آیا سفرنامه صرفا محصول نگاه سفرنامه‌نویس به واقعیت است؟ یا سفرنامه‌نویس گزارشگری است که تمام واقعیت را در حد امکان عینا گزارش می‌کند؟

گردنه حیران

همشهری آنلاین: دو همراه او، نماینده دو طیف نگاهند؛ «سین» عکاسی شاعرمسلک است و «الف» عکاسی واقع‌گرا. نگاه شاعرانه سین، همان نگاه کلیشه‌ای معروف است با جمله‌های به ظاهر اندیشمندانه ولی نامفهوم. نگاهی که از همان آغاز و با جمله «سفر یعنی رفتن» از سین، تکلیف راوی و الف، با آن مشخص می‌شود: «به جرم این فریب شاعرانه، جریمه شد ساندویچ بین‌راه ما را جور کند.» الف اما تابع همان واقعیتی است که می‌بیند. روایت این دو نگاه البته فقط به کلام محدود نیست؛ جایی در سفرنامه، الف با «هیس کشداری» سین را به سکوت دعوت می کند تا در واقعیت محض مه، مسیر را پیدا کند. یا جایی دیگر که سین زباله‌ها را جمع می‌کند تا طبیعت را آن‌طور که در ذهن دارد با دوربینش ثبت کند.

قرار این بود، برویم تا آستارا، شب بیتوته کنیم آن‌جا و روز بعد که درست می‌شد اول مهرماه، طوری راه بیفتیم که آفتاب نزده گردنه حیران باشیم. ماجراجویی کم‌خطر، ارزان و مختصری هم رمانتیک. گفتیم باشد که قدری هوای سبز به روحمان برسد، رنگ‌های بیشتری کشف و فرصتی تا در طبیعت، چشم‌انداز کنیم.

سفر رفتن بهانه و انگیزه نمی‌خواهد اما انگار همیشه چیزی آدمیزاد را باید از زمان و مکان عادت شده‌اش دور کند؛ ازسقف اتاقش، از بوی همیشگی آشپزخانه‌اش، از معماری خانه و شهرش و البته از حوضچه پر از ماهی روزمرگی‌هایش. دم‌دست‌ترین بهانه ما (سه نفر) برای سفر رفتن، عکس از جاده بود در یک مسیر پاییزی. الف گفت طوری برویم که از پیچ‌ها گذر کنیم تا پاییز بیشتری ببینیم.

منظورش این بود که در هواهای متنوع باشیم. انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند تا نشان دهد که چطور وقتی از یک پیچ وگردنه عبور می‌کنی به جاده‌ای می‌رسی که هوای تازه دارد و رنگ‌های دیگری. سین گفت: «سفر یعنی رفتن». چنان با احساس گفت که تا نیم ساعت بعد، ما و خودش گمان می‌کردیم حرف عمیق و شاعرانه‌ای زده اما بعد متوجه شدیم که جمله مطلقاً مهمی نبوده. به جرم این فریب شاعرانه، جریمه شد ساندویچ بین‌راه ما را جورکند. از تهران تا آستارا به سه وعده ساندویچ برای صبحانه، ناهار و شام احتیاج می‌افتد. آفتاب نزده از تهران راه افتادیم...

زیبایی‌های این جاده ایران در پاییز، هر مسافری را حیران می‌کند

باران بر بام‌های سفالی 

در ویکی‌پدیا آمده است، آستارا از شرق به دریای خزر از شمال به آستارای جمهوری آذربایجان از غرب به اردبیل و از جنوب به تالش در استان گیلان محدود می‌شود. الف می‌گوید: «مگه قراره به چن شهر دیگه متصل باشه؟ یعنی چی محدود؟ کمه که به دریای خزر، به رود ارس که خط مرزی با جمهوری آذربایجانِ وصله؟ به دو استان جذاب و پررونقِ اردبیل و گیلان؟ یه شهر، یه بندر دیگه مگه چی می‌خواد که بشه یه شهرتوریستی بیست؟ عسل و تمشک هم که داره.» سین می‌گوید: «و بام‌های سفالی. من یه عکس می‌خوام تو مه یا وقتی بارون باشه رو بام‌های سفالی.» سین معمولاً بعد از جمله‌هایی از این نوع، آه می‌کشد و همین به ساده‌ترین جمله‌هایش یا خواسته‌هایش لحن رمانتیک می‌دهد.

جریمه‌اش نمی‌کنیم چون دریای خزر در همین نزدیکی است و احتمال اینکه وقتی به آستارا می‌رسیم مه باشد یا باران، زیاد است. الف از همین حالا رفته است کنار تالاب استیل و دارد از درختان توسکای شناور در آب عکس می‌گیرد. از گردنه حیران لانگ‌شات‌ترین عکس را می‌گیرد که نشان دهد چقدر پیچ‌وتاب می‌خورد تا برسد به یک استان دیگر. الف به جغرافیا در عکس متعهد است و می‌گوید عکس سفرنامه‌ای باید به وضوح نشان دهد منظره در کجاست.

اما سین به قاب، به تاثیر شاعرانه بر مخاطب اعتقاد بیشتری دارد. گاهی حتی لج می‌کند و عکس‌های جنگل را سیاه و سفید چاپ می‌کند. می‌گوید: «همه می‌دونن این یه جنگلِ، می‌دونن که جنگل سبزِ، خودشون رنگ بذارن رو عکس. بذار مخاطب عکس، نقاشی کنه.»

ما جریمه‌اش نمی‌کنیم. سین وقتی بچه بوده ده‌ها کتاب ابتدایی را که طرح‌های توخالی از طبیعت و خانه و آدم داشته، با مداد رنگی، رنگی کرده، رنگ‌هایی که دوست داشته، رنگ‌های خودش. ما فقط به او تذکر می‌دهیم که افراط در شاعرانه‌گی کمی آدمیزاد را از واقعیت‌گرایی دور می‌کند. این دیپلماتیک‌ترین جمله‌ای است که می‌شود به یک عکاس شاعرمسلک گفت. اما او می‌گوید: «این یه سفرکتبی ـ ادبی نیس. اصلن اون جاده، سفر تو اون جاده، اونم تو پاییز، یه سفر مکتوب نیس. و من یه عکاسم.»

آستارا

شب در آستارا هستیم، در یک خانه روستایی اجاره‌ای نزدیک به ساحل. جایی که صدای امواج می‌رسد و بادی که در سقف سفالی خانه می‌وزد. صاحب خانه از این رزق و روزی در شروع فصل بی‌مسافر ذوق‌زده است و ارزان حساب می‌کند. وعده سوم ساندویچ‌های سین را که می‌خوریم خواب ما را می‌برد، سین می‌گوید: «در خواب غرق شدیم.» مسافری که ده ساعت در راه بوده، هر چه هم که راه پاییزی خوبی بوده باشد، از تکان‌های ماشین و صدای بادی که در جاده هست طوری می‌شود که تعبیر فرو شدن درخواب دور، از ذهن نیست. ما در کیسه‌های تنگ خواب ساکن شدیم و در خوابی سنگین و بی‌رویا در افتادیم... باصدای باران بر سقف سفالی از خواب می‌جهم. کیسه خواب سین و الف خالی است.

در دم صبح بارانی

سین و الف در کوچه‌ای نزدیک به خانه روستایی، زیر سایبان یک دکه تعطیل هستند. از باران و بام‌های سفالی و درختان خیس و کوچه دم سحر عکس می‌گیرند. نور مختصری از لای ابر و باران به زمین می‌رسد. دوچرخه‌سوار سحرخیزی، یک دست به چتر و یک دست به سکان، در کوچه پرگل‌ولای می‌گذرد. سین و الف این سوژه انسانی را دنبال می‌کنند. دوچرخه‌سوار، گیج و متعجب از سه جوان در دم صبح بارانی در کوچه‌ای دور از شهر چنان بهتی دارد که انگار نهنگی در یک حوض کوچک کاشی دیده باشد. کج و معوج می‌رود تا سر کوچه و بعد دو پایش را ترمز می‌کند. سر می‌چرخاند سمت ما. سین و الف می‌روند نزدیک و عکس می‌گیرند از او. دوچرخه‌سوار حالا از خنده ریسه می‌رود. به آذری «صبح‌ به خیر» می‌گوید.

زیبایی‌های این جاده ایران در پاییز، هر مسافری را حیران می‌کند

جاده آستارا به حیران

جاده در شعرهایی که خوانده‌ام یادآور لحظه غم‌انگیز دور شدن است؛ تمثیل از دست دادن معشوق و جدایی و سفر ناخواسته. ما اما در جاده هستیم برای رسیدن و عبورکردن. سین می‌گوید: «جاده یعنی ویرگول.» الف ترمز می‌کند و از سین می‌خواهد پیاده شود و بقیه راه را تنهایی طی کند. سین می‌گوید: «خیله خب، جاده یعنی وصل دو کلمه جدا افتاده.» الف همچنان مُصر است سین از خودرو پیاده شود. سین می‌گوید: «تا گردنه حیران حرف نمی‌زنم، قبول.» الف در جاده سرسبز و خنک می‌راند. باران نیست اما هوا نم‌بار است. شیشه پنجره را بالا داده‌ایم. برف‌پاکن‌ها، شیشه را از نمی که بر آن می‌نشیند می‌روبند. جاده خلوت است.

از کامیون‌های ترانزیت و اتوبوس‌های مسافری خبری نیست و از توریست‌هایی که تاب تحمل باد و باران و سوز سرما را ندارند. این جاده بهشت عکاسان است. حتی آماتورها هم با موبایل می‌توانند عکس‌های گالری‌پسند بگیرند. منظورم عکس‌هایی است که فقط منظره است و بس. هرجا که ایستاده‌ای، روبه‌رو یک منظره است، یک کارت پستال؛ درخت، دشت، استپ‌ها، آن هم در هوایی فعلاً نمناک با آسمانی نیلی‌رنگ. این جاده را ظاهراً در دوره مظفرالدین‌شاه قاجار کشیده‌اند و معروف بوده به «طٌرق مظفری». از آن شاه علیل عجیب است این یادگار. جاده سخت و پرپیچ‌وخمی است. شیب تند می‌شود طوری که بعضی‌ها می‌گویند آستارا یعنی آهسته‌رو. گویا مسما به هشداری بوده که به مسافر این جاده می‌داده‌اند تا مبادا غفلت کند و تند براند.

سی کیلومتر مسافت به رنگ سبز. از جلگه آستارا که دور می‌شویم در واقع داریم به ییلاقات کوهستانی نزدیک می‌شویم. روستاهایی روستایی و ویلاهایی با ادای روستایی. از خوش‌شانسی ماست که هوا ابری است. اگر آفتاب باشد زباله‌های کنار جاده بحث بی‌حاصلی در باب محیط‌زیست دامن می‌زند که موجب کدورت روح و بلکه بر باد دهنده اجر سفر است. از همه بدتر وقتی است که سین بخواهد هی پیاده شود و از زباله‌های بین‌ راه عکس بگیرد. روح نازک او تاب این جفای به طبیعت را ندارد. گاهی از حرص اشک به چشمانش می‌آید و سفر نشاط‌انگیز را به ملودرامی اجتماعی تاریخی تبدیل می‌کند.

سین تاب نمی‌آورد، می‌گوید: «جاده‌ای سبز و شاداب، نشاط علف در شبنم شبانه. بوی باران و آواز بلدرچین.» الف که مثل من گرسنه است ادامه می‌دهد: «طعم عسل و مزه سرشیر تازه و نان.» به سین می‌گویم: «بلدرچین‌اش اضافه بود، اینورا بلدرچین نیس که.» شانه‌ای بالا می‌اندازد یعنی مهم نیست، مهم زیبایی شعر است. در بگومگوی شعر واقع‌گرا و واقع‌گریز هستیم که در مه متراکمی که از بلندی سرازیر شده است غرق می‌شویم. الف خم می‌شود جلو، روی فرمان خودرو. مه‌شکن‌ها را روشن می‌کند. هیچ حسی از این‌که داریم شیب را بالا می‌رویم ندارم.

سین می‌گوید: «چه احساس خوبی.» می‌پرسم که چی؟ می‌گوید: «حس گم شدن در طبیعت.» الف هیس کشداری می‌کشد. ششدانگ حواسش به جاده است که در مه گم شده. بوق طولانی کامیون یا تریلی از پشت سر ما بلند می‌شود. الف دستپاچه می‌شود: «برم راست یا چپ؟» پرهیب تریلی دراز از سمت راست ما می‌گذرد. نفس در سینه ما حبس شده. خیال الف راحت می‌شود و رد چراغ قرمز تریلی را می‌گیرد و دنبال می‌کند. تریلی توقف می‌کند. ما هم.

گردنه حیران

سین به شوخی دستش را طوری که انگار دود را می‌تاراند، در مه می‌زند. قهوه‌خانه رو به جنگل است و رود ارس که در دره است. ما هستیم و راننده تریلی که از چشمانش می‌شود خواند هنوز در شیطنت بوقی است که زده. می‌گوید: «فهمیدم راه رو گم کردین، اومدم جلو که دنبالم بیاین.» مه در بلندی ساکن نیست، گاهی نازک می‌شود و همین بس تا سین و الف تندتند عکس بگیرند. وقتی هم می‌رسد که مه از شیب پایین می‌رود و جنگل روبه‌رو که مرز است، نمایان می‌شود.

نان و عسل و سرشیر بر میز چیده می‌شود و البته چای تازه که قهوه‌چی ادعا دارد از مزارع همین حوالی است. مزه گس دارد؛ شاید از آب چشمه باشد. سین و الف لقمه در دهان و نشسته پشت میز هم از عکس فارغ نمی‌شوند. هوا سرد است. قهوه‌چی پیتی را که هیزم کرده کنار ما می‌گذارد. پاییز زودرس ییلاق حیران درختان جنگل را به هزاررنگ درآورده. به زمستان این دره در سال‌های دور فکر می‌کنم، به باران‌های سیل‌آسای اینجا. به شب‌های خنک تابستان. به صدای تک پرنده‌ای که در جنگل می‌خواند.

سین می‌گوید: «برای گفتن رنگ‌های یک درخت در پاییز، به یک جمله نیاز هس، برای گفتن این همه درخت، این همه رنگ، چقدر کلمه باید گفت؟» الف می‌گوید: «خودتُ لوس نکن سین، درسته که عکس یه جا می‌تونه همه این جنگل با همه رنگ‌هاش رو بگه اما کلمات رو دس کم نگیر. با همین کلماتِ که می‌تونی بگی الآن چه حسی داری از تماشای این همه رنگ در پاییز. عکس‌های ما شبیه به عکس‌هایی‌یه که دیگران هم گرفتن اما شعر تو، مال توست.» الف دوربین را بر میز گذاشته و به روبه‌رو زل زده. این همان لحظه‌ای است که روح آدمی از تماشای این همه زیبایی، سیال و بی‌کلمه می‌شود. الف نیم نگاهی به من می‌اندازد تا شاید تایید بگیرد.

می‌گویم: «بله، چشمامون رنگی شد.»

به غفلتی سین در کنار جاده است و دارد پلاستیک و زباله‌ها را جمع می‌کند. قهوه‌چی و راننده تریلی خیال می‌کنند سین خل شده.

ـ چیکار می‌کنه دوستتون؟

الف می‌گوید: «می‌خواد عکسی بگیره که توش چیز اضافه نباشه.» 

کد خبر 801152
منبع: سرزمین من

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سعید خانی IR ۲۲:۴۲ - ۱۴۰۲/۰۸/۱۳
    2 0
    من ترک اردبیل هستم. خواستم پیشنهاد کنم . اگه شرایطش رو دارید. آخر اردیبهشت فقط برید. اون موقع بهشته البته گردنه حیران همیشه زیبایی های خودش رو داره اما بهار فرق داره.