شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۸ - ۰۷:۰۲
۰ نفر

نرگس رضایی: چادر سیاه کرپ را تا ابرو بالا می‌کشد و چشم می‌دوزد به چارچوب سفید در رستوران.

مثل عقابی که مترصد شکار است و از اضطراب دیده شدن و لو رفتن، پلک‌هایش می‌لرزد و روی هم بند نمی‌آید. می‌گوید که  انتظار جلوی در رستوران، کار هر روز اوست و او جلوی بسیاری از  رستوران‌های شهر به انتظار نشسته تا پس‌مانده‌های غذا را جمع کند و برای کودکانش ببرد؛ کودکانی که 5سال پیش پدر خود را از دست داده‌اند و حالا جز مادر کس و کاری ندارند.

زن جوان که 34 ساله می‌زند و هنوز چین و چروک صورتش از سختی‌های زندگی عمیق‌تر نشده‌اند هر روز نزدیکی‌های عصر جلوی رستوران آمده و منتظر می‌ماند تا غذاهای پس‌مانده را بیرون بیاورند؛ غذاهایی که همیشه با هم مخلوط می‌شوند و ترکیب نامطبوعی از مزه‌های مختلف را تشکیل می‌دهند؛ قورمه‌سبزی،  فسنجان، کباب،‌ زرشک‌پلو، ماهی و ده‌ها نوع دیگر که همیشه طعم آنها زیر دندان‌هایش تغییر کرده‌اند و او هیچ‌گاه نتوانسته از غذا خوردنش لذت ببرد چون برای سیر کردن شکم بوده نه میل و خواسته درونی‌اش.

اسمش را نمی‌گوید. دوست ندارد کسی اسمش را بداند و در شهر بشناسندش. از شناخته شدن و دیده شدن واهمه دارد، می‌ترسد. می‌گوید:«چه اهمیتی دارد اسم من چی باشد سارا، آذر، مهری،‌طاهره و ... یا اصلا من کی باشم مهم این است که من یک مادرم. یک مادر تنها، یک مادر بی‌کس، مادری که باید با قند شکستن و کار کردن در خانه دیگران شکم 3  بچه قد‌و‌نیم قدش را سیر کند و نمی‌تواند. مادری که هرچه درمی‌آورد، فقط می‌تواند پول اجاره‌خانه را بپردازد و برای خورد و خوراک بچه‌هایش، چیزی نمی‌ماند. مادری که مستأصل است. مادری که مجبور است،  مادری که فقط می‌داند یک مادر است و اسمش را فراموش کرده...»

در حالی که صورتش را با چادر مشکی رنگ و رو رفته می‌پوشاند و اشک‌های نریخته را میان سایه‌ها و اعماق قلب گریانش پنهان می‌کند، ادامه می‌دهد:«آیا می‌دانی بدبختی یعنی چی؟ آدم چه احساسی می‌تواند داشته باشد وقتی به عشق سیر کردن شکم بچه‌هایش می‌رود خانه دیگران کار می‌کند،  در حالی‌که تمام فکر و خیالش را بی‌لباسی و گرسنگی بچه‌ها پر کرده؟  آیا می‌توانی تصور کنی، آدم چه حالی می‌شود وقتی بچه‌اش، پاره تنش،  عروسک پاره پاره دختر همسایه را از میان آشغال‌ها می‌آورد و می‌خواهد برایش درست کنی؟  هرچه باشد من یک مادرم، با اسم یا بی‌اسم. مجبورم هر طور شده بچه‌هایم را سیر کنم حتی با غذاهای پس مانده.»

او در حالی‌که این جملات را بر زبان می‌آورد لحظه‌ای از چارچوب سفید در رستوران چشم برنمی‌دارد و گاه نگاهش مثل بهت یک تشنه در کویر بر در خیره می‌ماند طوری‌که فکر می‌کنی مردمک سیاه چشمش از حرکت ایستاده و نمی‌چرخد.  انتظار، انتظار، انتظار و...
در شمال خیابان بلند ولیعصر که شهر اندکی از تب و تاب ظهر آرام گرفته، در باز می‌شود و مشتریان که ناهار را کنار خانواده و دوستان بوده‌اند  بیرون می‌آیند. پشت پنجره قدی رستوران که در سایه تیره درختان چنار روشن‌تر و روشن‌تر می‌نماید، گارسون‌ها که همگی لباس یکدست و مرتبی پوشیده‌اند  در حال مرتب کردن میزها هستند و در بسته مانده، مثل گریزگاه‌های زندگی‌اش که همگی به بن‌بست می‌رسند؛ بن‌بستی که او را به اینجا کشانده پشت در رستوران، جایی که او فقط دیده می‌شود، شنیده نمی‌شود.

می‌گوید: گربه‌ها رقیب شده‌اند. تا می‌خواهم پیاده‌رو خلوت شود و بروم سروقت پس‌مانده‌های غذا، می‌بینم زودتر از من پوزه‌شان را به آن مالیده‌اند و گوشت‌ها را هم تکه‌تکه کرده‌اند.

می‌گویم: شده غذایی را از دست گربه‌ها بگیرد؟
می‌گوید: آره، چندبار.
در حالی که گوشه چادر را میان دندان‌ها گرفته و با خشمی فرومانده درسینه آن را فشار می‌دهد تعریف می‌کند که یک شب چگونه با بی‌رحمی و کتک، غذا را از زیر پنجه‌های یخ کرده گربه بیرون کشیده و آن را دیده که از درد شدید پوزه‌اش چشم‌هایش را مثل بچه‌ها بسته است.

می‌گوید: زمستان پارسال بود که صاحب مغازه‌ای که برایش قند می‌شکستم، مریض شد و تا چند روز به مغازه نیامد، سرما تا پوست و استخوان نفوذ می‌کرد و هرچه داشتم برای بچه‌ها لباس گرم خریدم. هیچ پولی برایم باقی‌نمانده بود حتی 100تومان که بتوانم سوار اتوبوس شوم و از جلوی رستورانی، پس‌مانده غذا جمع کنم. به هر کسی رو انداختم، قرض نداد و می‌ترسیدم در خانه دیگران کار کنم.

دختر کوچکم که سرما هم خورده بود مدام بهانه غذا می‌گرفت و گریه می‌کرد. من هم که از دیدن اشک‌های دخترم، گریه‌ام گرفته بود به کوچه رفتم و تک‌تک زباله‌ها را گشتم. یک کوچه بالاتر از خانه ما، ظرف یکبار مصرفی را بیرون گذاشته بودند که یک گربه خیابانی هم تازه بالای سر آن رسیده بود و می‌خواست بخوردش. من که صدای گریه دخترم در ذهن خسته‌ام بلندتر و بلندتر می‌پیچید بدون اینکه فکر کنم با پشت دست به پوزه گربه زدم و غذا را از زیر پنجه‌هایش که یخ کرده بود بیرون کشیدم و با اینکه آن شب توانستم دخترم را از گرسنگی نجات دهم ولی هنوز به چشم‌های بسته آن گربه فکر می‌کنم که در سرما گرسنه ماند.

نگاه تلخ انتظار

عابران می‌آیند و می‌روند. سایه چنارها بلند و بلندتر می‌شود. مادر جوان پنهان در چادر
 رنگ‌و رو رفته چشم می‌دوزد به چارچوب سفید در رستوران که دیگر کسی نه بازش می‌کند و نه می‌بندد. انتظار همیشه تلخ است حتی اگر قرار باشد معجزه‌ای اتفاق بیفتد. گربه‌ها هم این را فهمیده‌اند چون دیگر از زباله‌دان بزرگ کنار رستوران بالا و پایین نمی‌روند و کنار میله‌ها خوابشان برده، آرام و نیمه عمیق مثل نوزاد کوچکی که برای خوردن شیر مدام از خواب می‌پرد و چشم‌هایش نیمه باز می‌ماند. آنها از انتظار خوابیده‌اند و شاید وقتی چشم‌هایشان را برای باز شدن در رستوران می‌گشایند دیگر خیابان را سبز نمی‌بینند.
 انتظار، انتظار، انتظار و ... شاید اگر صاحب رستوران هم گرسنه بود باور می‌کرد که انتظار سخت است و گربه‌ها را هم خسته می‌کند. می‌گوید: درکشان می‌کنم. من هم خسته شده‌ام شاید اگر جای گربه‌ها بودم، می‌رفتم.

می‌پرسم: آیا همیشه اینقدر انتظار می‌کشد؟
می‌گوید:نه، بعضی رستوران‌ها پس‌مانده‌های غذا را زودتر بیرون می‌آورند و امروز اولین‌بار است که اینجا آمده‌ام و نمی‌دانم کی پس‌مانده‌ها را بیرون می‌ریزند.

می‌پرسم: خسته نمی‌شوی؟
می‌گوید: مگر گربه گرسنه با آدم گرسنه فرق می‌کند؟
می‌گویم: اگر غذا گیرش نیاید چی کار می‌کند؟
می‌گوید: سیب‌زمینی بار می‌گذارم.

یادم می‌آید که قبلا گفته بود نان و سیب‌زمینی تنها چیزی است که می‌تواند با آن دستمزد کمش بخرد. 130هزار تومان در ماه که 110هزار تومان آن را بابت اجاره‌خانه پرداخت می‌کند و در این یک سال و 4ماهی که او برای جمع کردن پس‌مانده‌های غذا جلوی رستوران‌ها می‌رود آدم‌های بسیاری را  دیده که فقط برای یک وعده غذای خود و همراهانشان 130هزارتومان هزینه می‌کنند.

می‌گوید:گاهی از درد انگشتانم خوابم نمی‌برد. دستم بی‌حس می‌شود. اما نداشتن از درد هم بدتر است. کاش هیچ وقت فقر نبود تا مجبور نشوم زیر چادر پنهان بمانم. یا...
هنوز جمله‌اش تمام نشده که چادرش را جلو می‌کشد و به سرعت کیسه‌ای را زیر بغل می‌گیرد و در ازدحام خیابان بلند ولیعصر گم می‌شود مثل عقابی که شکار خود را به دوردست‌ها می‌برد. یک گوشه از این شهر بزرگ گربه‌ها هم انتظار را می‌فهمند؛ انتظاری که شاید تا فردا طول بکشد چون امروز آن مادر غذا را با خود برد.

کد خبر 78693

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز