شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۱:۴۹
۰ نفر

شب بود. از آن شب‌های آخر هفته‌ای که پیراهن آسمان، سورمه‌ای غلیظ می‌شود و همه می‌دوند تا به خانه‌هایشان برسند.

بخشش

ما هم می‌دویدیم تا به یک خانه برسیم. خانه‌ای دور در «دوست‌آبادِ» مشهد، که سه جفت چشم خیس، پشت پنجره‌های ترک برداشته‌اش، به راه دوخته شده‌ بودند تا شاید این شبِ پنج‌شنبه، بابا امیرشان برگردد.

از حرم تا آنجا چهل و پنج دقیقه راه بود. و شاید هم بیشتر. بین خواب و بیداری چرت می‌پراندیم که آقای راننده گفت رسیدیم. پیاده شدیم. خسته و کوفته و میان خاک و خل و همسایه‌هایی که از بین دربهای نیمه باز و پنجره‌های طبقه‌های بالاتر، سرک می‌کشیدند و رنج، توی صورت‌هایشان ریشه دوانده بود. اینجا و در پرت‌ترین و کورترین نقطه‌ی مشهد که حتی جی‌پی‌اس‌ هم از شناختن‌اش وا مانده بود، غریبه‌ها خیلی زود انگشت‌نما می‌شوند و من با خودم می‌گفتم: «حاج آقا چه مکانی رو برای اومدن انتخاب کرده» به طرف یکی از همراهان چرخیدم: «واقعا لازم بود حاج آقا چنین جایی بیان؟ خب یکی از نماینده‌هاشون رو می‌فرستادن» سری تکان داد و به ته کوچه‌ی تنگ و تاریک و باریک توس۱۴۶ خیره شد: «کیه که جلودارِ حاج آقا باشه!»

طلب ۱۹۰ میلیونی

از پله‌ها بالا رفتیم. پله‌ها آن‌قدر زیاد بود که همه‌مان فکر می‌کردیم دارند کش می‌آیند! صدای خنده‌ی بچه‌ها از پشت درِ کهنه می‌آمد.

کنار مادر بچه‌ها نشستم و برایم یک استکان چای ریخت و دستپاچه کنارم نشست. شیارهای غم توی صورت جوانش بدجور جا خوش کرده بود. پرسیدم: «چی شد؟» اما قبل از اینکه با کلمات، گفت‌وگو کنیم گرمای اشک‌هایش، یخ غریبگی‌مان را شکست: «همه چیز خوب که نه اما لااقل خوش بود. امیر کار می‌کرد. بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتن و چرخ زندگیمون ریز ریز می‌چرخید. پونزده تا کارگر تو کارگاه خیاطی‌مون داشتیم. من و امیرم اوستا بودیم. ولی شریک قبلی امیر کلاهشو برداشته بود و ما نمی‌دونستیم! دار و ندار رو فروختم تا بدهیا رو صاف کنیم. شبیه معتادا شده بودیم! یه روز گاز. یه روز پنکه. یه روز تلویزیون. باید بدهی امیر رو صاف می‌کردیم. اینقدر فروختیم که فقط ما موندیم و چرخای خیاطی. طلبکارا جلوی در بودن. کارگاهو تعطیل کردیم و اونا رو هم فروختیم و موند طلب ۴۵ میلیونی سال ۹۷ که امسال به روز شده بود و باید ۱۹۰ میلیون می‌دادیم.»

خسته‌ام از شرمندگی

پسرهایش، طاها و یاسین انگشت گذاشته بودند توی چراغ‌های ماشین‌های سفید و قرمزِ به قول خودشان بنزشان و قان قان می‌کردند. دست یاسین را گرفتم: «چشمای ماشینتو کندی خاله؟!» انگار خوششان آمده بود. خندیدند. من هم کمکشان کردم بقیه‌ی چراغ‌های ماشین‌های اسباب‌بازیشان را یواشکی بکنند و وقتی کار تمام شد بهشان تبریک گفتم: «آفرین بچه‌ها! ماشیناتون کور شد!»

به شوخی‌هایم می‌خندیدند و با هم دوست شده بودیم. بچه که درد توی سرش نمی‌مانَد اما وسط بازی یکهو یادشان می‌آمد. بیشتر هم یاسین. می‌لرزید و توی بغل مادرش می‌دوید و می‌پرسید: «این آقاهه اینجاست که بابا رو بیاره؟» آقای جان‌فدا، که تازه آنجا متوجه شدم رییس انجمن حمایت از خانواده زندانیان است دلش آشوب‌تر از خانواده‌ی بابا امیر بود. به یاسین نگاه می‌کرد و نمی‌دانست گریه کند یا به این بچه دل‌خوشی الکی بدهد. بنده‌ی خدا، خودش هم بین خوف و رجا بود. روبه‌رویش نشستم: «آقای جان فدا؛ امیدی هست؟» چشم‌هایش پر از اشک شد: «بدهی امیر ۱۹۱ میلیونه که رضایت ۳۰ میلیونش رو گرفتیم و ۱۶۰ میلیون باقی مونده. ۸۰ میلیون رو ستاد دیه تقبل کرده و ۸۰ میلیون مونده که اگه امشب امام رضا (ع) عنایت کنه، آقا امیرم به آغوش خونواده‌اش برمی‌گرده. خسته شدم از شرمندگیِ جواب نه دادن به این زن. شما هم دعا کن بلکه آقا ضمانتی کرد»

حبسِ ابدِ رنج

مامان فقط گریه می‌کرد. ممتد و یک دست و روان. انگار که اشک بخشی از اسکلت بدنش شده باشد. انگار که اگر چشم‌هایش خیس نباشد بدنش عضوی را کم دارد! انگار که محکوم بود به تحملِ حبسِ ابدِ رنج! پشت سرش توی آشپزخانه رفتم: «یه لیوان آب بهم میدی؟» این پا و آن پا کرد. یخچال نبود. بهانه آوردم تا راحت باشد: «از شیر آب بده؛ آب سرد اذیتم می‌کنه!» خوش‌حال شد اما لیوان را که پر کرد کمی آنطرف‌تر از خودمان توی هوا بلندش کرد. با خنده گفتم: «چرا اینطور می‌کنی؟» با شرمندگی بشکه‌ی آب زیر سینک ظرف‌شویی را نشانم داد: «ما اینجا فقط شب‌ها آب داریم. اونم چند ساعت. همیشه باید آب پر کنیم برای روز. آب اینجا گازداره! لیوانت رو گرفتم تا گازش بره! گاز سنگ کلیه میاره!»

نمی‌خواستم دردش را به رخش بکشم. نمی‌خواستم به او بفهمانم که در تمام عمرم این اولین بار است که می‌بینم آبی با بو و طعم گاز از لوله‌کشی بیرون می‌زند. و دلم نمی‌آمد این میزبان دل‌شکسته را در این میهمانی ناخوانده، سرشکسته کنم. لیوان آب را از روی ظرف‌شویی بلند کردم و سر کشیدم: «این همه نوشابه‌ی گازدار خوردیم، حالا یه شبم آب گازدار بخوریم ببینیم چه مزه‌اییه.» خندید. عمیق و شیرین و صمیمی اما غصه که از سر قصه‌اش نمی‌افتاد. با مقنعه‌ی کج و چادر رنگ و رو رفته دنبال طاها و یاسین دوید که از لوله‌ی گاز آویزان شده بودند و دست هیچ‌کس به گرد پایشان هم نمی‌رسید. خانم دژبرد تازه نمازش را تمام کرده بود و سلام را که داد همانجا و توی آشپزخانه کنارش نشستم: «درسته شما مدیر مرکز بانوان و امور خانواده آستان قدس هستین اما اذیت نمیشین از سر زدن به این خونواده‌ها و شریک غم‌هاشون شدن؟ اولین باره که اومدم و دارم خفه میشم از بغض»

آخرین ذکرش را گفت و به طرفم چرخید: «اولین بار من هم عین تو شدم. رفته بودم زندان بند نسوان. اونجا بچه‌ها تا دو سالگی پیش ماماناشون میمونن اما بعد از اون اگه مادر آزاد نشد بچه رو می‌برن بهزیستی. وقتی رفتم داخل داشتن یه بچه رو از مادرش جدا می‌کردن. از این‌طرف مادر زجه می‌زد و از اون‌طرف بچه‌ی دو ساله جیغ می‌کشید. اون لحظه مُردم و زنده شدم. سال ۱۴۰۰ بود. اما حالا و از اون موقع تا الآن آستان قدس رضوی با همراهی و اعتماد خیران، شیشصد و چهل تا مادر و پدر رو به لطف ضامن آهو آزاد کرده و فقط مونده آقا امیر.»

مامان یک‌دفعه‌ای با هول و ولا دوید توی آشپزخانه: «دارن میان بالا!» نفس نفس می‌زد و آب دهنش خشک شده بود. دستش را گرفتم: «کی؟» سرش را به طرف در چرخاند: «حاج آقا مروی!»

تولیت آستان قدس را سال گذشته و آن هم از فاصله‌ی چند ده متری و پشت تریبون دیده بودم. آنجا برای من یک حاج آقای معمولی نبود. آنجا ایشان تولیت آستان قدس رضوی بود که به خیالم دست هیچ‌کس به او نمی‌رسید؛ اما امشب قرعه به نامم افتاده بود تا ببینم همان حاج آقا چطور شبانه و در بایکوت خبری دست‌گیری می‌کند.

هر چقدر که صدای سلام و صلوات حاج آقا از توی راه‌پله نزدیک‌تر می‌شد قلبم بیشتر می‌کوبید. فضای بسته و ساده‌ای بود از یک زندگی سخت. حاج آقا قرار بود کجایش بنشیند؟ چطور پذیرایی شود؟ اینجا که از همه چیز خالی بود. پشت بقیه ایستادم. حاج آقا از در رد شد. بچه‌ها دویدند و حاج آقا مثل پدربزرگی که به دیدن نوه‌هایش آمده باشد به آغوششان کشید. از کار روزگار خنده ام گرفت. طاها و یاسین همان بچه‌هایی بودند که همسایه‌ها توی کوچه با انگشت به هم نشانشان می‌دادند و بدبختی‌هایشان را به رخ‌شان می‌کشیدند و حالا عالی‌ترین مقام حرم برای آن‌ها توپ و کیک خامه‌ای آورده بود!

حاج آقا نشست و مامان با اضطراب سرش را پایین انداخت. اما پدر که ترسیدن نداشت و حاج آقا برای حال و احوال گرفتن، خودش پیش‌قدم شد: «خوبی دخترم؟ چی شده بابا جان؟ بگو ببینم» ترک‌های دل شکسته‌ی مادر باز شد و به حاج آقا گفت حتی دردهایی را که به ما نگفته بود. حق هم داشت. سفره‌ی دل‌های شکسته را باید فقط پیش صاحب‌دلان باز کرد.

دنبال بچه‌ها بلند شدم. تورهای توپ از بین انگشت‌های کوچک طاها و یاسین آویزان بود و دو لپی کیک خامه‌ای می‌خوردند. یاسین اما در همان حال و احوال با تعجب به حاج آقا زل زده بود و با اینکه از دیوار راست بالا می‌رفت خیلی عجیب آرام شده بود. دستش را گرفتم: «خوبی خاله؟» از حاج آقا چشم برنمی‌داشت: «این آقا امام خمینیه؟!» خندیدم: «امام خمینی نه اما شاگرد امام خمینیه» برادرش را صدا زد: «داداشی، برو به امام خمینی بگو بابایی رو آزاد کنه!» هنوز سر حرف دنیای کودکانه‌ی خودش بود و طاها بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید دوید و روبه‌روی حاج آقا ایستاد: «حاج آقا بابامونو آزاد می‌کنی؟» حاج آقا سرش را پایین انداخت: «از امام رضا بخواین. امام رضا (ع) امشب باباتونو آزاد می‌کنه!»

مامان سرش را بلند کرد و با تعجب از بین جمعیت دنبالم می‌گشت. با خنده برایش سر تکان دادم. آقای جان‌فدا نامه‌ی آزادی بابا امیر را درآورد و توی دستان حاج آقا گذاشت: «دخترمون تحصیل‌کرده ست. حسابداری خونده. مدرک حرفه‌ای خیاطی داره. میگه اگه شوهرش آزاد بشه با دو تا چرخ هم می‌تونه زندگی‌شونو نجات بده» حاج آقا نامه را امضا زد. درست در لحظه‌ای که همه خشکمان زده بود و حتی زبانمان نمی‌چرخید چیزی بگوییم. حاج آقا اما مطمئن بود که این خانه می‌تواند یک بار دیگر پر از صدای خنده شود: «زندگی رو از نو شروع کن دخترم. از امام رضا (ع) تشکر کن. همه خیرات و برکات از امام رضاست. ان‌شالله فصل جدیدی از زندگی‌تون شروع میشه. این سختی‌ها، فراز و نشیب‌ها، تلخ و شیرین‌ها، توی زندگی هست اما مهم اینه که آدم درس بگیره تا انتخابای بهتری داشته باشه. انشالله با عنایت امام رضا (ع) شوهرتون امشب برمی‌گرده خونه. تجربه نداشتین. شکست خوردین. الان با سرمایه‌ی تجربه جدید کار رو شروع می‌کنید و یک زندگی پر از نشاط و معنویت خواهید داشت.»

دل مامان روشن شده بود و چشم‌هایش می‌بارید. اما این بار از لذت شوقی که حتی وقتی حاج آقا نامه‌ی امضا شده‌ ی آزادی بابا امیر را توی دستش گذاشت باورش نشده بود. سرش را بالا آورد: «یعنی امیر واقعا آزاد میشه حاج آقا؟» حاج آقا خندید: «ان‌شالله مبارک باشه. ان‌شالله با شوهرتون زندگی خوبی رو ادامه بدین. الحمدلله فن بلدید. خیاطی بلدید. هنر خوبی دارید. لیسانس حسابداری هم داری؛ پس چرا شوهرت را خوب حسابداری نکردی؟» همه خندیدند. حاج آقا بلند شد: «حواست به شوهرت باشه دخترم که خوب حسابداریش کنی. امشب هم می‌رین زیارت. بچه‌ها شما رو می‌برن و تنها هم نیستی. خیالت راحت دخترم، با شوهرت برمی‌گردی. دست به دست هم بدین و یه زندگی طراحی کنین که الگو بشه برای دیگران. عهد ببندین با امام رضا (ع) که خودتون زندانی آزاد کنین. نیتتون هم این باشه که ما باید چهل تا کارگر داشته باشیم. با همت و تلاش. هر کسی همت بلند داشته باشه خدا کمک میکنه. به دو تا چرخ قانع نباشین. بگین باید سی تا چرخ داشته باشیم. ان‌شالله اگه سال دیگه زنده بودیم خبر خوشی از این خونه بشنویم. امشب ما به شما خبر خوش دادیم، ان‌شالله سال دیگه شما خبر خوش اشتغالزایی و آزاد کردن زندانی‌ها رو به ما بدین.»

حاج آقای مروی رفت. آقای جان‌فدا و بقیه هم رفتند تا بابا امیر را آزاد کنند و به حرم بیاورند. و من و مامان و طاها و یاسین سوار ماشین شدیم تا برای پابوسِ بعد از آزادی به حرم برویم. ساعت، یک شب شده بود. سکوت محض. کوچه‌های خلوت و سو سوی جیرجیرک‌ها. حتی همسایه‌ها هم خواب هفت پادشاه می‌دیدند. مامان قشنگه سرش را روی پنجره‌ی ماشین انداخت و طاها و یاسینش را بغل گرفت. دیگر حتی با من هم حرف نمی‌زد و فقط بلندگوی گوشی شکسته و قدیمی‌اش را برای شنیدن به گوشش چسبانده بود: «ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت بر ندارم...»

 گزارش: حنان سالمی

کد خبر 763359

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha