به گزارش همشهری آنلاین، اما در این بین، کودکانی هم هستند که با وجود کم سن و سال بودنشان هیچ ترسی از آب و آتش ندارند و برای نجات آشنایان و نزدیکانشان به دل خطر میزنند و فداکاریهای زیادی ازخودشان نشان میدهند. زندگی این قهرمانان کوچک، پر از داستانهای واقعی از ماجراهایی است که درآن بچهها بادستهای کوچکشان دست به کارهای بزرگی زدهاند؛ کارهایی که اسمشان را بین خبرهای عجیب و به یاد ماندنی ثبت کرده است.
فرشته کوچکی از بهشت
«الکسیس گوگینز» یکی از قهرمانهای کوچک است؛ دختربچه دوم دبستانی و شاگرد اول مدرسه کامپل در یکی از ایالات آمریکا که بعد از مرگ پدرش به همراه مادر خود، خانم سلیتا پارکر زندگی میکند. مادر الکسیس چند ماه بعد از فوت همسرش، تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند.
در این بین با مردی به ظاهر متشخص آشنا شد اما پس از مدتی به راز مهمی پی برد؛ اینکه خواستگارش تعادل روانی ندارد و برای اینکه بتواند با او ازدواج کند این موضوع را مخفی کرده است. پارکر بعد از اینکه به چنین مطلب مهمی پی برد از تصمیم خود منصرف شد و به او جواب منفی داد و از خواستگارش خواست برای همیشه از زندگیاش بیرون برود. اما داستان به همینجا ختم نشد چرا که حادثه بزرگی در کمین این مادر و دختر نشسته بود.
یک روز صبح الکسیس از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه از مادرش خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. بعد از تعطیلی مدرسه، مثل همیشه همراه بقیه همکلاسیهایش بازیکنان به طرف خانه برگشت. دوستانش یکی یکی در طول راه از او جدا شدند و به خانههایشان رفتند. الکسیس همیشه آخرین نفر گروه بود که به خانه میرسید.
نزدیک خانه که رسید همه چیز برایش غیرعادی بود؛ مردم زیادی درست جلوی خانه آنها جمع شده بودند، چند مامور پلیس هم همین طور. الکسیس با دیدن این صحنه فقط به یک چیز فکر کرد؛ «نکند برای مادرم اتفاقی افتاده باشد!؟». با زحمت زیادی از بین انبوه جمعیت رد شد. صحنهای را که میدید باور نمیکرد؛ خواستگار مادرش اسلحهای را به طرف صورت او گرفته بود و نیروهای پلیس هم آمادهباش دور تا دور محل وقوع ماجرا را محاصره کرده بودند.
از هیچ کس صدایی در نمیآمد که ناگهان صدای شلیک گلوله از اسلحه مرد دیوانه به سمت خانم پارکر، الکسیس را از شوکی که در آن بود بیرون آورد. دخترک با دیدن این منظره فریادی کشید و به طرف مادرش دوید. مرد خواست یک گلوله دیگر هم شلیک کند که الکسیس با شجاعت تمام روبهروی اسلحه مرد ایستاد و التماسکنان از او خواهش کرد به مادرش کاری نداشته باشد. اشک تمام صورت الکسیس را پوشانده بود.
آنقدر التماس کرد که دل مرد به رحم آمد و بی اختیار اسلحه از دستش افتاد و روی زمین نشست. همین جا بود که نیروهای پلیس سریع دست به کار شدند و او را دستگیر کردند. با اینکه گلوله به قسمت چپ سر خانم پارکر اصابت کرده بود اما با اقدام شجاعانه الکسیس از مرگ حتمی نجات یافت.
ماجرای این شجاعت الکسیس در رسانههای محلی پیچید چراکه او در مقابل یک اسلحه پر از گلوله که در دست یک بیمار روانی بود با شجاعت تمام ایستاده بود؛ کاری که نیروهای پلیس نتوانستهبودند انجام بدهند. بعد از آن حادثه، همه الکسیس را فرشته کوچکی از بهشت صدا میکنند.
قهرمان ۱۲ ساله
در یکی از روزهای گرم تابستان؛ تیم امداد و نجات نپال، برای نجات آرادهانا پرادهان اعزام شدند؛ دختربچه دوسالهای که به خاطر بیتوجهی والدینش به داخل یک دره کوچک در نزدیکی خانهشان سقوط کرده بود. پس از اعزام تیم به منطقه، گروه حرفهای امداد کارش را شروع کرد اما اولین عملیات نجات ناموفق بود. یک تیم کمکی دیگر هم از راه رسید و عملیات دوباره شروع شد اما این بار هم تلاشها به جایی نرسید چون امدادگرها جثه بزرگی داشتند و گلوگاه دره آنقدر باریک بود که حتی لاغرترین فرد گروه هم نمیتوانست از آن بگذرد. ۲۲ ساعت تلاش مداوم برای نجات دختر بچه کوچک بینتیجه ماند و دیگر همه ناامید شده بوند. کمکم بقیه اهالی منطقه هم جمع شدهبودند و هرکسی برای نجات دخترک یک راهکار پیشنهاد میداد.
در بین بومیهای منطقه، فردی لاغر اندام و سیه چرده به نام سلوم هم در کنار برادر ۱۲ سالهاش، کمال ایستاده بود تا اینکه بالاخره رو به برادرش کرد و گفت: «آن گلوگاه باریک را میبینی؟ دختر بچه کوچکی در آنجا گیر کرده و اگر کسی تا چند ساعت دیگر نتواند او را بیرون بیاورد مطمئنا میمیرد. اولش خواستم خودم بروم اما آنجا آنقدر تنگ و باریک است که من هم مثل بقیه امدادگرها گیر میکنم. فکر میکنم فقط آدم لاغر و باریکی مثل تو میتواند وارد آنجا شود. تو حاضری از آن گلوگاه رد شوی؟ فکر کن که خواهر خودمان آنجا گیر کرده».
کمال نگاهی به برادرش کرد و بلافاصله موافقتش را اعلام کرد. اعضای تیم امداد با این تصمیم مخالفت کردند اما بالاخره با اصرار مادر و پدر دختربچهای که در دره افتاده بود راضی شدند که کمال را با مسؤولیت برادرش به پایین بفرستند. دور کمر کمال طناب محکم و قرمز رنگی بستند و آرام او را به پایین دره فرستادند. هنگامی که کمال به گلوگاه دره رسید، دستش را دراز کرد تا آرادهانا را بگیرد اما هنوز هم فاصله زیادی با دخترک داشت. به خاطر همین کمال، طناب دور کمرش را باز کرد و آهسته شروع به خزیدن روی سنگهای باریک کرد تا اینکه بالاخره به آرادهانا رسید.
با یک دست او را گرفت و با دست دیگر خودش را روی سنگها کشید و دوباره ریسمان را دور کمرش بست و محکم آن را کشید تا مطمئن شود که گره خورده، بعد با تکان دادن آن به گروه امداد علامت داد تا آنها را بالا بکشند. هیچ کس باورش نمیشد که این پسر ۱۲ساله توانسته باشد چنین کار بزرگی انجام بدهد و مانند یک قهرمان ماهر عمل کند.
یک قهرمان دوساله
در دنیای بچههای قهرمان، سن و سال معنایی ندارد و آنها حتی میتوانند در دو سالگی هم جان یک نفر دیگر را نجات بدهند. ایزابلا کیلینگ دو ساله یکی از این قهرمانهاست؛ مادر ایزابلا در خانه مشغول تمیزکاری بود و برای این کار از شویندههای شیمیایی بسیار قوی استفاده میکرد که ناگهان سرش گیج رفت و به زمین افتاد.
ایزابلا کوچک مشغول بازی بود و در ابتدا متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده، چند دقیقهای گذشت، ایزابلا مادرش را صدا زد اما هیچ جوابی نشنید. به محض اینکه پایش را از اتاق بیرون گذاشت مادرش را در حالی که نقش بر زمین شده بود، دید. ایزابلا هرکاری کرد نتوانست مادرش را بیدار کند. به دور و برش نگاه کرد و چشمش به گوشی تلفن افتاد. در ذهن کودکانهاش به یاد کارتونی که دیروز دیده بود، افتاد که در آن گرفتن شماره پلیس به بچهها آموزش داده شده بود. فورا به طرف تلفن دوید، گوشی را برداشت و شماره پلیس را گرفت.
«مرکز پلیس، بفرمایید.» این جملهای بود که کودک از آن طرف خط شنید. ایزابلا با همان لحن کودکانهاش گفت: «مادرم بیدار نمیشود». با ردیابی تماس ایزابلا، ماموران پلیس خیلی سریع خودشان را به خانه آنها رساندند، کمی بعد هم نیروهای امداد از راه رسیدند و جان مادرش را نجات دادند.
پسر شجاع واقعی
جاستین بورون به همراه میشل، پسر هشت سالهاش سوار کامیون شدند تا با هم به مزرعه بروند. این پدر و پسر کمی بعد به جاده رسیدند. جاستین به پدرش گفت: «من میروم دراز بکشم اما بیدار هستم». آن دو مشغول صحبت و شوخی با یکدیگر بودند که ناگهان لاستیک سمت شاگرد ترکید و کامیون با سرعت بسیار به سمت راست چرخید و مستقیم به سوی درختهای تنومند کنار جاده رفت. آقای بورون با عجله سعی کرد فرمان ماشین را صاف کند و درست در لحظهای که نزدیک بود موفق شود، جلوی کامیون محکم به درختها خورد و آقای بورون بیهوش شد.
اما میشل هنوز هوشیار بود و در پاهایش احساس درد میکرد. به زحمت خودش را به طرف پدرش کشید و شانههای او را تکان داد ولی هیچ جوابی نشنید. ترسید که مبادا پدرش مرده باشد. دوباره او را تکان داد و انگشتش را روی نبض پدرش گذاشت، خوشبختانه هنوز میزد اما خیلی ضعیف بود. دوباره پدرش را صدا زد. آقای بورون آرام چشمهایش را باز کرد. پسرش با صدایی که رنگ ترس داشت، گفت: «ما تصادف کردهایم. چهکار کنیم؟» مرد آرام سرش را تکان داد.
صدای موتور ماشین که هنوز کار میکرد به گوش میرسید. باک هم سوراخ شده بود و بنزین از آن میچکید. هر لحظه امکان انفجار خودرو وجود داشت. پدرش خواست که تکانی به خودش دهد اما بین فرمان و داشبورد گیر کرده بود. خود او بعدها دربارهاین حادثه گفت: «خیلی وحشتناک بود. از یک طرف میترسیدم مبادا ماشین آتش بگیرد و از طرف دیگر میخواستم جان پسرم را نجات دهم. هرچه به دنبال تلفن همراهم گشتم آن را پیدا نکردم و سیستم رادیویی دوطرفه هم که میتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم، قطع شده بود».
میشل به طرف شیشه جلوی ماشین رفت و سعی کرد تا تکه آهنی را اهرم قرار دهد و پدرش را نجات دهد ولی هر چه تلاش کرد نتوانست این کار را انجام بدهد. البته او ناامید نشد و ناگهان به یاد رادیو افتاد. به دنبالش گشت اما به نظر میرسید که این فکر هم بیفایده است چون چیزی از رادیو باقی نمانده و کاملا خرد شده بود. آقای بورون به پسرش گفت: «ممکن است با باتری اضافی کار کند»؛ اما باتری به بیرون از ماشین پرت شده بود.
میشل با تمام ضعفی که در بدن داشت لنگان لنگان به آن طرف جاده رفت و باتری را با تمام قدرت روی زمین کشید و نزد پدر برگشت. خود میشل میگوید: «پدرم به من گفت که سیمهای رادیو را بیرون بیاورم و سیم قرمزی را که داخل آن وجود داشت به سیم آبی داخل رادیو وصل کنم». برای اولین بار بود که میشل در چنین وضعیتی قرار میگرفت. دستانش میلرزید.
سیمها را به هم وصل کرد و همان دفعه اول رادیو بهکار افتاد. اولین نفری که میشل با او تماس گرفت کریستین، مادرش بود. کریستین فورا به دیگر اعضای خانواده و همسایهها خبر داد تا خودشان را به محل حادثه برسانند. او به خبرنگار ساندی تایمز گفت: «اولین نفری که به آنجا رسید من بودم اما فکر نمیکردم که عمق فاجعه به این اندازه باشد. با خودم فکر میکنم اگر هر دوی آنها را با هم از دست میدادم چگونه میتوانستم به زندگی ادامه دهم اما پسرشجاع من توانست جان پدرش را نجات دهد».
بعد از یک ساعت که آقای بورون داخل ماشین گیر افتاده و خون زیادی از او رفته بود محلیهای منطقه به سرعت خودشان را به آنجا رساندند و ۴۵ دقیقه بعد هم نیروی امداد در صحنه حاضر شد. به گفته مسؤول اورژانس، اگر میشل نمیتوانست رادیو را روشن کند ممکن بود آقای بورون تا شب آنجا بماند و این برای او مساوی با مرگ بود.
ذهن خلاق چارلی
چارلی سیمسون، پسر بچه هفت ساله انگلیسی پس از تماشای صحنههای دلخراش زلزله مرگبار هائیتی و کشته شدن هزاران نفر از اهالی آن منطقه، با همان ذهن خلاق کودکانهاش دست به کار جالبی زد تا برای مردم هائیتی آذوقه بفرستند. او سوار دوچرخهاش شد و تصمیم گرفت به مسافت هشت کیلومتر دور پارکی که در نزدیکی خانهشان بود، دوچرخهسواری کند. والدین او هم بیکار ننشستند و برای چارلی وبسایتی ساختند و از تمام کسانی که از این وب سایت دیدن میکردند دعوت به همکاری کردند.
پیام چارلی در این حرکت خلاقانه بسیار ساده و دلنشین بود و همه مردم جهان را به این کار خیر دعوت کرد. چارلی در وب سایتش نوشت: «من چارلی سیمسون هستم. میخواهم به خاطر مردم زلزلهزده هائیتی که تمام زندگیشان را در این حادثه از دست دادهاند پول جمع کنم تا برایشان غذا، آب و چادر بخرم. برای اینکار تصمیم گرفتهام دوچرخه سواری کنم».
البته پوشش خبری رسانهها هم در موفقیت چارلی بسیار مثمرثمر بود. خانواده سیمسون در ابتدا تخمین زدند که شاید بتوانند حدود ۵۰۰ پوند برای زلزلهزدگان کمک جمع کنند اما نتیجه غیرقابل پیشبینی بود و چارلی مهربان توانست ۱۲۰ هزار پوند پول جمع کند و با آن برای زلزلهزدگان هائیتی مواد اولیه مورد احتیاجشان را بخرد.
قهرمانهای کم سن و سال خیلی وقتها جان بقیه را نجات دادهاند
آتش حریف قهرمان پنج ساله
ماه ژانویه بود و هوا آنقدر سرد بود که شعله بخاری خانه مککینز تا آخرین درجه بالا رفته بود. داستین و کدی - دو برادر جدا نشدنی - در اتاق خواب واقع در طبقه دوم ساختمان خوابیده بودند و مادرشان هم مشغول انجام کارهای خانه بود که ناگهان صدای مهیبی در خانه پیچید.
بخاری آتش گرفته بود و شعلههای آن پیچ و تاب خوران تا سقف بالا رفت و دریک چشم بر هم زدن تمام خانه پر شد از دود و آتش. کدی از خواب بیدار شد و مادرش را صدا زد اما آنقدر همه جا پر از دود شده بود که او نمیتوانست جایی را ببیند و از طرف دیگر شدت آتش بسیار بالا بود.
مادرشان هم ناتوان و دستپاچه به دنبال راهی میگشت تا بلکه بتواند از پلهها بالا رود و کودکانش را نجات دهد. کدی که حالا واقعا ترس را با تمام وجودش حس کرده بود، دو پله پایین آمد و خواست که خودش را طبقه پایین برساند اما ناگهان به یاد برادر سه سالهاش، داستین افتاد. به خاطر همین به سرعت وارد اتاق خواب شد و به طرف داستین دوید. برادرش را تکان داد و گفت: «داستین، داستین بیدار شو، الان میسوزیم». داستین کوچولو همانطور که خوابیده بود غلطی زد و چشمانش را باز کرد.کدی دوباره گفت: «داستین، بلند شو، زود باش!». بعد دست داستین را گرفت و سعی کرد خودش را دلداری بدهد.
«من میتوانم برادرم را نجات دهم.» این جملهای بود که داستین به خبرنگاری که از او سوال کرد در آن لحظه چه شد که توانستی خودت و برادرت را نجات دهی، گفت. پسرک شجاعانه از میان شعلهها رد شد. در قسمتهایی از بدنش احساس سوزش میکرد اما خم به ابرویش نیاورد و از میان شعلهها مادرش را دید. باورش نمیشد که توانسته جان برادرش را نجات بدهد. هنگامیکه مادر به همراه دو پسرش از خانه بیرون رفتند هنوز خانه در آتش میسوخت. اورژانسی که به محل حادثه رسیده بود مشغول مداوای مصدومان شد.
در این ماجرا دست، صورت و کمر کدی قهرمان سوخت و دست چپ داستین هم دچار سوختگی شد. هر دو برادر هم به علت تنفس دود دچار اختلال تنفسی شدند. با این حال داستان شجاعت کدی برای نجات برادرش از میان شعلهها تا مدتها بین مردم شهر دهان به دهان میگشت.
نظر شما