نمی‏شد. او با چهره‏ای آرام در حالی که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند از کای کومو پرسید: رئیس، با ما چه خواهی کرد؟
کای کومو که با زبان انگلیسی آشنایی داشت با خشونت گفت: اگر اقوامت مایل باشند تو را مبادله خواهم کرد و گرنه تو را خواهم کشت. نور امیدی بر دلهای اسیران تابید.

آنها دو روز در راه بودند. در بین راه یک قایق دیگر از بومیان نیز به آنها ملحق شدند. سرانجام به قبیلۀ بومیان رسیدند. در آنجا دژی وجود داشت که با پرچینهایی محصور شده بود. اسیران به محض ورود به دژ از دیدن سر مردانی که بر تیرکها نصب شده بود، دچار وحشت شدند.
اسیران را به کلبه‏ای بردند و در آنجا زندانی کردند. در بیرون کلبه کای‏کومو در حالی که افراد قبیله دورش جمع شده بودند، ایستاده بود. آنها که در جنگ اعضای خانوادۀ خود را از دست داده بودند خواستار انتقام فوری بودند. کای‏ کومو می‏خواست اسیران  را برای مبادله زنده نگه دارد. بالای دیوار کلبه سوراخی بود که از آن می‏توانستند مناظر بیرون را تماشا کنند.

ربرت بر روی شانه‏های ویلسون رفت و از آنجا وقایع بیرون را برای همراهانش تعریف کرد. او گفت: کای کومو به سمت کلبۀ ما می‏آید. در این حال لیدی هلنا دست شوهرش را گرفت و گفت: ادوارد من و مری نباید زنده به دست وحشیان بیفتیم. او هفت تیری را به دست شوهرش داد. گلناروان متعجب شد، اما سریع هفت تیر را در لباسش پنهان کرد. کایکومو به همراه مرد خشن دیگری که کاراتته نام داشت و از خال‏کوبی‏های بدنش معلوم بود که او هم از رؤسای قبایل است بیرون کلبه منتظر ایستاده بودند که نگهبانان اسیران را نزد آنان بردند. کای کومو قصد داشت گلناروان را با روحانی بزرگشان که اسیر شده بود مبادله کند اما گلناروان گفت: همۀ ما را با او مبادله کن. کای کومو جواب داد: رسم ما این است که اسیران را نفر به نفر مبادله می‏کنیم. گلناروان گفت: پس این دو زن را با راهب عوض کن.

کایکومو گفت: حتماً این زن توست. کاراتته فریاد زد: خیر این زن من است و دست خود را بر شانۀ لیدی هلنا گذاشت. هلنا فریاد زد: ادوارد در این لحظه صدای شلیک تیری به گوش رسید و جسد بیجان کاراتته بر زمین افتاد. ناگهان بومیان از کلبه‏ها بیرون ریختند و به سمت اسیران هجوم آوردند که کای کامو فریاد زد: تابو! تابو!

با شنیدن این کلمه همه بر جای خود میخکوب شدند. کلمۀ تابو بر ممنوعیت افراد از تماس با افراد یا اشخاص تابو شده اطلاق می‏شد و هر کس تابو را میشکست از طرف خدای خشمگین به مرگ محکوم می‏شد. و فقط رؤسای قبایل می‏توانستند از تابو به عنوان اسلحۀ سیاسی استفاده کنند و کسی حق دست زدن به تابو را نداشت.

زندانیان را دوباره به کلبه برگرداندند. گلناروان مطمئن بود که اعدام خواهد شد. در این میان ربرت و پاگانل ناپدید شده بودند و مری و دیگران نگران بودند که بلایی سر آنها آمده باشد. بومی‏ها تا سه روز مرده را دفن نمی‏کردند چون معتقد بودند روح تا سه روز در جسم مرده باقی می‏ماند، در این مدت آنها به اسیران کاری نداشتند و پس از مراسم دفن آنها برای انتقام از اسیران به سراغ آنها می‏آمدند. لیدی هلنا با چشمانی اشکبار از شوهرش خواست که قبل از اینکه به دست وحشیان بیفتد او را بکشد. مری هم از جان خواست به زندگی او پایان دهد. روزی که قرار بود مراسم خاکسپاری برگزار شود اسیران را به نزد کای کومو بردند و کایکومو به آنها خبر داد که چون انگلیسی‏ها روحانی ما را که اسیر آنها بود کشته‏اند ما هم فردا صبح همۀ شما را خواهیم کشت.

اسیران را دوباره به کلبه برگرداندند و مراسم تشییع جنازه شروع شد. صدای ناله و زاری به آسمان برخاست. آنها همسر کاراتته را که زن جوانی بود کنار جنازه قربانی کردند و دو جنازه را کنار هم قرار دادند ولی برای زندگی ابدی وجود همسر باوفا به تنهایی کافی نبود پس شش غلام او را نیز در کنار جنازه کشتند و تکه‏هایی از بدن غلامان را بین مردم تقسیم کردند. پس از آن به مراسم عزاداری پرداختند و جنازۀ کاراتته و همسرش را به بالای تپه‏ای که برای این کار در نظر گرفته شده بود بردند. در آنجا آنها را به خاک سپردند و در کنار مقبره آنها مقداری مواد غذایی، لباس و اسلحه و کلیۀ لوازم مورد نیاز زندگی قرار دادند. سپس همگی از تپه به پایین آمدند. از این پس کسی حق نداشت از این کوه بالا رود زیرا کوه تابو محسوب می‏شد.

آن شب اسیران به درگاه خداوند دعا کردند. سپس مری و هلنا در گوشه‏ای از کلبه دراز کشیدند. مردها در گوشۀ دیگری نشسته بودند. گلناروان به جان گفت: آیا تو هم در تصمیم خود دربارۀ وعده‏ای که داده‏ای پا برجا هستی؟ جان گفت: بله اما اسلحه نداریم. سپس خنجری را به گلناروان نشان داد و گفت: من این را در شلوغی از زیر پای کاراتته برداشتم. سپس سکوت عمیقی حکمفرما شد. سرگرد گفت: دوستان این راه حل را به دقایق آخر بگذاریم. من از اعمال جبران‏ناپذیر طرفداری نمی‏کنم.

بیرون کلبه بیستوپنج نفر بومی کنار آتش نشسته و مراقب آنها بودند. تا نیمه شب تعدادی از نگهبانان به خواب فرو رفتند ناگهان صدایی از انتهای کلبه به گوش رسید مک‏نبس نزد گلناروان و جان رفت و آنها را به انتهای کلبه برد از زیر زمین صداهایی به گوش می‏رسید. آنها حصیری را که آنجا پهن شده بود کنار زدند و با دست خود و خنجر شروع به کندن زمین کردند. مال ردی در سمت دیگر کلبه مراقب نگهبانان بود پس از اینکه گودال کنده شد آنها فهمیدند آن سمت گودال ربرت است. بدین ترتیب همگی از راه گودالی که ربرت حفر کرده بود خود را به بیرون رساندند و به سمت تپۀ مقابل رفتند.

پس از رسیدن به بالای تپه همگی ربرت را در آغوش کشیدند و از حال پاگانل جویا شدند، اما ربرت از پاگانل خبری نداشت. او برای آنها تعریف کرد که آن روز که کاراتته کشته شد از شلوغی استفاده کرده و خود را در پشت درختان و بوته‏ها پنهان کرده بود. گلناوران و همراهانش به بالای تپه رسیده بودند که صدای فریاد بومیان بلند شد آنها از فرار اسیران مطلع شده و به سمت کوه هجوم آوردند اما نمیتوانستند از کوه بالا بروند چون آنجا منطقۀ ممنوعه بود. پس در پایین کوه منتظر شدند.

کنار مزار کاراتته همه نوع خوراکی و اسلحه وجود داشت، لرد و همراهانش خود را در آنجا پنهان ساختند. با اینکه وحشی‏ها به آن سمت تیراندازی می‏کردند اما تیرشان به بالای تپه نمی‏رسید. در کنار قبر با کسی  مواجه شدند که لباس بلندی پوشیده بود اما به زبان انگلیسی صحبت می‏کرد. آن مرد پاگانل بود. او برای دوستانش تعریف کرد که پس از قتل کاراتته از شلوغی استفاده کرده و فرار کرده بود. اما از بدشانسی از قبیلۀ دیگری سر درآورده بود، رئیس آن قبیله از پاگانل خوشش آمده و او را نزد خود نگاه داشته بود. اما پاگانل توانسته بود فرار کند و چون میدانست بالای این کوه جایش امن است به اینجا پناه آورده بود.
گلناروان و همراهانش به دنبال راه فراری ‏بودند اما چون بومیان پایین کوه بودند، آنها نمی‏توانستند پایین بروند. پاگانل فکری اندیشید.

بالای کوه چشمه‏های آب گرمی وجود داشت و اگر زمین را می‏کندند بخار آب گرم از آن بیرون می‏زد  آنها تصمیم گرفتند چند نقطه را حفر کنند تا آب جوش از آن فوران کند و بومیان فکر کنند که اسیران به مجازات رسیده‏اند. البته این کار خطراتی در بر داشت چون درجۀ حرارت آب بسیار بالا بود. پس از انجام این نقشه بالای کوه پر از فواره‏های آب جوش شد و دیگر چیزی دیده نمی‏شد، حتی چند نفر از بومیانی که در زیر کوه بودند هلاک شدند بالاخره بومیان آنجا را ترک کردند و گلناروان و دوستانش توانستند از تپه پایین بیایند و از آن منطقه بگذرند. بر اساس نقشه‏ای که پاگانل به همراه داشت راه شمال شرق را در پیش گرفتند. دو روز دیگر به راه خود ادامه دادند تا اینکه به نزدیکی ساحل رسیدند. ناگهان گروهی از بومیان از دور پدیدار شدند که با اسلحه به سمت مسافران هجوم می‏آوردند در این حال جان مانگلس فریاد زد: زورق ـ زورق زورقی با شش پارو بر روی شن‏های ساحلی بود.

همه به سمت ساحل دویدند و سوار زورق شدند. جان مانگلس، مک‏ نبس، ویلسون و مال ردی پارو می‏زدند و گلناروان سکان را به دست گرفته بود. زن‏ها و ربرت درون قایق دراز کشیده بودند. جان مشاهده کرد که وحشیان با سه زورق به سمت آنها می‏آیند. ناگهان چشم گلناروان به کشتی افتاد که به سمت آنها می‏آمد. وقتی کشتی به نزدیکی آنها رسید، چهرۀ گلناروان  درهم فرو رفت. آن کشتی کشتی دنکان بود. حال بین بومیان وحشی از یک طرف  و از طرف دیگر کونویکتها گیر کرده بودند. وحشیها شروع به تیراندازی کردند. ناگهان گلوله‏ای از توپ داخل کشتی شلیک شد و به یکی از زورقهای وحشیها اصابت کرد. مسافران، توم استین را در عرشۀ کشتی مشاهده کردند. چندی بعد همة مسافران داخل کشتی بودند. گلناروان و همراهانش گمان می‏کردند با آیرتون روبهرو شوند.

آنها هرگز امید اینکه کشتی دنکان را دوباره ببینند نداشتند، پس گلناروان از توم استین در این مورد سؤال کرد. او جواب داد: من به فرمان شما کشتی را به این منطقه آوردم. گلناروان گفت: من دستور داده بودم کشتی را به ساحل شرقی استرالیا بیاوری. توم استین پاسخ داد: اما شما در نامه  به من دستور داده بودید که کشتی را به زلاندنو بیاورم. سپس نامه را به لرد نشان داد....

لرد از او پرسید:  نامه را چه کسی به شما داده؟ توم اوستین پاسخ داد: آیرتون. توم استین توضیح داد که آیرتون اصرار داشت که من به ساحل شرقی استرالیا بروم اما من طبق دستور جناب عالی عمل کردم.

گلناروان نامه‏ای را که به خط پاگانل و امضای او بود مشاهده کرد و دید توم اوستین راست می‏گوید. باز هم اشتباه پاگانل موجب خندۀ دوستان شد، اما این بار اشتباه او موجب نجات کشتی و دوستانش شده بود و همه از این ماجرا خوشحال بودند.
توم اوستین که به حرکات آیرتون مشکوک شده بود او را در یکی از کابین‏های کشتی زندانی کرده بود. گلناروان دستور داد آیرتون را به حضورش بیاورند و از او دربارۀ محل دقیقی که کشتی بریتانیا در آن غرق شده بود سؤال کرد، اما آیرتون پاسخی نداد. چند روز بعد لیدی هلنا از لرد تقاضا کرد اجازه دهد او با آیرتون صحبت کند. مری نیز در این مذاکره حضور داشت. هلنا به شوهرش اطلاع داد که آیرتون حاضر است با او صحبت کند. در این ملاقات مک نبس و پاگانل حضور داشتند آیرتون گفت: من تقاضایی دارم که اگر با آن موافقت کنید من هم هر چه می‏دانم به شما می‏گویم درخواست او این بود که او را در یکی از جزایر متروک اقیانوس آرام پیاده کنند. گلناروان تقاضای او را پذیرفت.

آیرتون تعریف کرد که سردستۀ ملوانان کشتی بریتانیا بوده اما بین او و کاپیتان گرانت مناقشهای درمی‏گیرد و او سعی می‏کند ملوانان دیگر را با خود همراه سازد و کشتی بریتانیا را تصاحب کند اما کاپیتان گرانت به قصد او پی می‏برد و او را در ساحل غربی استرالیا پیاده می‏کند. سپس آیرتون با دسته‏ای از کونویکت‏ها آشنا می‏شود و درصدد دزدیدن یک کشتی برمی‏آید تا اینکه کشتی دنکان به این منطقه می‏رسد، از بقیۀ ماجرا نیز همه اطلاع داشتند. گلناروان طبق قولی که به او داده بود عمل کرد با شنیدن  سخنان آیرتون آنها از یافتن کاپیتان گرانت ناامید شدند.

پاگانل هنوز معتقد بود کشتی بریتانیا در سواحل زلاندنو غرق نشده است بنابراین آنها فکر کردند کاپیتان گرانت طی این دو سال به دست بومیان کشته شده است.  ناامیدی عجیبی بر دلهای همه راه یافته بود. در سرراه آنها جزیرۀ کوچکی به نام ماریا ـ ترزا قرار داشت که خارج از خطوط کشتیرانی بود. گلناروان با آیرتون صحبت کرد تا او را به این جزیره بفرستد. آیرتون نیز پذیرفت. هنگامی که به نزدیکی این جزیره رسیدند دودی را مشاهده کردند قرار شد فردا صبح آیرتون را با قایقی به آن جزیره بفرستند. هنگامی که همه برای خواب به اتاقهای خود رفته بودند. فرزندان کاپیتان گرانت بر عرشۀ کشتی ایستاده و بیرون را تماشا می‏کردند، آنها به فکر پدرشان بودند و به این فکر می‏کردند که اگر لرد و همسرش نبودند عاقبت کارشان به کجا می‏کشید. ربرت آرزو داشت روزی ملوان شود تا بتواند به دنبال پدرش همهجا را جستجو کند. لرد و همسرش تصمیم داشتند آن دو را نزد خود نگاه دارند. ناگهان خواهر و برادر احساس کردند صدایی می‏شوند.

آنها حس ‏کردند صدای پدرشان است که آنها را صدا می‏زند و هر دو فریاد زدند: پدر ـ پدر در این هنگام همه از اتاقهای خود بیرون آمدند و به روی عرشه آمدند. آنها احساس می‏‏کردند این دختر و پسر جوان دچار توهم شده‏اند و آنها را برای استراحت به اتاقهایشان بردند. فردای آن روز جان مانگلس با دوربین خود آن جزیره را نگاه می‏کرد او در آنجا پرچم انگلستان را دیده بود و سه مرد در کنار پرچم بودند در این لحظه زورقی به آب انداخته شد و فرزندان کاپیتان گرانت به اتفاق گلناروان، جان مانگلس و پاگانل و چند ملوان که پارو می‏زدند به سمت ساحل رفتند. کاپیتان گرانت در ساحل دیده می‏شد. مدتی به اشک ریختن پدر و فرزندان گذشت. سپس همگی سوار قایق شدند و به سمت کشتی رفتند.

فرزندان کاپیتان گرانت تمام اتفاقاتی که در این مدت روی داده بود را برای پدرشان تعریف کردند. کاپیتان گرانت احساسات حقشناسانة قلبی خود را بیان کرد. او از دیدن فرزندانش بسیار خوشحال بود. کاپیتان گرانت وقتی فهمید آیرتون در آن کشتی است بیان کرد که او مردی هوشمند و خطرناک است. سپس از همه دعوت کرد که به جزیره بروند و از آنجا دیدن کنند.

لرد و همسرش به اتفاق دیگر همسفران سوار قایق شده و به جزیره رفتند. در مدت دو سال و نیم که کاپیتان گرانت در این جزیره بود با کمک دوستانش کشت و زرع کرده و گیاهان و سبزیهای خوبی به عمل آورده بودند. سپس گلناروان از او خواست در مورد اسنادی که در بطری‏ پیدا کرده بودند توضیح بدهد. کلمه‏ای که در دو سند افتاده بود و در سند سوم هم اشتباه خوانده شده بود کلمه تابود یا همان جزیرۀ ماریا ترازا بود که به دو نام شناخته می‏شد. پاگانل در حالی که موی سر خود را می‏کند گفت: هرگز این اشتباهم را فراموش نخواهم کرد. فردای آن روز آیرتون را به جزیره رساندند و مقداری مواد غذایی و اسلحه نیز به او دادند. سپس کشتی دنکان به سمت مقصد به راه افتاد. دنکان پس از یک مسافرت نُهماهه برمی‏گشت. اما هنوز یک راز باقی مانده بود و آن اینکه پاگانل تحت هر شرایطی و در گرمای شدید دکمه‏های لباس خویش را بسته بود پس از رسیدن به اسکاتلند مسافران به دعوت لرد و همسرش به کاخ مالکوم وارد شدند.

مدتی بعد ماری گرانت و جان مانگلس ازدواج کردند. پس از آن دخترعموی سرگرد شیفته پاگانل شد، اما پاگانل به طور عجیبی برای ازدواج در تردید بود و وقتی که سرگرد در مورد این ازدواج از او سؤال کرد برای او فاش کرد که زمانی که اسیر دست بومیان بوده‏اند آنها بدن وی را خالکوبی کردند. پس از مدتی پاگانل و میس آرابلا دخترعموی مکنبس ازدواج کردند.
بازگشت کاپیتان گرانت به اسکاتلند با استقبال هموطنانش روبهرو شد. پسر او ربرت بعدها با حمایت لرد گلناروان شغل دریانوردی را پیشۀ خود ساخت. پایان

کد خبر 87685

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز