مجموع نظرات: ۲
پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۳
۰ نفر

این‌بار سفرنامه، روایت سفر به «الموت» است؛ سرزمینی که به قلعه «حسن صباح» ‌اش معروف است و طبیعت زیبا و منحصربه‌فردی دارد. اصغر عبداللهی در هفتمین سفرنامه‌اش در «سرزمین‌من»، دست به روایت تازه‌ای می‌زند؛ او روایت را، شخصیت‌پردازی‌ و توصیف‌ها را در این سفرنامه، همچون داستانی کوتاه پیش می‌برد.

قزوین

همشهری آنلاین: سفرنامه، بیشتر بر تماشا و توصیف استوار می‌شود و داستان با شخصیت‌پردازی و پیش‌روی روایت شکل می‌گیرد. تلفیق این دو، کاری است که نویسنده در این سفرنامه انجام داده؛ او داستان را از قصد سفر برای دیدن قلعه آغاز می‌کند، با صحبت درباره آن پیش می‌برد و با نمایی دور از آن در دل شب بارانی تمام می‌کند. مسافران این سفرنامه گرچه در پایان این روایت درون قلعه نمی‌روند؛ با این‌حال به روال سفرنامه‌نویسی، تصویر مقصد برای مخاطب بازسازی می‌شود؛ تصویری که این‌بار نه با قدم زدن در آن، که تنها با گپ زدن در مسیر رسیدن به آن شکل می‌گیرد. جدای از قلعه که خط ارتباط روایت در این سفرنامه است، از خلال این سفر دیدنی‌های سفر به الموت هم پیش چشم مخاطب می‌آید؛ مسیر کوهستانی پرپیچ‌وخم‌اش، دریاچه «اِوان» و طبیعت منحصربه‌فرد منطقه‌اش، و غریب‌نوازی و مهربانی ساکنان روستای اطرافش.

وقتی در آن روز دم‌کرده تابستان تهران، راه افتادیم به سمت الموت، در سرم می‌گذشت که به قلعه عقاب می‌رویم؛ به دژ حسن صباح. یک نقاشی سیاه و سفید دیده بودم از قلعه. راهی پرپیچ‌وخم درکوهستان و قلعه‌ای بر بلندی قله کوه. عادت ما نبود پیش از سفر، از مسیر سفر و از جایی که قرارمان بود، چیزی بدانیم. می‌خواستیم مستقیم در هوایی بکر باشیم، تجربه‌ای منحصربه‌فرد و فارغ از پیش‌داوری دیگران. انگیزه سفر هم فقط تماشای قلعه الموت بود و بس. با یک حساب سرانگشتی اگر ساعت هشت صبح از تهران راه می‌افتادیم ـ با اتوبوس ـ وقت ناهار در الموت بودیم. یکشنبه بود.

سفر برای حضور در تاریخ

وقتی قصد سفر به مکانی دارید که سند تاریخی است، حتماً از منبعی مطمئن مطالب لازم را کسب کنید والا در محل ممکن است به عوض تاریخ به افسانه پرتاب شوید. مردم بومی به «ویکی‌پدیا» دسترسی ندارند، منابع معتبر علمی را هم مطالعه نمی‌کنند. تاریخ را به روایت تبدیل می‌کنند. سینه به سینه نقل می‌شود و هربار خیال آدمی چیزی بر روایت قدیمی علاوه می‌کند.

درست مثل یک پاورقی تاریخی که سند با جعل شیرین نویسنده درهم می‌آمیزد. در فاصله دو روایت مستند، سطوری خالی می‌ماند که به ناگزیر و برای واقعی شدن سند، باید با وقایع فرعی پر شود. شاخ و برگ‌ها معمولاً موجب باورپذیرشدن تاریخ می‌شوند. هیچ جمله‌ای عیناً همانی نیست که شنیده شده یا جایی خوانده شده. کلمات و لحن راوی بر سند تاثیر می‌گذارد. استنباط فرد از تاریخ امری ناگزیر است حتی وقتی به مستندات هم دسترسی داشته باشد.

دیده‌بانی جهان، از این قلعه در ایران

سفردر جاده‌ای پر از فراز و نشیب 

من و دوستم مثل بقیه مسافران قزوین، هشت صبح در اتوبوس نشسته بودیم. شاگرد راننده رفته بود بلکه ردی از راننده پیدا کند. هوای تهران غبار داشت و دم‌کرده بود. ما مسافران پرحوصله و صبور در هوای سنگین شهریورماه آنقدر نشستیم تا راننده میانه‌سال آمد روی رکاب و تعظیم مختصری کرد و رفت پشت فرمان. شاگرد راننده خنده معنادار اما نامفهمومی برلب داشت؛ از آن نوع که موجب حدس و گمان می‌شود و در کلمات نمی‌گنجد.

اتوبوس ساعت ده از ترمینال زد بیرون. پرشتاب و در آهنگی قدیمی اما فاقد حسرت و نوستالژی از تهران دور شد. شاگرد راننده دریچه سقف اتوبوس را باز کرد و هوای خنکی زد تو. معلوم شد داریم به منطقه ییلاق نزدیک  می‌شویم. شاگرد راننده گفت می‌توانیم سر جاده، نرسیده به قزوین پیاده شویم. مسافری که اهل الموت بود، گفت این وقت روز و در این روز وسط هفته بعید است وسیله‌ای گیرمان بیاید که ما را به الموت برساند. فصل ییلاق تمام شده بود و همه به شهر برمی‌گشتند.

ناهاردر قزوین

قزوین شهر قدیمی و معتبری است. پایتخت بوده و مسیر عبور به اروپا. دهات سرسبز و حاصلخیزی دارد. اما ما فقط در حد وقتی برای ناهار باید معطل می‌کردیم. خودمان را رساندیم به بازار قدیمی شهر. حدس می‌زدیم که ناهار مناسب باید در بازار باشد جایی که پاتوق ناهارخوران حرفه‌ای همه شهرهای ایران است. در این رستوران پاتوق‌ها، مشتری را جدی می‌گیرند. همین‌طور هم شد؛ ناهار مفصل و ارزانی خوردیم که طعم و مزه‌اش هنوز در یاد ما هست.

جاده الموت

وسط هفته مسافر زیادی برای الموت نیست. ما ناچار شدیم تیکه تیکه تا سر جاده الموت برویم. دو ساعتی بلکه بیشتر زیر تابلویی که می‌نمایاند از اینجا به الموت می‌روند، نشستیم، قدم زدیم و به جاده‌ای که معلوم بود راه به کوهستان دارد و پرپیچ‌وخم است سرک کشیدیم. ابرهای کوچک سربی رنگ در آسمان شفاف جمع می‌آمدند. باد خنکی از شرق کوه‌های البرز می‌وزید. هوای عصر ییلاق تا سر جاده می‌رسید. خیال نداشتیم انصراف بدهیم. وانت پیکان کهنه‌ای از سمت قزوین رسید و پیچید به سمت الموت. جوانی هم‌سن و سال خودمان پشت فرمان بود. چند متر رفت و بعد توقف کرد. از آینه بغل ما را ورانداز کرد. دو جوان خسته با کوله‌پشتی و پوتین سربازی. چیزی بین توریست کوهنورد و معلم روستایی. عقب آمد. قسمت بار وانت پر از صندوق چوبی میوه بود.

گفت: تا الموت می‌رم. تا گازرخان. خونه من اونجاس.

ما هم از خدا همین را طلب کرده بودیم. چرخیدیم که برویم قسمت بار. خندید. گفت چیزی ازتون باقی نمی‌مونه تا برسیم به گازرخان. آن موقع هنوز جاده کوهستانی، آسفالت مرتبی نداشت. باریک بود و در حاشیه کوه و دره می‌رفت. ما مدام به چپ و راست جاده سرک می‌کشیدیم و راننده مستقیم به جلو نگاه می‌کرد با تبسمی که معناش این بود؛ «در طبیعت این کوه و کمر و دره‌های عمیق و روستاهای سرسبز این جاده دراز و پرسنگلاخ چه می‌جویند؟»

گفت، این آخرین بارهای میوه است که به شهر می‌برد؛ گیلاس، آلبالو و... اوه.

باران شروع شد. برف‌پاکن نداشت. سمت خودش را با دست پاک می‌کرد. این سمت را من. در دره سرسبز پایین رعدوبرق زد. صدای رعدوبرق در کوهستان و دره از همان موقع در گوش من ماند. به رنگ‌ها فکر می‌کردم، رنگ سنگ‌های کوه وقتی نور نیست همان نیست که باید باشد. حتماً در یک روزآفتابی کوه اخرایی است و دره‌های مارپیچ پایین طور دیگری است. حالا اما رنگ نیلی عصر بود و بارانی که شُره می‌کرد بر شیشه وانت. طبیعت، این جاده خلوت را هردم رنگی می‌داد. از هر پیچ که می‌گذشتیم منظره‌ای دیگر بود. به ساکنان این دره‌های دور فکر می‌کردم. مردمی که از دامداری و باغ‌های میوه معیشت می‌گذراندند. درآن سال‌های دور، درروزگاری که...
 

دیده‌بانی جهان، از این قلعه در ایران

ـ این جاده رو چشم بسته هم می‌تونم برم.

قوت قلب می‌داد. سکوت کرده بودیم و گمان کرده بود خوف برمان داشته. اما ما در خوف نبودیم. محو تصاویر طبیعتی بودیم که ازش عبور می‌کردیم. خانه‌هایی که آن پایین در میان درختان بلند بودند ما را به یاد نقاشی‌هایی می‌انداخت که در کتاب‌های دبستان بود. به واقع اگر صدای سنگین موتور وانت نبود که شیب را به سختی بالا می‌رفت، چه چیزی در این طبیعت تغییرکرده بود؟ معلوم بود که در شیار دره، رودخانه‌ای می‌گذرد از برف‌های زمستان یا چشمه‌ای، آبشاری. و همین کافی است تا طایفه‌ای جمع شوند و یک آبادی...

راننده وانت که اشتیاق ما را می‌بیند شروع می‌کند، از امامزاده‌ها  می‌گوید که باعث می‌شود حتی در زمستان و برف هم زائران را از شهرهای اطراف در اینجا جمع کند و زندگی را رونق بدهد. خودش هم اعتقاد کامل دارد و مراد گرفته. می‌گوید اینجا ییلاق شهرنشینانی است که تاب زمستان اینجا را نداشته‌اند یا برای تحصیل رفته‌اند شهر و ماندگار شده‌اند.

ـ اون درختا چیه؟ چه درختیه؟

ـ گردو، فندق، گیلاس، آلبالو... منم دارم. ارث رسیده البته. نگه داشتم. کندوی عسلم دارم. سه روز پیش اینجاها فصل فندق‌چین بود. یه جورجشنه. از قدیم بوده. شما اومدین چیکار راستی؟

ـ تماشا.

ـ تماشای چی؟

ـ قلعه حسن. البته تا برسیم دیگه شبه. چقدر راهه؟

ـ اگه بارون نبود دو ساعت، دو ساعت و نیم اما الان طول می‌کشه تا برسیم به گازرخان. صب برین تماشا.

ـ جایی هس بخوابیم؟

ـ خونه ما. ‌

باران از شدت می‌افتد. راننده وانت به انگشت اشاره سمت چپ را نشان می‌دهد.

ـ اونجا همیشه رنگین‌کمون می‌زنه. شایدم الان زده باشه، تاریک شده والا می‌شد دید. دریاچه اوان اونجاس، گمونم رنگین‌کمون مال دریاچه‌اس.

حالا بازی‌های کودکی اوست که شروع شده.

ـ یه بار وقتی بچه بودم این راه رو پیاده اومدم. یه بارم از اونور کوه رفتم گیلان. بابام شکارچی بود. من دوس نداشتم. ازصدای گلوله وقتی می‌پیچید تو کوه می‌ترسیدم. الان دیگه شکار کم هس.

ـ نکنه بابات از آدمای حسن صباح بوده؟

می‌خندد. قرارش بر مهربانی با دو دانشجوی ولنگار شهری است. پشت فرمان طوری راست نشسته که انگار بر صندلی تماشاخانه‌ای و به روبه‌رو زل زده که با چراغ کم‌سو، جاده پرپیچ‌وخم و باریک و تاریک را روشن می‌کند. در هوای مرطوب بعد از باران دیگر چیزی دیده نمی‌شود. گاهی که سکوت می‌شود انگار ما را به تاریخ نانوشته‌ای بازمی‌گردانند. دوستم از سکوت خوف دارد. گاهی آهنگ نصفه نیمه‌ای با سوت می‌زند گاهی نفس‌اش را تنوره می‌کند می‌دهد بیرون.

ـ شام چی؟

ـ نان وعسل. گردو. نیمرو. به تخم‌مرغ محلی عادت داری؟ شهری‌ها دیگه مزه‌اش رو دوس ندارن. چی می‌خوای شما؟

ـ ما شهری نیستیم، دانشجوئیم، دانشجوی هنرهای زیبا، تو خوابگاه هسیم. هنوز تصمیم نگرفته‌ایم بعدش مال کجا باشیم. شاید امدیم اینجا.

بلند می‌خندد.

ـ برای هواخوری؟ نقاشی؟

ـ ایشون معماری می‌خوونه، باید بیاد اینجا تحقیق کنه خونه‌ها رو چطوری می‌سازن، قلعه رو چطوری ساختن. مناسب برای ییلاق، مناسب برای زمستون و برف و بارون. هیچوقت شده شب تو قلعه باشی، تک و تنها؟

ـ از شب نمی‌ترسم، اینجا آسمون‌اش پرستاره اس. مثل چلچراغ.

آسمانی مثل چلچراغ

به گازرخان که می‌رسیم هوا صاف شده. آسمان پیداست و نزدیک و ما زیر چلچراغ هستیم. باد خنک پاییزی ییلاق از همین حالا شروع شده. ما در بهارخواب خانه بر گلیم خوش نقش‌ونگار بومی می‌نشینیم. شمد بر شانه می‌اندازیم. روبه‌روی ما باغی است از درختان آلبالو. به انگشت نشان می‌دهد که آن دورتر قلعه است. بعد می‌رود و یک تابلو مینیاتور که از مجله‌ای بریده است، می‌آورد.

ـ قلعه این‌طوری بوده. حالا چیزی ازش نمونده. پدربزرگم می‌گفت دوره قاجارها هی می‌اومدن اینجا دنبال گنج. زیر و رو کردن. صب می‌ریم می‌بینیم. دو تا حوضچه داره حتماً از بارون امشب پر شده. یه درخت تاک هم هست. خیلی قدیمی. دیگه فقط سنگ...

چهار فصل در یک سفرنامه

مسیر الموت را باید در چهارفصل رفت و چهار سفرنامه نوشت از بهار، پاییز، زمستان و تابستان که فصل ییلاق آن‌جاست. پیاده هم می‌شود رفت، از دره‌ها و آبادی‌ها و از کنار رودخانه‌ها. با زائران زیارتگاه‌ها با طبیعت‌گردها با کسانی که همچنان مناظر طبیعی را به تاسیسات مدرن ترجیح می‌دهند. شب هم می‌شود ماند زیر چلچراغ آسمانی صاف. هر بار سفر در این مسیر، سفرنامه‌ای است متفاوت و رازآمیز.

طعم آلبالوهای کوهستان 

ما در هوای شهریور در بهارخواب رفته بودیم زیر لحاف. میزبان ما سینی چای را برداشت که ببرد. دید که ما خیره مانده‌ایم به دوردستی که قلعه تاریخی بود. خندید، سری جنباند و رفت. حدس زد که ما از این سفر کوتاه خاطره‌ها و خیال‌هایی به یادگار برمی‌داریم. مهم‌تر از همه، مهربانی‌های خودش؛ لهجه تاتی‌اش و چایی با طعم آلبالو.

کد خبر 798690
منبع: سرزمین من

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۱۵:۴۲ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۷
    0 0
    من هر سال میرفتم الموت ، افسوس که دو سال اخیر به خاطر شرایط بد اقتصادی نتوانستم برم
  • ناشناس IR ۱۷:۲۴ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۸
    0 0
    من امسال تابستان برای اولین بار به این منطقه سفر مردم واقعا زیبا و خاص بود، آباد باشه همیشه