برخی از آدم‌ها زندگی‌شان بیشتر شبیه یک فیلم مستند است؛ فیلمی با یک ریتم دلنشین که وقتی می‌خواهی آن را مرور کنی مانند داستانی زیبا تو را جادو می‌کند.چنان جادویت می‌کند که تا به انتها نرسانیش رهایش نمی‌کنی.

شهید آوینی

به گزارش همشهری آنلاین، همه ما «سیدمرتضی آوینی» را بهعنوان یک هنرمند مستندساز میشناسیم که نه فقط تمام هنرش را بلکه جانش را برای به تصویر کشیدن حقیقت جنگ ایثار کرد. در این گزارش هرچند کوتاه زندگی پربار هنرمندی را مرور کردهایم که هر لحظه زندگیاش ما را مجذوب خود میکند. هنرمندی وارستهزاده ری در کوچه پاچنار.

نمای داخلی 1324

خانه سیدها

هنوز مهمانها نرسیدهاند. همه برای اقامه نماز به صحن حضرت عبدالعظیم(ع) رفتهاند. قرارشان این بود که جمعیت داخل خانه برای نماز مغرب بروند و چند خانم بمانند تا سفره ولیمه را پهن کنند.

حرم حضرت عبدالعظیم(ع) فاصله چندانی با خانه سیدها ندارد. مهمانهای خانه یکی یکی پیدایشان میشود کلون در به صدا درمیآید. خانمها چادر به سر میکشند و منتظرند که مهمانها از پیچ دالان گذشته و وارد حیاط شوند.

هرکس وارد میشود قدم نورسیده را تبریک میگوید. بچهها در حیاط و اتاقها وول میخورند. اجاق کنار حیاط باید غذای 100 مهمان را تدارک ببیند. سید مهدی پدر نورسیده در پوست خود نمیگنجد و مادر فارغ از ضعف زایمان در قلبش شور و نشاط برپاست.

کودک درون قنداق دست به دست میشود. هرکسی او را در آغوش میگیرد پیش از هر چیز به زیبایی کودک اقرار میکنند. در خانه سیدها هیچکس غریبه نیست؛ همه با هم فامیلند عمو و عموزاده و.... «آقا سید احمد» بزرگ فامیل در گوش کودک میخواند: اللهاکبر، اللهاکبر.... . نام تو را د رپناه خداوند «سید مرتضی» میگذارم.

به اینترتیب، سید مرتضی آوینی در کوچه پاچنار شهرری و در خانه سیدها چشم به این دنیا گشود تا چشم خیلی از آدمها را به این دنیا بگشاید.

نمای خارجی 1330

صحن حرم عبدالعظیم(ع)

علاوه بر کوچه پاچنار و حیاط خانه، صحن وسرای حرم نیز جای مناسبی برای بازی بچه سیدهاست. او از همه هم‌بازی‌هایش کوچک‌تر است. عموزاده‌ها همه جا مراقبش هستند. اجازه‌اش را از مادر می‌گیرند و می‌دوند بین زائران حرم. بچه‌ها کامران صدایش می‌کنند. او علاقه زیادی به کبوترهای حرم دارد. به دنبال آنها می‌دود بدون اینکه متوجه رهگذران باشد. غرق شادی ونشاط کودکانه است.

صدای زنگ ساعت در صحن باران‌زده حرم می‌پیچد. به یاد حرف مادر می‌افتد که «ساعت 12 خانه باش!‌» او از همه بچه‌های همسن و سال خود بهتر می‌تواند حرف بزند و فکر کند. روی سکوی صحن حرم می‌نشیند. بچه‌ها دورش حلقه می‌زنند و سراپا گوش می‌شوند. با لکنت بچگانه اما شیرین خود شعرهایی که یاد گرفته تند تند می‌خواند و به تخیل پاک و معصومانه دوستانش که او را همبازی باهوش خود می‌دانند، عطر و بوی تازه‌ای می‌دهد. بچه‌ها با وجود اینکه می‌توانند به بازی خود ادامه دهند، اما به خاطر کامران زودتر به خانه برمی‌گردند. عطر و بوی انواع غذاها از هر اتاقی به مشام می‌رسد و بچه‌ها را گرسنه و گرسنه‌تر می‌کند. کامران همانجا کنار پرچین می‌نشیند و درس و مشق‌هایی که پدرش به او داده را دوره می‌کند. پدرش سید مهدی نخستین معلم اوست. دانش‌آموخته دانشکده افسری و لیسانس معدن است. آنچه به کامران می‌آموزد استفاده صحیح از زمان و عادت به خواندن و یاد گرفتن است.

وقتی جنگ نبود سید ما رفت | چند نما از زندگی شهید اهل قلم

نمای داخلی 1341

مدرسهـ زنگ هنر

برایش بهترین ساعت‌ها وقتی است که روبه‌روی بوم نقاشی می‌ایستد، رنگ‌ها را ترکیب می‌کند، طرح می‌زند و نقشی می‌آفریند تا خود را در آینه بوم ببیند. همه رنگ‌ها برایش مفهوم و جذابتی خاص دارند. زنگ هنر است. خوشبختانه معلم هنر به شعر نیز علاقه‌مند است وکامران را به مطالعه ادبیات تشویق می‌کند.

روزهای سخت را پشت سرگذاشته است. وقتی از شهرری به اقتضای شغل پدر به یک معدن دورافتاده در150 کیلومتری زنجان کوچ کردند، کامران کلاس سوم بود و محمد برادر کوچک‌تر تازه به کلاس اول رفته بود. در کنار معدن روستایی بود که مدرسه نداشت. در آنجا هیچ بچه دیگری درس نمی‌خواند. پدر دست به کارشد. از وزارت آموزش و پرورش اجازه تأسیس یک مدرسه کوچک را گرفت. کم‌کم بچه‌های روستا به درس علاقه‌مند شدند. 4 کلاس بود و یک معلم. همان موقع بود که کامران نخستین روزهای معلمی خود را برای کلاس اول و دوم تجربه کرد. تجربه اعتماد به نفس بالا.

به جز نقاشی شعر هم می‌گوید، اما دوست ندارد کسی شعرهایش را بخواند؛ شعرهای عاشقانه، آزادی‌خواهانه. با خودش فکر می‌کند که دنیای شعر و نگارش چه دنیای عجیبی است. انگار که نوشته‌هایش هر روز رنگ وبوی تازه‌ای پیدا می‌کند. حالا متوجه انقلاب روحی و تغییر اندیشه‌هایش می‌شود. مطالعه دست‌نوشته‌های قدیمی باعث می‌شود بیشتر خودش را پیدا کند.

علاقه به موسیقی او را به وادی آهنگ‌سازی وگوش دادن به آثار موسیقیدانان بزرگ گرایش می‌دهد و فیلم‌های آلفرد هیچکاک را می‌بیند.

او در میان نغمه‌ها وآوازها به دنبال گمشدهایش می‌گردد. گمشده‌ای که نه می‌تواند صورتش را بر بوم نقاشی بکشد نه در وصفش شعر و مطلبی بگوید، نه صدایش را از میان ملودی‌های موسیقی بشنود. او همواره جست‌وجوگرانه و هوشیارانه تجربه می‌کند.

وقتی جنگ نبود سید ما رفت | چند نما از زندگی شهید اهل قلم

نمای داخلی 1357

حیاط خانه

چشم در چشم آتش دوخته است. آتش شعله‌ور آثار سید مرتضی را می‌سوزاند تا در دل سید مرتضی حقیقت زندگی شعله‌ور شود. از سال‌ها پیش به دنبال این تحول بود و حالا وقت آن رسیده است. بوم‌های نقاشی، دفترچه خاطرات، دست‌نوشته‌ها، همه و همه را می‌سوزاند. تمام کتاب‌هایی را که با هزینه شخصی خودش به چاپ رسانده بود از بین دوستانش جمع‌آوری کرده و حالا شاهد سوختنشان است تا در راهی محکم‌تر وحقیقی‌تر قدم بردارد؛ راهی که فقط بوی خدا را بدهد و از حدیث نفس خبری نباشد.

همان‌طور که به آتش زل زده یاد روزهای دانشگاه می‌افتد که چطور با ظاهری آراسته و پیراسته برای اینکه به همه بفهماند انسان چیز فهمی است، قدم می‌زد و کتاب مارکوزه را زیر بغل می‌گذاشت تا همه بدانند قرار است این کتاب را بخواند. به اندیشه‌هایش لبخند تلخی می‌زند، انگار که آن افکار را نیز از ذهن خود در آتش می‌ریزد. آتش زبانه می‌کشد تا روح او را پاک پاک‌کند. همزمان با انقلاب اسلامی ایران و حضور پربرکت امام خمینی(ره)، انقلابی عظیم نیز در او به وجود می‌آید. حالا نگاهش به پابرهنه‌هاست و اندیشه‌اش می‌رود تا آنجا که کسی تا به حال نرفته، به بشاگرد، روستایی در هرمزگان. تکه‌ای از زمین که فراموش شده. جایی که پیرزن هسته خرما را آرد می‌کند برای پخت نان و پیرمرد کور حصیر می‌بافد و مارگزیده‌هایی که به مرگ محکوم می‌شوند.

همانطور که به آتش چشم دوخته با خودش فکر میکند باید ظلمی که به مردم ستمدیده رواشده را به تصویر بکشد. شاید جرقه ساخت مستند «خان گزیدهها» از همان شب به ذهنش خطور کرد. روایت ظلم وجوری که خانهای دوره ستمشاهی بر رعیت روا داشتند؛ دورهای که کم از بردهداری نداشت.

وقتی جنگ نبود سید ما رفت | چند نما از زندگی شهید اهل قلم

نمای داخلی 1362

پشت میز تدوین

پشت میز تدوین نشسته است. نگاهش را به صفحه تلویزیون میدوزد. کار تدوین و صداگذاری این قسمت نیز تمام شد. وقتی به ساعت دیواری نگاه میکند دیگر خروسخوان صبح است. دلش حال و هوای جبهه میکند. وقتی حس و حال جبهه را روایت میکند و صدای تأثیرگذارش از برنامه تلویزیونی روایت فتح پخش میشود بیشتر از همه دل خودش در تب و تاب میافتد.

از همان اول دریافته بود که تنها با تهیه گزارش خبری نمیتواند روح و اصالت معنوی موجود در جنگ را انتقال دهد؛ زیرا رزمندگان فقط با دشمن نمیجنگیدند بلکه با نفس خود نیز درجنگ بودند و زندگیشان در مسیر تازهای افتاده بود. او دریافته بود که تأثیر صحنه نامه نوشتن یک رزمنده کم از تأثیر به تصویر کشیدن عملیات در خط مقدم نیست. او گلهایی را که کنار سنگرها روییده بود به تصویر میکشید. خندهها، شوخیها و بچههای بامرام جنگ را همانگونه که بودند معرفی میکرد.

چندین گروه تصویربرداری آموزشدیده را برای ضبط صحنه به صحنه زندگی بچهها در مناطق جبهه اعزام کرد و خودش کار تدوین و صداگذاری را انجام میداد. مجبور بود زمان بیشتری را پشت جبهه بماند، اما بهترین صحنهها و بهترین مستندهای روایت فتح وقتی بود که میتوانست به رزمندگان نزدیک و نزدیکتر شود.

وقتی جنگ نبود سید ما رفت | چند نما از زندگی شهید اهل قلم

نمای آخر

بهار-1372

فکه

مدت‌ها بود که نه از جنگ خبری بود و نه عملیات. قطعنامه پذیرفته شده بود. سید مرتضی در این مدت وقت داشت سر و سامانی به دست‌نوشته‌هایش بدهد. دیگر از روایت فتح خبری نیست تا اینکه فیلمی از فکه، نزدیک‌ترین منطقه جنگی به مرز عراق، به دستش رسید. حالا می‌خواست روایتی دیگر بسازد، روایت عملیات تفحص در فکه.

فکه برای رزمندگان سرزمینی طلسم شده بود. هر بار که در آن منطقه عملیاتی انجام می‌شد، تعدادی از نیروها درکانال‌ها و میدان‌های مین به شهادت می‌رسیدند. جنازه‌های بسیاری از شهدا در آن منطقه مدفون شده بود و آنجا به قتلگاه معروف بود. سید مرتضی با گروه خود در نزدیک‌ترین تکه از زمین خدا در فاصله قتلگاه اتراق می‌کند. سر از پا نمی‌شناسد. حس و حال جنگ در او زنده شده. تمام حسرت ندیدن و انتظار مادران را به یکباره در سینه خود حمل می‌کند. چشم‌های غمبار بچه‌های شهدا، همسران، پدران و مادران بلاتکلیف را در نظر مجسم می‌کند و راه می‌افتند. نان و حلوا آخرین صبحانه‌ای است که در مسیر حرکت به سوی کانال می‌خورند.

دوربین روشن است. دیگر به کانال نزدیک شده‌اند. منطقه رمل است. مین‌های خنثی نشده اینجا زیادند. در یک صف حرکت می‌کنند. قرار است همه پایشان را جای پای یکدیگر بگذارند تا احتمال انفجار مین به حداقل برسد. در سکوت فکه و در انتظار شهیدان چشم به راه صدای انفجار بلند می‌شود و در بین ناباوری همگان سید مرتضی غرق در خون می‌افتد و دوربین هنوز روشن است. در حالی که پای خود را از دست داده، اما ذکر از دهانش نمی‌افتد. اصرار دارد که همانجا رهایش کنند و او را به بیمارستان منتقل نکنند. متوجه قطع شدن پایش می‌شود اما ابراز ناراحتی نمی‌کند. او دوست دارد در فکه بماند حتی با جسد بی‌جان.

وقتی که جنگ نبود سید مرتضی آوینی شهید شد تا یکبار دیگر تحولی بزرگ در قلب و اندیشه این سرزمین ایجاد کند.

وقتی جنگ نبود سید ما رفت | چند نما از زندگی شهید اهل قلم

نمای خارجی

جبههـ خرمشهر

باورکردنی نیست شهر درآتش میسوزد. ناباورانه به اطراف نگاه میکند. نمیداند لنز دوربین را روی کدام صحنه زوم کند؛ به روی کودکان، خانههای تصرف شده، رزمندهها، زنانی که خانههای خود را ترک نمیکنند، پیرمردهایی که مقاومت میکنند و یا شهدا. او مانده است با سوژههایی پر از گدازههای عشق که برای حفظ ناموس و وطن از جان میگذرند. سید مرتضی میداند که در حال ثبت لحظات تاریخ است. با یک گروه کوچک فیلمبرداری به خرمشهر آمده. گاهی صدابردار است، گاهی راننده وگاهی سلاح به دست میگیرد و میجنگد و فقط به این فکر میکند که کارهایش مورد رضایت خداوند باشد تا بتواند اثر ماندگار فتح خون را رقم بزند.

کد خبر 668546

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha