سبک زندگی اجتماعی و فردی شهدای نوجوان و رفتار آنها با خانواده و همسایه‌ها بیشتر می‌تواند کمک بسزایی در الگو پذیری دانش‌آموزان کنونی ما داشته باشد. از این‌رو در روز هشتم آبان‌ماه و در سالروز شهادت نوجوان بسیجی حسین فهمیده مروری بر سبک زندگی این بزرگمردان کوچک داریم.

شهدای دانش اموز

به گزارش همشهری آنلاین، سبک زندگی اجتماعی و فردی شهدای نوجوان و رفتار آنها با خانواده و همسایه‌ها بیشتر می‌تواند کمک بسزایی در الگو پذیری دانش‌آموزان کنونی ما داشته باشد. از این‌رو در روز هشتم آبان‌ماه و در سالروز شهادت نوجوان بسیجی حسین فهمیده مروری بر سبک زندگی این بزرگمردان کوچک داریم.

به سبک بزرگمردان کوچک

شهید دانش‌آموز سیدامیر حسینی

هنوز استخوان نترکانده بود

شهید سیدامیر (علی)حسینی متولد سال 1345و دانش‌آموز سال دوم دبیرستان در مدرسه کشوری بود که از سوی پایگاه مسجد قائمیه به جبهه اعزام شد. اما شهادت سیدامیر در جایی جز جبهه رقم خورد و او در مرخصی که به تهران آمده بود در یک عملیات توسط نیروهای منافق در سال 1363به شهادت رسید و پیکر سیدامیر در قطعه 97بهشت‌زهرا(س) به خاک سپرده شده است.

افسانه محمدزاده، مادر شهید به خاطره‌ای از شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «۱۶ساله بود که قصدرفتن به جبهه را کرد. نه‌تنها مخالفت نکردم بلکه خودم ساک دستی‌اش را آماده کردم و از زیرقرآن ردش کردم. وقتی سوار اتوبوس اعزامی از سوی مسجد می‌شد به لباس‌های تنش نگاه می‌کردم. لباس رزمندگی برای اندام امیر بزرگ بود و هنوز پسرم استخوان نترکانده بود. خاطرم هست یک‌بار که از جبهه برگشت به سیدامیر گفتم که تو 6‌ماه است از مدرسه دور مانده‌ای. رفتن به جبهه تو را از درس و مشق عقب انداخته است. گفت همین فردا بیا مدرسه و درس مرا از همه معلم‌هایم بپرس. فردای آن روز به مدرسه کشوری رفتم و درس امیر را از همه معلم‌ها پرسیدم. همه از درس او راضی بودند. خودش گفت مادر، من همه کتاب‌هایم را به جبهه برده بودم و خودم را برای امتحانات پایان ثلت آماده کردم، خیالت راحت شاگرد اول می‌شوم.» او به خواندن نماز شب که از عادت‌های همیشگی پسرانش بود اشاره می‌کند و می‌گوید: «سن کمی داشتند و خیلی کم کنار من و پدرشان زندگی کردند اما در همین مدت کم ما از آنها درس یاد گرفتیم. با خواندن نماز شب آنها، ما هم وضو می‌گرفتیم و مشتاق خواندن نماز شب می‌شدیم. از حس مسئولیت‌پذیری آنها هر چه بگویم کم است.»

به سبک بزرگمردان کوچک

شهید دانش‌آموز حسین نیکوبین

محصل نان‌آور

حسین در سال 1348در تهران متولد شد و دوران نوجوانی خود را همراه برادرانش در مغازه خواربارفروشی پدرشان در محله شریعتی سپری کرد. البته در کنار کار، درسش را در مدرسه شهید کشوری ادامه می‌داد و به نوعی محصل ‌نان‌آور خانه محسوب می‌شد. تا اینکه برادر بزرگش ایوب و داماد خانواده‌شان مصطفی میرابی به شهادت رسیدند و با شهادت این دو، تصمیمش برای ادامه راه آنها مصمم می‌شود و عازم جبهه می‌شود. در نهایت در 20فروردین سال 66در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

لطیفه طهماسبی‌پور ، مادر شهیدان «ایوب و حسین نیکوبین» می‌گوید: «حسین نخستین بار در 12سالگی به جبهه رفته و زخمی شده بود. بعد از آن هم چندبار به جبهه رفت، ولی بعد از شهادت ایوب، ترجیح داد که بیشتر در پایگاه بسیج محله فعالیت کند و با کارکردن در بازار، کمک خرج خانواده باشد. بعد از شهادت دامادم مصطفی، عزم خود را جزم کرد که به جبهه برود. چند روز قبل از رفتن، اگزوز موتورموتورسیکلتش، زخم عمیقی روی پایش به جا گذاشت. حسین قبل از رفتن به ما گفت که اگر شهید شدم، من را از سوختگی پایم بشناسید. همینطور هم شد. در جبهه به‌خاطر اصابت خمپاره 60دشمن تمام صورت حسینم سوخته و غیرقابل شناسایی بود. او را از زخم پایش شناختیم. گرچه سن و سال زیادی نداشت اما احساس مسئولیت می‌کرد. در کنار درس و مدرسه، هوای پدرش را هم داشت. وقتی مدرسه تعطیل می‌شد یک راست به مغازه خواربارفروشی پدرش می‌رفت و می‌گفت: پدرجان شما برای خوردن ناهار به خانه بروید. من اینجا می‌مانم و مشتریان مغازه را راه می‌اندازم. با لقمه‌هایی که در کیفش گذاشته بودم خودش را سیر می‌کرد و ساعت‌ها بعد برای خوردن ناهار به خانه می‌آمد.»

به سبک بزرگمردان کوچک

شهیددانش‌آموز داوود احسانی

سوار بر موتورگازی داوود

 داوود احسانی، بیست و دوم اسفندماه سال 1344در روستای حافظ از توابع بستان‌آباد آذربایجان شرقی متولد شد و در سن 6سالگی همراه خانواده به تهران آمدند. سال سوم راهنمایی بود که عضو بسیج محله شد و از همین پایگاه محلی به جبهه اعزام شد. این شهید اواخر اسفندماه به دنیا آمده و زمانی که 16سال و8روز سن داشت، در سال 1361به شهادت رسیده است. او در عملیات فتح‌المبین، منطقه شوش دانیال به شهادت رسید.  فاطمه قلعه‌کوب، مادر شهید خاطره شیرینی از پسرش تعریف می‌کند و می‌گوید:«داوود هر پنجشنبه مرا با موتور گازی‌اش به حرم شاه‌عبدالعظیم می‌برد و من از اینکه پسرم مردی شده و می‌تواند مرا با خود به این اماکن زیارتی بیاورد، خیلی ذوق می‌کردم و احساس می‌کردم کوه بزرگی برای تکیه پیدا کردم. یک‌بار موتور او خراب شد و به شوخی به من گفت:«مادر از بس تو را با این وزن زیاد، این طرف و آن طرف بردم موتورم خراب شده؛ با گفتن این جمله همه خانواده زدیم زیرخنده و من به شوخی در جواب او گفتم خوب است، حالا خراب‌شدن موتورت را سر من و وزن زیاد من انداختی تا خرج تعمیرش را از من بگیری؟» مادر در ادامه می‌گوید: «پدرش طبقه اول این خانه را تبدیل به کارگاه نجاری کرد و داوود که قدری بزرگ‌تر شده بود، در کنار درس به کمک پدرش می‌رفت و کمک حال او بود. گاهی به نجاری مشغول می‌شد و بعضی اوقات دستی برسر و وضع کارگاه می‌کشید. برای حفظ امنیت محله بعد از انقلاب، یک گروه 5نفره شده بودند. در محله نگهبانی می‌دادند و نزدیک سحر برای استراحتی کوتاه به خانه‌های خود می‌رفتند. یک شب پس از گشت شبانه داوود به خانه آمد. چشمانش به‌خاطر بی‌خوابی سرخ شده بود و خستگی تمام وجودش راگرفته بود. هوا خیلی سرد بود. کنار کرسی دراز کشیده و سفارش کرد نمازصبح بیدارش کنم. می‌دانستم پس از نماز باز هم برای گشت خواهد رفت. وقتی خوابید، دلم نیامد بیدارش کنم. آنقدر معصوم و زیبا خوابیده بود که بالای سرش نشستم و او را تماشا کردم. موقعی بیدار شد که آفتاب زده و از وقت نماز گذشته بود. از اینکه برای خواندن نماز صبح بیدارش نکردم و نمازش قضا شده بود، خیلی ناراحت شد.»

به سبک بزرگمردان کوچک

شهیددانش‌آموز حبیب آقاجانلو

آنقدر شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده‌بود که سوراخ شد

شهید حبیب آقاجانلو در سال‌1349در شهر تهران متولد شد. شهادت دو برادرش امیر و مجید آقاجانلو، او را چنان عاشق جبهه و جنگ کرده بود که هوش و حواسش از درس و مشق برده بود. آن زمان او دانش‌آموز سال سوم راهنمایی در مدرسه شهیدکشوری بود و از نظر قانونی سنش برای اعزام به جبهه کم بود. در نهایت با دست‌کاری کردن شناسنامه‌اش، در سن 14سالگی عازم جبهه می‌شود و در یکی از مناطق عملیاتی در 27اسفند سال 1364به شهادت می‌رسد. مرحومه حسنیه احتشام، مادر سه شهید امیر، مجید و حبیب آقاجانلو درباره حبیب می‌گوید: «درس حبیب خیلی خوب بود و همیشه شاگرد اول مدرسه می‌شد. بعد از شهادت امیر و مجید، هوای رفتن به جبهه به سرش زد. برادر بزرگ‌ترش مخالفت کرد و گفت حبیب باید درسش را بخواند و حبیب سن و سال کمی دارد.

یک‌روز از صبح تا ظهر 3بار برای ثبت‌نام به پایگاه مالک‌اشتر رفت. آنقدر شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده‌بود که جای تاریخ تولد، سوراخ شده بود. به او گفته بودند باید شناسنامه سالم بیاوری. دفعه بعد شناسنامه برادرش مجید را که شهید شده بود به پایگاه ابوذر برد و ثبت‌نام کرد! مسئولان پایگاه آنقدر درگیر ثبت‌نام بودند که متوجه نشدند شناسنامه باطل شده است. در مراحل بعدی اعزام به این موضوع پی بردند و من و برادرش صادق را که از مسئولان پایگاه بود احضار کردند. وقتی به مسجد رفتم، همه فکر کردند چون 2پسرم شهید و یک پسرم صادق جانباز است با رفتن حبیب مخالفت می‌کنم. برعکس نه‌تنها مخالفت نکردم با جدیت تمام به آنها گفتم حبیب نباید از قلم بیفتد و با رضایت خانواده با شناسنامه واقعی‌اش ثبت‌نامش کنید. فقط به او گفتم حبیب‌جان، من که نمی‌گم نرو! ولی هیچ‌کدومتون درس نخوندین. امیر دوم راهنمایی رفت جبهه، حمید هم تا دوم راهنمایی درس خوند، تو هم که سوم راهنمایی هستی می‌خواهی بروی. لبخندی زد و گفت قول می‌دهم درسم را در جبهه بخوانم.

به سبک بزرگمردان کوچک

 شهید دانش‌آموز علیرضا تقی‌پور 

آرزوی خلبانی در مسجد عوض شد

وقتی پسربچه‌های نوجوان را با روپوش مدرسه آماده رفتن به کلاس درس می‌بیند ناخواسته یاد علیرضا می‌افتد. «علیرضا»یی که ۱۶ سال بیش نداشت. درست در یکی از همین روزهای پاییزی هوای رفتن به جبهه به سرش زد. به شرط اینکه درسش را رها نکند تمام کتاب‌هایش را به جبهه برد و آنجا درس می‌خواند. سراغ خانواده شهید می‌رویم تا برایمان از علیرضا بیشتر بگویند.

حاج علی تقی‌پور، پدر شهید هم از علیرضا اینطور می‌گوید: «بچه‌های ما با تفاوت سنی کم به دنیا آمده و با هم به مدرسه می‌رفتند. وقتی حرف از خرید لباس نو برای شروع سال تحصیلی می‌افتاد، علیرضا سریع دستی به سر و روی کیف و کفش سال گذشته‌اش می‌کشید و می‌گفت: «من چیزی لازم ندارم. همین وسایلم را استفاده می‌کنم. حتی دفترهای سال قبلش را هم تاجایی که نوشته بود چسب می‌زد و از برگه‌های سفیدش دوباره در سال تحصیلی جدید استفاده می‌کرد.»

گرچه شرایط زندگی پدر شهید به‌گونه‌ای رقم خورد که هیچ وقت به مدرسه نرفت و سوادی کسب نکرد اما آرزویش این بود که فرزندانش مدارج تحصیلی عالی را سپری کنند. به همین دلیل او یکی از مشوق‌های علیرضا برای درس خواندن بود و در این‌باره می‌گوید: «آن زمان بیشتر پسرهای نوجوان کنار پدر کار می‌کردند. اما من به علیرضا این اجازه را نمی‌دادم و می‌گفتم تو باید درس بخوانی دکتر شوی. او هم می‌گفت به دکتری علاقه ندارم. دوست دارم خلبان شوم.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و حضور فعال علیرضا و برادرانش در تشکل‌های مردمی در مسجد محله، آرزوی خلبانی علیرضا از ذهنش برای همیشه پرکشید و رؤیایی دیگر برای خودش پروراند. همنشینی او با بچه‌های مسجد صاحب‌الزمان(عج) و پایگاه بسیج عمار و چمران روحیه را تغییر داده بود.» به‌علت سن کم علیرضا هیچ‌کس رضایت برای رفتنش به جبهه نداشت. اما علیرضا دست بردار نبود. پدر خاطره روزی که علیرضا برای رفتن به جبهه، از او رضایت گرفت را در ذهنش دارد و می‌گوید: «آن زمان سهراب برادر بزرگ‌تر او در جبهه بود و به همین‌خاطر با رفتن علیرضا با آن سن و سال مخالفم بودم. از طرفی او محصل بود و باید درس می‌خواند. اما یک خواب نظرم را به کلی عوض کرد. سر ظهر بود و من چرت کوتاهی در اتاق زده بودم. در عالم رؤیا دیدم کبوتر سفید و زیبایی روی شانه‌ام نشست و  مرا بوسید و بعد از کنارم پر کشید و رفت. وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا کنارم نشسته است و شانه‌هایم را می‌بوسد. دیگر هیچ نگفتم و برگه رضایت نامه‌اش را امضا کردم. رضا به من قول داد در جبهه درس بخواند و من به او گفتم پسر جبهه جای درس خواندن نیست. اصرارهای من باعث شد تا تمام کتاب‌های سال سوم راهنمایی‌اش را با خود به جبهه ببرد.»

کد خبر 802778

پر بیننده‌ترین اخبار فرهنگ عمومی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha