در خانه نقلی‌اش بوی خوش یک زندگی پر از صفا و صمیمیت جاری است. او با چشم‌های بی‌رنگش طوری زندگی‌اش را ساخته که بسیاری از خانم‌هایی که شرایط جسمی معمولی دارند، از به وجود آوردن آن ناتوانند.

رابعه تیموری

همشهری آنلاین - رابعه تیموری : هیچ‌ کس تصور نمی‌کرد که دختر سرزنده و بازیگوش خانه نمی‌تواند خوب ببیند. کارهایش را خوب انجام می‌داد. هیچ‌وقت هم از بقیه کم‌ نمی‌آورد. فقط گاهی کاسه کوزه خانه را می‌شکست یا خرابکاری‌هایی می‌کرد که حرص همه در می‌آمد. آنها را هم با تیزهوشی و شیرین‌زبانی رفع و رجوع می‌کرد و دیگران آن را به‌حساب شیطنت و سربه هوایی‌اش می‌گذاشتند و از آن می‌گذشتند.

اما موقع ثبت نام مدرسه همه‌چیز رنگ دیگری به خودش گرفت. وقتی برای سنجش بینایی به مرکز سنجش سلامت رفت از آن «E»‌های ریزودرشت فقط می‌توانست ردیف بالا را ببیند. آن هم نه چندان واضح. مادر که همراهش آمده بود، با نگرانی به مسئول سنجش می‌گفت : «بلده... بلده... فقط هول شده، الان می‌گه... »اما معصومه واقعا نمی‌توانست نشانه‌ها را ببیند.

روی پرونده سلامت معصومه نوشتند که او به‌اندازه یک دهم دید طبیعی می‌تواند ببیند و به بیماری مادرزادی «اشتارگات» مبتلا است، اما میرعدلی باز هم در مدرسه معمولی ثبت نام شد و کنار بقیه بچه‌ها درس خواندن را شروع کرد. معصومه سر کلاس که می‌نشست، سراپا گوش بود تا میان پچ‌پچ بچه‌ها چیزی از حرف‌های معلم را از قلم نیندازد و از همکلاسی‌هایش عقب نماند. درس‌هایش هم خوب بود، تا جایی که گاهی معلم‌ها فراموش می‌کردند که او فقط می‌شنود و نمی‌بیند.

اما در خانه هم هنوز کسی باور نکرده بود که معصومه با دیگران فرق دارد و با او مثل دیگر فرزندان خانواده رفتار می‌شد : «مداد را صاف بگیر. خوب حالا بنویس! از بالا به پایین. یک خط راست، آ... »اما معصومه کوچک خوب شرایطش را درک کرده بود و سعی می‌کرد نگذارد تصور دیگران از او به هم بریزد.

 واقعیت خاکستری

معصومه بر اساس تصورات ذهنی و شنیده‌هایش می‌نوشت و درست هم می‌نوشت! اما در کلاس پنجم دبستان معلمش احساس کرد توانایی‌های معصومه باید بهتر پرورش پیدا کند و او را به آموزش‌وپرورش کودکان استثنایی معرفی کرد. بعد از آن هر چند هفته یک بار معلم خاص دانش‌آموزان نابینا به مدرسه می‌آمد و درس‌هایی مثل ریاضی را برایش مرور می‌کرد. گاهی هم برایش کتاب‌های درشت خط یا دیگر وسایل کمک آموزشی می‌فرستاد که تا اندازه‌ای کمک حالش بود. معصومه دوره راهنمایی را با معدل بالای ١٨ به‌پایان رساند و دبیرستانی عادی را برای ادامه تحصیل در رشته علوم تجربی انتخاب کرد. او بعد از دیپلم در رشته علوم تربیتی با گرایش آموزش‌وپرورش کودکان عقب‌مانده ذهنی دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز پذیرفته شد.

طی کردن مسیر خانه از خیابان قلعه مرغی تا دانشگاه که در خیابان دماوند قرار داشت، برای معصومه سخت و طاقت‌فرسا بود. دویدن دنبال اتوبوس‌های شلوغ، عبور از مقابل ماشین‌هایی که نمی‌دانستند او آنها را به‌سختی می‌بیند، احساس درماندگی که در آن لحظات وجودش را پر می‌کرد، بارها و بارها در گلویش بغض نشاند و چشم‌هایش را خیس کرد. اما باز هم هر وقت پدر به او پیشنهاد می‌کرد که او را همراهی کند، غرورش مانع می‌شد که بگوید به کمک شما نیاز دارم.

وقتی معصومه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد، به هر جا فکر می‌کرد ممکن است استخدامش کنند سر زد. در نهایت بعد از کلی این در و آن در زدن توانست در مرکز آموزش و توانبخشی «بهار» به‌عنوان مربی مشغول به کار شود. ١۵ شاگرد با اختلالات ذهنی و جسمی مختلف به معصومه سپرده شدند و او با عشق و علاقه برایشان کار کرد.

روایتی عاشقانه از روزهای ندیدن | با چشم‌های بسته زندگی‌ام را ساختم

جلوتر از دیگران

برنامه‌های کلاس میرعدلی همیشه با بقیه فرق داشت. او در ساخت گل چینی، گل بلندر و عروسک‌سازی مهارت داشت و روحیات بچه‌های عقب افتاده را خوب می‌شناخت. بنابراین با استفاده از هنرش مطالب زمخت درسی را برای ذهن کم‌توان بچه‌ها آسان و قابل انتقال می‌کرد. معصومه در آن جا توانست کودکی را که هیچ‌وقت با هیچ مربی صحبت نکرده بود، به کلاس و درس و مشق علاقه‌مند کند و از او کودکی پرنشاط و پرجنب و جوش بسازد.

با طرح‌های معصومه بود که دوربین برنامه تلویزیونی «درشهر» به این مرکز کوچک راه پیدا کرد و مردم گوشه‌ای از توانمندی‌های این کودکان را دیدند. او در این مجموعه به‌عنوان مربی خلاق و نمونه انتخاب شد. همچنین معصومه بیشتر از ٢ سال در یک مرکز درمان و بازتوانی معتادان به‌عنوان مددکار فعالیت می‌کرد و در آنجا هم کارنامه کاری اش درخشان‌تر از بسیاری از همکارانش بود که از نعمت بینایی برخوردار بودند.

شرایط ظاهری معصومه ضعف بیناییش را نشان نمی‌داد و وقتی او به سن ازدواج رسید، خانواده‌های زیادی برای وصلت با خانواده‌اش پیشقدم شدند و همیشه دلهره شکست عاطفی معصومه را از پذیرفتن خواستگارانش منصرف می‌کرد، ولی وقتی محمد و برادرش به خواستگاری او و خواهر بزرگترش آمدند، معصومه احساس کرد دوست دارد آینده اش را با محمد بگذراند. او در ابتدای آشنایی دو خانواده شرایطش را واضح مطرح نکرد تا محمد که از وضعیت جسمی معمولی برخوردار بود، بدون ذهنیت و پیش داوری توانایی‌ها و استعدادهای او را بشناسد.

حمایت بدون ترحم

بعد از یک دوره آشنایی و در حالی‌ که محمد منتظر «بله» شنیدن از او بود، معصومه همه‌چیز را بی‌پرده و واضح به او گفت و سنگ‌هایش را با خواستگار سمج و دوست‌داشتنی‌اش وا کند : «می بینی که من می‌توانم مثل همه دخترها خانه‌داری کنم. مثل همه تحصیلکرده‌ها درس بخوانم و کار کنم، اما هیچ وقت نمی‌توانم رانندگی کنم، عکاسی کنم یا... » محمد همه شرایط معصومه را قبول کرد و زندگی پر از عشق و محبت آنها شروع شد.

حالا از زندگی مشترک معصومه و محمد سال‌ها گذشته و طعم شیرین پدر و مادر شدن را چشیده‌اند. معصومه با نظمی که به زندگی‌اش داده و همکاری و حمایت خانواده و همسرش زندگی باطراوت و پرامیدی را می‌گذراند. او پس از ازدواج در مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم تربیتی پذیرفته شد، اما برای این که هزینه‌های تحصیلش به زندگی نوپایشان آسیب نرساند، ادامه تحصیل خود را به‌ بعد موکول کرد. او نگاه به دور از ترحم خانواده اش را باعث احساس ارزشمندی، توانمندی و استقلال خود می‌داند.

کد خبر 700603

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 15
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • IR ۱۱:۰۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    2 0
    دمش گرم. من فقط از مچ یک دست مشکل دارم توی زندگیم موندم
    • IR ۱۲:۵۸ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
      6 0
      خوشبختانه کسی نفهمیده نابیناس. وگرنه طوری تخریبش می کردن و روحیشو خراب می کردن که گوشه نشین و بیچاره بشود
    • IR ۱۶:۱۵ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
      6 0
      چشماش جوریه انگار می بینه. مثل نابیناها نیست
  • فریبا IR ۱۱:۱۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    4 0
    دختران معلول حتی این شانس را ندارند که از طرف پسران معلول انتخاب شوند و حتی آنها به دنبال دختران سالم هستند. این خانم خیلی خیلی خوش اقبال بوده
  • شهروند IR ۱۳:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    7 1
    عجب !!! خدا گر به حکمت ببندد دری ......... ز. رحمت گشاید در دیگری !!!! خداوند همیشه همراه و یاورتان باشد.
  • یک مادر IR ۱۵:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    9 0
    دختر من هم ناشنوا است. ولی خیلی بااستعداد و زیبا است. او ۵ ساله است. دعا کنید او هم مثل شما خوشبخت و موفق شود
  • مجید مجیدی IR ۱۶:۳۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    9 1
    احسنت به خانواده داماد که مانع به هم رسیدن این زوج عاشق نشدند. خدا کند چنین بینشی نسبت به نابینایان گسترش پیدا کند. احسنت به این خانواده
  • IR ۲۰:۱۸ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    3 0
    ایشون فکر میکنم نابینا نیست وخیلی خیلی کم بیناست در حد سایه و اینها میبینه؟!
    • محمدی- پرستار IR ۲۲:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
      1 0
      بیماری اشتارگات از اختلالات ژنتیکی چشم است که در آن دژنراسیون ماکولا اتفاق می افتد. از آنجا که در این بیماری قسمت شبکیه ی چشم درگیر می شود؛ از روی ظاهر فرد نمی توان به وجود این بیماری پی برد. این بیماری به مرور زمان می‌تواند بینایی فرد را به شدت کاهش دهد به طوری که فرد فقط می تواند وجود نور در محیط را درک کند‌. علت اصلی این بیماری اختلالات ژنتیکی است که جهش در ژن های مختلفی می تواند این بیماری را رقم بزند.
    • IR ۰۰:۳۸ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۰
      0 0
      منم تا عکسو دیدم همینو گفتم. تا ته قصه هم همش می گفتم این نابینا نیس. نگو بنده خدا فقط متوجه نور میشه
  • IR ۲۲:۵۹ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    4 1
    آرزوی بهترینها براتون ایشالا خوشبختترین باشید معصومه عزیرم
  • مریم IR ۲۳:۰۴ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    2 0
    با خواندن داستان زندگی این خانم گریم گرفت. چقدر جنگنده و پرتلاش است. من ۲سال پیش متوجه شدم سرطان دارم و از آن موقع به عالم و آدم پشت کردم. اصلا حوصله و توان بازگشت به زندگی را ندارم. ولی این خانم روحیه جالبی دارد.
  • حمید IR ۲۳:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    2 0
    مطلب جالبی بود 👌🏻
  • IR ۲۳:۴۴ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
    0 0
    بچه معصومه خانم خودشو زده به خواب!!
  • سید ابوتراب ابراهیمیان IR ۱۲:۴۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۰
    0 0
    مطلب ارایه شده جالب است.