جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۴:۴۴
۰ نفر

همشهری‌آنلاین: شصت‌ و چهارمین کتاب همشهری به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) منتشر شد.

شصت‌ و چهارمین شماره کتاب همشهری به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) با آثاری از سید‌‌رضا تقوی، محمدرضا سرشار، علی هوشمند، طیبه رئیسی، هادی سعیدی، سید‌ابوالقاسم حسینی، امیر برزگر، میرعظیم رفیق‎نیا، محمدکاظم کاظمی به منتشر شد.

دیداری با امام خمینی (ره)

سید رضا تقوی:

در آستانة سالگشت رحلت شخصیتی هستیم که در تاریخ انسانیت جز معدودی از انسانها, به چنین عظمتی نرسیده‎اند.
قلة بلند روح او را عقاب آسمان‎پیمای اندیشه‎ها قادر به تسخیر نیستند و دریای موّاج وجودش با اقیانوسهای ژرف برابری می‎کند.
سینة فراخش به دشتهای وسیع و بیابانهای گسترده طعنه می‎زند.
نجابت نخلها وامی از بوستان نجیب اویند.
لطافت سبزه‎ها پرتویی از امواج لطیف دریای روح او است.
در اقیانوس واژه‎ها هنوز کلمه‎ای که قادر به حمل مفهومی باشد که بتواند محتوای شخصیتش را منعکس سازد وجود ندارد.

او بر کنار گنبد هستی چون گلدسته‎ای برافراشته می‎ماند.
او منارة بلند زندگی انسانهاست که در ظلمات حیات, طَبَق نور بر سر گرفته تا کاروانیان دور از دیار را راهنما باشد.
او نسیم نوازشگر صبحگاهی است که به نرمی نور بر چهرة سحرخیزان می‎غلتاند.
او ابر پربار اسمان آدمیت است که از روی امواج اقیانوس برخاسته تا بر فضای زندگی دامن بگسترد و آنچه در دامن گرفته همه را نثار کند.
او چشمة جوشان دامن صخره‎هاست.

شخصیت بزرگ, و انسانی سترگ, در عصر ما پرچم هدایت برافراشت و انسانیت را در جهان ماده و مادیت به سرچشمة نور و عرفان دعوت کرد.
او با فریاد خشمگینانه‎اش علیه طاغوتها و مستکبران, شمع امید را در شبستان جانهای انسان گرفتار برافروخت و به زندگی افسردة بشریت شور و حرارت بخشید.
پیام این پیر پیروزمند, پیامی آشنا بود و قوم و قبیلة محبت را راهنما. گوش جان را نوازش می‎داد و به دیدگان فطرت روشنایی و لطافت می‎بخشید.

پیام او پیامِ پیام‎آوران الهی بود, پیام آدم, نوح, ابراهیم, موسی, عیسی و پیام محمد (ص).
او ولایت را از غدیر گرفته بود و شور را از عاشورا, و شعور را از جبل‎النور, هجرت را از مهاجران به حبشه داشت و جهاد را از مجاهدان بدر و اُحد و خندق و خیبر, صفای روح را از «صفا» داشت, مروت را از «مروه», و عرفان را از «عرفات» و...
قرآن صامت را بر رحل سینه گذاشته, و قرآن ناطق را بر محفظة اندیشه, و قرآن صاعد را در عمق جان نهاده بود.
در وادی سلوک سالک بود و در حوزة عرفان, عارف, در میدان جهاد مجاهد, و در محراب عبادت, عابد.

«شجرة طیّبة» شخصیت او در زمین فقه و فقاهت ریشه زد, و در فضای فرحناک «فیضیه» شاخ و برگ گستراند, و با شراب طهور عرفان «دارالشفا» آبیاری گردید.
کوه حلم از عظمت بردباری او رنگ می‎باخت, و اقیانوسهای بیکران در برابر هیمنه و هیبت دریای دلش ناچیز بود و حرارت از گرمای نفسش خجلت‎زده به نظر می‎رسید و طوفانها در مقابل موج خشم و اوج عصیانش سرافکندگی داشتند.
او از تبار هابیل بود. بر کشتی نوح سوار شد. عصای موسی در کف داشت و نفس عیسی در سینه و قرآن محمد (ص) بر لب که: « ان اعبدوالله و اجتنبوا الطاغوت».
این چهرة آشنا, و راهنمای باوفا, مرشد و مراد با صفا, سید و سرور و مولای ما آیت عظمی, حضرت روح خدا, امام خمینی (ره) است که قلم از ترسیم چهره‎اش سر می‎شکند و بیان از برشمردن اوصافش عاجز می‎ماند.

وجودش برای بشریت خیر بود و لحظه‎های عمرش برای امت برکت, آنچه در توان داشت نثار, و آنچه اندوخته بود ایثار کرد تا عاقبت با دلی آرام و قلبی مطمئن در جوار حضرت محبوب قرار گرفت و امروز ما را و یادگار گرامی او حضرت آیت‎الله خامنه‎ای که بار ولایت خمینی را بر دوش جان می‎کشد مجموعة گفتارها و رهنمودهایش ذخیره‎ای است گرانبها و گنجی است فناناپذیر.
آن زبان گویا و اندیشة پویا, ناگفتنی‎های بسیاری را گفت و ناسرودنی‎های فراوانی را سرود. راه را آنچنان که رهروان حق رفته بودند راهنمایی کرد.

آثار منطوق و مکتوبش دایرةالمعارف تربیت و مسالک‎المفاخر انسانیت است. در این آثار ارزشمند و این میزان گرانسنگ, کفّه تربیت و تزکیت را سنگین‎تر می‎بینیم. آن عالم ربانی بیشترین همت خویش را بر این موضوع می‎گماشت تا انسانها را به خویشتن خویش بازگرداند و معتقد بود تا انسان از درون متحول نگردد تحولی در بیرون بوجود نخواهد آمد.
این بزرگ‎مرد, انقلابش را از مسند معلمی بوجود آورد و با آهنگ معلمی نیز تداوم بخشید.
از امتیازات رهبری آن رهبر فقید این بود که او جنگ را از جایگاه معلمی فرماندهی می‎کرد و سیاست و سیاستمداران را با شیوه‎های معلمی هدایت می‎فرمود.
او از همة آزمایشگاههای تاریخ پیروزمندانه به در آمد و رسالت ساختن و سازندگی را ابراهیم‎گونه بر دوش گرفت.

هجرتش «به وادی غیر ذی‎زرع» زمزم ولایت فقیه بوجود آورد و عاقبت کعبة حکومت اسلامی را پی‎انداخت و این معمار حرم, به تعمیر حرم پرداخت و به میمنت بنای خانة توحید, اسماعیلش را به فرمان خدایش در «منای» نجف قربانی نمود و از کنار قبر امیرمؤمنان تا مرز کویت را «صفا» و «مروه» قرار داد و بالاخره در فرانسه دهکدة «نوفل‎لوشاتو» را «مقام» کرد و در اجرای فرمان خدا و نجات مستضعفان به «قیام» ایستاد و با تبر ایمان بتخانة دوهزار و پانصد ساله را درهم شکست.

در محکمة انقلاب, شیطان بزرگ را به جرم غارتگری به محاکمه کشاند و شیوة چگونه عصیان کردن علیه کفر و شرک را به ما آموخت.
عاقبت با دلی آرام و قلبی مطمئن, پس از یک عمر تلاش و فریاد در شب چهاردهم ماه خرداد, دیدگان بر هم نهاد و از این خاکدان, به جهان جان رحلت کرد.
در روز چهاردهم خرداد, ابر مصیبت آسمان ایران اسلامی را پوشانده بود و باران اشک بر قلة اندیشه‎ها می‎بارید.
رود خروشان عواطف از چشمان امتی بزرگ به جریان می‎افتاد تا نهالهای نجیب محبت را که ریشه در زمین دلها داشتند آبیاری نماید و ثمرة ارزشمند اعتقاد را در بازار فکر و فرهنگ به نمایش گزارد.

آن روز پلکهای دیدة دیده‎بانی برهم گذاشته شد که تا افقهای دور را می‎دید و حنجره‎ای از نوا بازایستاد که میلیونها حنجره را به فریاد علیه ستمگران تحریک کرده بود و زبانی از نطق افتاد که چشمه‎سار عشق و عرفان برای محرومان بود. مشعل فروزانی دامن برچید که در ظلمانی‎ترین شبها, فراراه رهروان حقیقت‎طلب را روشن ساخته بود.
از لابلای پنجه‎های دستانش محبت را بر سر  و روی کودکان شهیدان می‎ریخت.
عارفی که خاک را به نظر کیمیا, درد را به رایحه نفسش دوا, و خانة دل را به آب روشن مِی معرفت, صفا می‎بخشید.

معمار دل بود و مرزبان کشور بیداری.
مؤذنی که از مأذنه معبد عشق صلای بیداری سر داد تا با مصالح تعبد و تسلیم «بنیان مرصوصِ» توحید را در جماعت بسازد و با سلاح سجود, سیادت را تضمین نماید.
آن قامت برافراشته, قامت همتی بود به بلندای قامت همة قائمانی از قبیلة قبله, که قیام را از او می‎آموختند.

«نفس مطمئنه‎ای» که با دو بال «راضیه» و «مرضیه» تا قرارگاه جوار حضرت حق عروج کرد و آن روز که مهتاب رخ در نقاب خاک کشید یک جهان دل او را تا بهشت‎زهرا بدرقه نمود و یک امت چشم بر تربت پاکش سرشک عشق ریخت.

 


 

حضور

محمدرضا سرشار:

دستها بال می‎روند و بر سرها فرود می‎آیند. دست, دست, دست... دستهای سفید, از میان جمعیت دریاگون. مثل نشستن و برخاستن فوجهایی از پرندگانی اثیری, بر زمینه‎ای زنده و موّاج, موزون, منظم, اما دیوانه‎وار. محکم و از سر حسرت.
ـ استغفرالله ربی و اتوب الیه. یعنی حالا چه می‎شود؟
این اولین حرفی است که با شنیدن خبر, بر زبانم جاری می‎شود. و به دنبال آن, بی‎اختیار دستهایم بالا می‎رود و مکرر, محکم بر سرم فرود می‎آید, و هق‎هق بلند گریه‎ام, فضای خانه را پر می‎کند.

ـ سرم درد گرفته. تخم چشمهایم تیر می‎کشد.
ـ بیشتر بزن توی سرت! محکم‎تر!
ـ از اثر آفتاب هم هست. کم نیست! شش ـ هفت ساعت توی آفتاب!

سرم درد گرفته است. چشمهایم هم. سر, چه عضو حساسی است. می‎گویند زدن توی سر, روی چشم اثر می‎گذارد. گاهی حتی باعث آسیب دیدن عصبهای بینایی هم می‎شود. کوری موقت. اما وقتی سر اصلی رفت, سرِ ما و چشمهایمان چه ارزشی دارد!

بگذار تا بگریم, چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

چشمهای اشکبار بارش خونِ دل, از روزن چشم. سیل. شکستن دل. شکستن سد خویشتنداری و غرور. مردِ چه, زنِ چه, کودکِ چه! خیابان باشد یا نباشد. جلو دیگران باشد مگر دیگران غیر من‎اند! اصلاً دیگر خویش کجا بود؟ غرور چیست؟
بی‎خویشی, شکستگی, مچالگی, گریه, گریه, گریه... گریة گم‎کردگان. چه دردی است درد فقدان و از دست دادگی.

گلی گم‎کرده‎ام, می‎جویم او را
به هر گل می‎رسم می‎بویم او را

حسرت گم‎کردگی چه هستی سوز است! چه بی‎تاب و بی‎طاقت می‎کند آدم را! دل, برکنده می‎شود. آرامش می‎رود. دانة بیقرار گندم بر تابة گداخته. یک جا ایستادن نمی‎توانی. نمی‎دانی هم به کجا باید بروی. هر جا, پا به پا می‎کنی. سر به چپ و راست می‎لنگانی؛ مثل پاندول یک ساعت فرسوده, که آخرین لحظه‎های عمرش را طی می‎کند. آه از سینه می‎کشی. خود را می‎جنبانی. می‎نالی. ماهیچه‎های گلویت منقبض می‎شود. گلو و شقیقه‎هایت درد می‎گیرد. اشک می‎آید و نمی‎آید. باز آرام نمی‎شوی. سؤالهای بیهوده می‎کنی. معلوم نیست از کی؛ خودت یا دیگران؟ شاید از آسمان؟ بلکه از گم‎کرده‎ات؟ شاید هم از هیچ‎کس. مهم نیست از کی. می‎دانی که جوابی برایشان دریافت نخواهی کرد. انتظار پاسخ نیز نداری. چیزی از درونت متصاعد می‎شود: بخار جگر؛ دود دل؛ دود واویلا. باید راهی به بیرون بجوید. روزنی برای خروج؛ تخلیه؛ وگرنه منفجرت می‎کند. از درون, از هم می‎پاشانَدَت.

«چرا رفتی...؟ چرا رفتی, ای امام؟ چرا ما را تنها گذاشتی؟ نگفتی بعد از تو, چه بر سر انقلاب و بچه‎هایت خواهد آمد؟! درست است که از ما زیاد بدی دیدی. بی‎وفایی دیدی. خیلیها دل نازنینت را به درد آوردند. خیلی از ما, تو را نفهمیدیم. هر یک, تو را از پشت عینک خودمان دیدیم تو را به میل خودمان تفسیر کردیم, نه آن طور که واقعاً بودی. اما چه کنیم؟ شاید عیب از ما هم نبود. عیب از تو بود که بسیار بزرگتر از منظر چشم ظاهربین ما بودی. تمام وجود تو, در این حدقه‎های تنگ ما نمی‎گنجید.»

... تخته‎سنگی بزرگ از مرمری سفید و ناب, در میان دشتی وسیع, بر زمین گسترده است. روی آن, جسم مرمرین و صاف و جوان مردی خوش سیما, دراز کشیده است. انگار اصلاٌ مجسمه‎ای است از مرمر. نورافکن‎هایی بی‎شمار, سنگ و مرد دراز کشیده بر آن را روشن می‎کنند. علی‎رغم شادابی و جوانی جسم, موهای سر و صورت, به سفیدی نقره‎اند: آبشار نقره.

پیر جوان یا جوان پیر, معلوم نیست خواب است یا مرده. بی‎حرکت بر تخته‎سنگ عظیم آرمیده است. درشت و بلند بالاست؛ آن قدر که باید از زمین دور شوی و در فضا اوج بگیری تا بتوانی از سر تا پای او را یکجا و در یک نگاه ببینی؛ وگرنه تنها قطعة کوچکی از او را خواهی دید. و خیلی عظیم, در سه گروه, در آن فراز, به نظاره و طواف او مشغولند. خیلی بی‎شمار, که آثاری از یک آشنایی دور  و همگانی ـ آشنایی‎ای ناشی از یادها و خاطرات نهفته در حافظة تاریخی‎ات ـ در چهره‎هاشان هست در یک سو, خیلی دیگر که به عدد, دهها هزار نفر, اما از دو خیل دیگر کوچکتراند, در سویی دیگر. اینان کاملاٌ آشنا هستند. آثار گلوله‎ها و سرنیزه‎ها و داغ و درفش‎ها و شلاقها, هنوز بر تنهای نیمه عریانشان خود می‎نماید و جای زخمهایشان خون‎چکان است. و خیل سوم, که به عدد, نزدیک به دو برابر این خیل است, از همه آشناتراَند. اغلب لباسهای خاکی یا سبزرنگ بر تن دارند. عده‎شان, از صد هزار بیشتر است و از دویست هزار کمتر. همه‎شان را به اسم و رسم و حتی نام ونشانی شهر  و محله و کوچه‎شان می‎توان شناخت. در این میان اما, یک چیز, بیشتر ـ و شاید اکثریت نزدیک به تمام ـ آنها را به هم شبیه می‎کند: آفتاب‎سوختگی و چینهای عمیق چهره‎ها, پینه‎های دستها, شکستگی قامتها, تکیدگی اندامها؛ همراه با چشمانی که با این همه, آرامشی از جنس ابدیت در آنها موج می‎زند.

در پایین اما, دریایی از آدمهاست. از سویی وارد می‎شوند و از سویی خارج. چشمها همه بسته است. کوراَند, آیا یا خواب, یا خویش را به خواب زده‎اند و یا آنکه چشمها را بسته‎اند, معلوم نیست. اغلب اما, شتابزده‎اند. گویی فرصتی اندک دارند. باید به گذری و به لمس دستی, مرد آرمیده بر سنگ را بشناسند. برخی, بی‎اراده, چون پر کاهی, به هر سو که فشار امواجِ پشت سر براندشان می‎روند. گویا تنها به این قصد آمده‎اند که از طرفی وارد شوند و از طرفی خارج.

بسیاری دیگر, انگار سوی خاصی مد نظرشان نیست. سر از پا نشناخته‎اند. پروانه‎صفت می‎آیند و می‎چرخند. دستی انگار ندارند اینان با همة عضوها و حواس می‎خواهند مرد را لمس کنند, با پا, دست, سر, سینه, گوشت, پوست, خون... دیگران را به عقب می‎رانند و با تمام وجود, خود را به بدن معشوق می‎مالند. چنان که گویی می‎خواهند ضربان قلبش را بشنوند, گوش بر سینة او می‎چسبانند. انگار که می‎خواهند از حرارت تنش تن خود را گرم کنند, پوست بر پوست او می‎سایند می‎بویندش, و... بعضی دیگر, با دبدبه و کبکبة بسیار می‎آیند. شکوهمند می‎نمایند. حرکاتشان از روی تأنی و وقار است؛ اما چونان کسانی که تظاهر به کاری می‎کنند که زیاد آزمودة آن نیستند, نوعی خامی در حرکاتشان دیده می‎شود. بسیار نیستند, اما گامهایشان, طنینی سنگین دارد. اینان از سمت راست جوان می‎روند و او را لمس می‎کنند.

خیلی دیگر, از سوی چپ او در حرکت و حال لمس‎اند. بعضی, تنها گرداگرد مرد در چرخش‎اند, و می‎کوشند دقایق سر او را لمس کنند و به خاطر بسپارند. جمعی دیگر, با زحمت بسیار خود را در حوالی سینه‎اش متمرکز ساخته‎اند و به دیگر اعضای او بی‎توجه‎اند. گویی مرادشان را تنها در آنجا می‎جویند. برخی تا پایان, همت لمس او را نمی‎‎یابند, و به دست کشیدنی بر کف, و نهایت ساق پاهای او اکتفا می‎کنند. سپس, پروانه‎هایی بسیار, تک تک و گاه دسته دسته, از میان دریای آدمها به آسمان برمی‎خیزند و اوج می‎گیرند...
صدایی از بلندگوی جیبی که صدای رادیو را تقویت می‎کند به گوش می‎رسد.

***

ـ صدای تیری می‎شنوم, ظاهراً تیر مشقی است... نمی‎دانم, شاید هم تیراندازی برای متفرق کردن مردم باشد. ازدحام به حد خطرناکی رسیده است. خدایا؛ نمی‎دانم چه پیش خواهد آمد.

ـ صدای تیر می‎آید. تک‎تیر, گاهی دو تیر پشت سر هم. بعضی وقتها هم رگبار با فاصله اما شهر چه ساکت است در فاصلة بین هر صدای تیراندازی! سکوتی غریب, سکوتی که به گوش فرصتی می‎دهد تا همهمه‎های جادویی و گنگ و آواهای غریب و غمگین و مبهم دوردستها را بشنود. چه شکوه ترسناکی دارد این سکوت او من, که به حکم بزرگترها ناگزیرم پا از خانه بیرون نگذارم, چه احساس وهمناک و در عین حال سکرآمیزی دارم نسبت به این سکوت از همین روست شاید که صدای گهگاه تیر که سکوت را آن گونه وقیحانه جِر می‎دهد از جا می‎پراندم و توی دلم را خالی می‎کند.

به ما گفته‎اند که نباید پا از خانه بیرون بگذاریم که شهر شلوغ است. که حکومت نظامی است که نظامیان, مردم را در شاه‎چراغ و مسجد جمعه و مسجد نو و فلکة احمدی و حوالی آن به تیر می‎بندند.

من نمی‎فهمم چرا کسی هم برای من توضیح نمی‎دهد که موضوع چیست. شاید فکر می‎کنند که یک بچة هشت ساله, چه می‎تواند بفهمد از این چیزها شاید هم می‎گویند دانستن و ندانستنش چه فرقی برایش می‎کند! شاید هم از گوشهای موشهای دیوارها می‎ترسند! نمی‎دانم.
عمو مجبور است به خاطر کارش بیرون برود یا برای سر و گوش آب دادن می‎رود, نمی‎دانم. اما هر روز می‎رود و می‎آید و خبرهای تازه می‎آورد.

ــ امروز توی شاهچراغ, یک نفر را با تیر زدند, مرده, یک بچه را هم کول گرفته بود. پدر و پسر را به هم دوختند.
ــ می‎گویند آ سید عبدالحسین دستغیب را هم گرفته‎اند.

باز نمی‎فهمم موضوع چیست راستش بدم نمی‎آید بدانم موضوع از چه قرار است ـ صرفاً از سر کنجکاوی ـ , اما دانستنش, خیلی هم برایم حیاتی نیست. هرچه هست, به نظرم, مربوط به عالم بزرگترهاست. درک نمی‎کنم چرا باید این طور بشود. برایم قابل لمس نیست که اصلاً چرا این طور شده است. لحن عمو هم آن طور نیست که لااقل در ذهن, تکلیفم را روشن کند که باید طرفدار کدام سو باشم. به همین سبب, تصمیم نگرفته‎ام که دلم می‎خواهد کدام طرف پیروز شود. حتی گاهی به خودم می‎گویم: «چرا باید یک عده, کاری بکنند که مأمورهای دولت به طرفشان تیراندازی کند؟» هرچه هست, این چیزها بازی ما را به هم ریخته است. شادیهای کوچک روزانة ما را به هم زده است. دیگر نمی‎توانیم به راحتی هر روز به خانة هم برویم و یا در کوچة بن‎بستمان, جلو خانه‎هایمان جمع شویم و بازی کنیم.
نمی‎دانم دکانها بسته‎اند یا مادربزرگ جرأت نمی‎کند به زیر بازارچه برود و برای ما چیزی بخرد, هرچه هست, از روزی که این وضع پیش آمده, تنقلات هر روزی ما هم دچار وقفه و گاه تعطیلی شده است. باید به همان خوردنیهایی که داخل خانه پیدا می‎شود اکتفا کنیم و پشت درگاهیِ اتاقمان, رو به حیاط بنشینیم و با اسباب‎بازی‎هایمان بازی کنیم. هر وقت هم که از بازی خسته شدیم چشم به باغچة کوچک گوشه حیاط یا پشت‎بامِ رو به رو بدوزیم و به صداهایی که گهگاه از بیرون می‎آید, گوش بسپاریم.

آقا, اشتباه می‎کند بیخودی مردم را به کشتن می‎دهد و خودش را هم به دردسر می‎اندازد, بعضی از آقایان هم همین را می‎گویند. مگر می‎شود با حکومت درافتاد!
این تنها چیزی است که از صحبت بعضی بزرگترها ناخواسته در گوشم می‎نشیند و چون اسرار مگویی, در گوشه‎ای از ذهنم حک می‎شود. اما هنوز زود است که کسی به من بگوید این «آقا» کیست, و موضوع چیست.

***

با مصطفی وارد اتاق مهمانخانه‎شان می‎شویم. یک اتاق پنج‎دری نسبتاً بزرگ, در ارتفاع چند متری از کف حیاط. مثلاً طبقة دوم خانه.
خیلی وقت نیست با او آشنا شده‎ام؛ و این اولین بار است که به خانه‎شان می‎آیم. دیدارهایمان عمدتاً در مسجد حاج میرزا کریم بوده است؛ شبهای سه‎شنبه. جلسة مخصوص جوانها, بچه‎های دبیرستانی, هنرستانی, و تک و توکی هم دانشجو و معلم و ... آشنایی‎مان هم از همانجا بوده است. هر دو, عضو گروه نمایش رادویی جلسه هستیم, و با هم, در یک نمایش هم‎ بازی کرده‎ایم. مجموعه‎ای از اضداد است. آن قدر پخته و مهربان است, که گاهی تعجبم را برمی‎انگیزد که بچه‎ای در این سن و سال, چه‎طور می‎تواند این‎چنین باشد, و گاه جسارتهایی ازش سر می‎زند که آن هم به حیرتم می‎اندازد.
سینی شربت در دست, از اول ردیف جنوبی جمعیت نشسته در شبستان شروع می‎کند و جلو می‎آید. بعد از من, دو مرد نسبتاً جا افتاده نشسته‎اند. در مجموع, قیافه و وضعی متفاوت با ما دارند. به مقابل آنها که می‎رسد, مردها دستشان را به طرف سینی دراز می‎کنند تا مثل بقیه, لیوانی شربت بردارند. اما او, با این وانمود که انگار حواسش نیست با سرعتی ناگهانی, سینی را از جلو آنها رد می‎کند و دستهای آن دو, با بهت و وارفتگی, در هوا خشک می‎شود. بعد هم سینی را جلو نفر بعد از آنها می‎گیرد ولی پشتش را به آن دو می‎کند و طوری می‎ایستد که آنها نتوانند شربت بردارند.
آخر جلسه که می‎بینمش, می‎پرسم: «شیطان, چرا به آن دو نفر شربت ندادی؟»

ــ مگر نمی‎دانی؟
ــ چی را؟
ــ این پدرسوخته‎ها ساواکی‎اند, قیافه‎شان که از دور داد می‎زند.
ــ فقط از روی قیافه‎شان می‎گویی؟
ــ نه بچه‎ها می‎شناسندشان. به آسید علی اصغر هم که نشانشان دادیم گفتند درست است. می‎گویی نه, امشب که بعد از جلسه, آقا می‎روند خانه, برو دنبالشان. تا درِ خانة آقا می‎روند, و تا مطمئن نشوند او رفته توی خانه, نمی‎روند پی کارشان.
و باز, شیطنتش گل می‎کند. آن دو را که هنوز سر جای قبلی نشسته‎اند و با کسی حرف می‎زنند نشانم می‎دهد و می‎گوید: طرف چپ سینه, زیر کت آن درازتره را نگاه کن....
برجسته به نظر می‎رسد, انگار چیز نسبتاً بزرگی را توی جیب بغل کتش قایم کرده است.
ــ ضبط صوت است. میکروفونش را هم نگاه کن ـ زده زیر سگک کمر شلوارش ـ بدبخت فکر می‎کند دیده نمی‎شود! حالا صبر کن؛ ببین چه جور اذیتش می‎کنم!
موضوع را جدی نمی‎گیرم.

مشغول ورق زدن کتاب که از کتابخانة مسجد امانت گرفته‎ام هستم, که از گوشه‎ای پیدا می‎شود. دستم را می‎گیرد و می‎کشد, می‎برد نزدیک منبر, کنار آقا سید علی‎اصغر دستغیب. فکر می‎کنم با او کاری دارد, اما بعد توجهم را به آن دو ساواکی جلب می‎کند که در چند قدمی آنجا ایستاده‎اند, و به ظاهر, خودشان را به صحبت با یکدیگر, مشغول نشان می‎دهند.

بچه‎ها, دو نفر دو نفر یا چند نفر چند نفر, نشسته یا ایستاده گُله به گُله جمع شده‎اند و با هم صحبت می‎کنند همیشه همین طور است. همیشه آخر جلسه تا ساعتی, اغلب بچه‎ها به خانه نمی‎روند و گرم حرف زدن با هم می‎شوند. راستش این, زنده‎ترین مسجدی است که در عمرم دیده‎ام. تا این زمان, هیچ مسجد و هیچ روحانی‎ای نتوانسته است تا این حد مرا به خود جذب کند گمان می‎کنم دیگران هم همین احساس مرا دارند.
ــ معلوم نیست چرا بعضیها آلتشان را می‎زنند به کمرشان!
صدای تمسخرآلود مصطفی است. اما سر که برمی‎گردانم, اثری از او نمی‎بینم. انگار قطره‎ای آب, که به زمین فرو رفته باشد.
ساواکیها با غیظ برمی‎گردند تا صاحب صدا را بشناسند؛ ولی من می‎دانم که نمی‎توانند....

***

ــ چرا پرده‎ها را می‎اندازی؟
ــ مگر نمی‎بینی از پشت‎بام رو به رو, توی اتاق, دید دارد.
ــ خوب داشته باشد!
ــ معلوم می‎شود خیلی ساده‎ای هنوز.

چراغ اتاق را روشن می‎کند و بقچة کوچکی را که توی دستش است, زمین می‎گذارد از داخل بقچه, تعدادی عکس و چندین ورقه کاغذ را, که ظاهراً بُنچاق و سند و این جور چیزهاست برمی‎دارد و کناری می‎گذارد, و دستمالی را که به دقت بسته‎بندی شده است, از میان آنها درمی‎آورد.
برای اولین بار, چشمم به چهرة «آقا» می‎افتد: عکس سیاه و سفید واضحی است, تصویری سه رخ, از روحانی خوش‎سیمای میانسالی با عمامه و عبای مشکی, محاسن جوگندمی, بینی‎ای ظریف و خوش‎ترکیب و چشمانی نه زیاد درشت و نه ریز, اما نافذ و گیرا, در زیر ابروهای پرپشت. عکس طوری است که انسان احساس می‎کند هاله‎ای از نور گرداگرد سر مرد روحانی تصویر شده. بالای سر تصویر, نوار مشکی هلالی شکلی ترسیم شده که در آن, به خط نستعلیق سفید معلق بین عربی و فارسی, نوشته شده است: «مرجع و زعیم عالیقدر شیعیان جهان, آیت‎الله العظمی الخمینی».

خاصیت آن فضای خاص و آن‎گونه مشاهدة عکس با ویژگی نهفته در تصویر یا هر چیز دیگر, باعث می‎شود که حسی تازه در من انگیخته شود: احساس کسی که دفعتاً, گنجی پیدا کرده است, هم شاد و ذوق‎زده و بیقرار و هم در هول و ولا. سینه انگار برای نفس, قفس شده ست. یا شاید درهای بستة اتاق ـ اتاقی که پیش از آمدن ما هم گویا روزها درش بسته بوده ـ هوا را برای تنفس سنگین کرده است. نمی‎دانم هر چه هست, گرفتار آمیزه‎ای از بهجت روح و رنج و فرسودگی تن هستم. از آن لحظه‎هایی است که دوستش داری, اما احساس می‎کنی زیاد هم نمی‎توانی در آن دوام بیاوری, مصطفی هم انگار همین حال را دارد, با این حال مرا می‎فهمد, چون به فاصلة کوتاهی, عکس را به همان ترتیب سابق سر جایش می‎گذارد و بقچه را می‎بندد....

***

بکاء الفاقدین. چه حسرتبار و ندامت خیز و استخوان‎سوز است گریه بر چیزی که از کف رفته, و یقین داری که دیگر هم فراچنگ نمی‎آید.
خودزدن‎‎ها و شیونها و آه و فریادهای بریده و ناخودآگاه و گهگاه؛ و بعد, از حال رفتن؛ غش؛ بیهوشی؛ از خود بیخودی که یعنی قالب تن, تاب فشار درونی روح را نیارود و فرسود و ترک برداشت و روح ـ بخشی از روح ـ از شکافی از آن, بیرون زد؛ ولو به لحظاتی؛ بیهوشی, بیهوشی, بیهوشی.... گاه نیز, فرسایش کاملِ جسم و ترکیدن آن در مقابل فشار خردکنندة روح آشوب‎زده و ناآرام درون: مرگ.
اینکه در دشت بی‎انتها, به دنبال سیل جمعیتی که شاید خود نیز به درستی نمی‎داند که به کدام نقطه می‎رود, روانم. نه؛ مثل اینکه راه آشناست. بله؛ جادة بهشت‎زهراست. اما جادة اصلی آن‎قدر پر است که گروهی ترجیح می‎دهند از میان زمینهای خاکی و گاه حتی لبه‎های کرتهای مزرعه‎ها به پیش بروند.
سرانجام انگار می‎رسیم. این را از جمعیتی که می‎ایستد و دیگر پیش نمی‎رود و تنها گاه موج برمی‎دارد, درمی‎یابم. فضایی باز است که با کانتینرهایی مرزبندی شده است.
صدای رادیو از بلندگویی می‎آید:

ــ هزارها مجروح سرپایی, صدها مجروح بستری و چندین نفر جان‎باخته,....

صدای آژیر, هراس در دل می‎افکند. بیماربرها مکرر می‎آیند و پر می‎شوند و می‎روند. تخت روان‎های زیتونی رنگ, بر سر دست به میان جمعیت می‎رود. از میان دسته‎های مردان سینه‎زن و زنان عزادار, گهگاه, تنی درهم کوفته و وارفته و لَخت, بر سرِ دستها بالا می‎آید. دستها مثل دو بیرق در باد, در طرفین بدن در اهتزاز است. سر, گویی بر روی گردنی بدون استخوان و مهره, با حرکت حاملان, به تکان درمی‎آید. پای پلاستیکی ـ فلزی یکی, از مفصل درآمده و بر سر دست یکی از کسان اطراف تخت روان است. چشمها به تاق سر چسبیده, از لای پلکهای نمیه‎باز, تنها سفیده پیداست. دهان نیمه‎باز. مثل لبی که برای سخنی می‎رفته تا گشوده شود, اما در نیمه راه مانده است. عرق, عرق, عرق. دانه‎های درشت عرق, بر زمینة رنگ‎ باخته و مهتابی صورت.

ــ آقاع تو را به روح امام, برو کنار! راه را باز کنید, برادرها!

لحنی آشفته, آمیزه‎ای از خشم, عجز, گریه, کلافگی, التماس, اعتراض, بریدگی و خستگی.

ــ خواهر, تو را به زهرا برو کنار, حالش خیلی بد است.

بیماربرها کفاف نمی‎دهند. کفایت نمی‎کنند. هر بیماربر, دو بیهوش. باز اما, جا کم است. بعضی از پاترولها و وانت‎بارهایی هم که برای خدمات دیگر در آن حوالی مستقراَند, به کمک می‎آیند. سه نفر, چهار نفر, اگر بشود حتی بیشتر, عقب یک وانت‎بار, زیر آفتاب داغ, میان تراکم جمعیت.

ــ این جور که حالشان بدتر می‎شود, آقا!
ــ چه کنیم برادر؛ چه کنیم! بالاخره باید کاری برایشان کرد! بهتر از این نیست که...

صدای گاز ماشین, باقی کلماتش را در خود به تحلیل می‎برد. باز اما, صفِ دراز به دراز افتاد‎ه‎ها بر تخت‎روان‎ها, و گاه بر خاک. از همه مظلومتر, زنان. گرمازده, اما محجوب. دستی مَحرَم, تار گیسوی بیرون زده در لحظه بیخودی را به زیر مقنعه می‎راند و چادر را مرتب می‎کند. اگر مرگی هم در راه است, گو پوشیده بهتر.
عرق. خستگی. فقرِ توان زانوان. ضعفِ دل.
«ساعت چند است؟»
روزی است به درازی یک قرن. ساعتِ مکانیکی بیرون, یک بعد از ظهر را نشان می‎دهد؛ اما ساعت درون, گویی روی لحظة ابدیت ایستاده و به خواب رفته است.
«سایه‎ای...؟»

نیست. مگر در روز محشر هم سایه‎ای هست. آفتاب از بالای سر می‎تابد. چشمها در مغز سرها جاگرفته‎اند. حدقه‎شان خشک شده است و چشمها می‎سوزند. کسی کسی را نمی‎بیند. هر کسی, فقط حضور دیگران را در کنار خود حس می‎کند. اما بسیار اگر هنر کند, تنها خود را بتواند ببیند. سرها به درون خود و غرقِ یاد دوست.

«پس لااقل حاشیه‎ای. نقطه‎‎ای در کنار کانون آشوب و مرکز گرداب بلا. جایی که بشود لحظه‎ای روی دو پا نشست و کمر شکسته را فرصت استراحت و ترمیم داد. وقفه‎ای تا بتوان در آن, این غذای ثقیل را در معدة رنجور روان هضم کرد و از این درد جانکاه کاست.»
از مرد ناشناسی که در کنار دستم است و حالتی آشفته‎تر از خودم دارد, می‎پرسم: «یعنی چه می‎شود بعد؟»
می‎گوید: «من فرصت نکرده‎ام که مرگش را باور کنم. هر وقت به این باور رسیدم, آن وقت تو از «بعد», از من بپرس.»

.....

راستش امام ما را بد عادت کرد. دنبال هرچه می‎گشتیم, در او نزدیک به کمال بود. جاذبه و شعشعة وجود او, به ما فرصت نداد  تا بتوانیم چشم به نقاطی دیگر بدوزیم, و یا اگر هم دوختیم, کسی یا چیزی را به نظر بیاوریم. این, نه گناه او بود و نه گناه دیگران. چرا.... شایدگناه او آن بود که بیشتر از آنکه باید, عظیم بود, و گناه آن دیگرها نیز آنکه در فضایی سربرآورده بودند که چنین عظمتی, در آن, تجلّی کرده بود. از همین رو بود که به چشم نمی‎آمدند؛ حال آنکه بودند؛ و قابل رؤیت نیز بودند.

... منبع نوری که چشمها ـ چشمهای اغلب ضعیف و بیمار ـ را می‎آزارد و به آب می‎اندازد, خورشیدی که گرمایش, تن‎های ناآزموده و ناورزیده را می‎سوزاند و ملتهب می‎سازد, که مانع از آن است که جز خودش هیچ چیز دیده شود و به نظر آید, به یکباره ناپدید می‎شود.
برای یک لحظه, چشمهای خیره به آن, تیره و تار می‎شود. هیچ چیز دیده نمی‎شود. گویا جهان و هر چه در آن است, در محاق و تاریکی فرورفته است. زمانة آخر, انگار فرارسیده است. حرارت زندگی‎بخش خورشید, گویی از زمین رفته است. اینک است که همه چیز سرد شود و بِفسُرد و بمیرد و دوران یخبندان و مرگ زمین فرارسد.

همه, با وحشت چشمها را می‎مالند. چندی, هیچ‎کس را جرأت پا از پا برداشتن نیست. تاریکی غلیظ مثل اینکه تا اعماق حلق و اندرون همه نفوذ می‎کند.
«آیا همگی, در این سیاهی مطلق, غرق خواهیم شد؟»
مالش دیدگان و... چشم, کم‎کم که انس می‎گیرد, در آن دورها, کورسوهایی می‎بیند: نقطه‎های نورانی کوچک بسیار. لحظه به لحظه که چشم تطابق طبیعی خود را بیشتر به دست می‎آورد, نقطه‎ها بزرگتر و درخشانتر می‎شوند و محیط پیرامون, روشنتر. آنگاه, آرام آرام, آدمها و اشیاء ابعاد طبیعی خود را باز می‎یابند. چشم می‎بیند.
دیگر از آن روشنایی خیره کنندة پیشین, خبری نیست, اما می‎شود دید.... می‎شود زیست.
«کسی چه می‎داند! شاید «غیرطبیعی» ـ برای چشمان ناورزیدة ما ـ آن روشنایی انبوه بود, و «طبیعی» همین باشد!»

ــ شکر. خدایا به داده و نداده‎ات شکر.

درد ‎عشقی کشیده‎ام که مپرس
زهر هجری چشیده‎ام که مپرس

گشته‎ام در جهـان و آخــر کـار
دلبـری برگزیـده‎ام که مپــرس

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقــامی رسیده‎ام که مپـرس

***

ــ برای سلامتی «آقا» مرجع و زعیم عالیقدر, صلوات بفرست!
ــ اللهم صل علی محمد و آل محمد

در حین صلوات, سرها, با چشمهای اندکی غیرعادی و گشاد شده که در نگاه‎های لرزان آنها بیمی گنگ موج می‎زند, چندان که مثلاً جلب توجه نکنند, به اطراف می‎چرخند تا صاحب صدا را بشناسند اما بیهوده است.
ختم تازه تمام شده و بچه‎ها دارند از مسجد دانشگاه خارج می‎شوند.

ــ صلوات دوم را بلندتر ختم کن!

ولی قبل از آنکه بچه‎ها فرصت فرستادن سومین صلوات را پیدا کنند, از جلو در خروجی مسجد, صدای همهمه‎ای بلند می‎شود, به دنبال آن صدای پا. گریز. شکستن شیشه. برخورد باتومها با بدنها و استخوانها...

ــ درود بر خمینی!
ــ بچه‎ها گارد...!

تو در نماز عشق چه خواندی,
که سالهاست
بالای دار رفتی و
این شحنه‎های پیر هنوز,
از نام تو پرهیز می‎کنند ....

***

به ناگاه توفانی سهمگین برمی‎خیزد و همراه با صدایی یکنواخت و کرکننده, غباری غلیظ, خورشید را از چشمها پنهان می‎کند و زمین و زمان را می‎پوشاند و جمعیت را درمی‎نوردد. هلیکوپتر حامل پیکر امام است که سرگردان, به دنبال نقطه‎ای خالی از جمعیت, برای نشستن است. مردم, دل‎خون, ولی نجیب و شکیبا, عقب می‎نشینند. صدای شیون اما, دوباره اوج می‎گیرد.

ــ عزا عزاست امروز, روز عزاست امروز؛ خمینی بت‎شکن؛ پیش خداست امروز.
دسته‎ای, بر سر زنان و شیون‎کنان, سر از پا ناشناخته به جلو هجوم می‎برند. از همین روست شاید که برخی کفش به پا ندارند؛ اغلب سِکندری می‎خورند, و گاه موجی می‎شوند و روی هم می‎ریزند. برخی زیر دست و پا می‎مانند.
این بار, مُحرم چه زود آمد. و چه طولانی محرمی خواهیم داشت امسال.
«محرم... صفر...»
با این حساب, امسال, با صفر, چهار ماه عزا داریم ما. چهار ماه حرام. تا دراز زمانی, بر عاشقانت حرام خواهد شد شادی و سرور پس از تو, ای امام.

ــ ز روح بلند تو شرمنده‎ایم, که تو زیر خاکی و ما زنده‎ایم.

اینک اما, چرا کوهها چون پنبة زده شده, پود پود نمی‎شوند؟ چرا اقیانوسها نمی‎خشکند؟ چرا دل زمین به تلاطم درنمی‎آید تا آنچه را در اندرونش است بیرون بریزد؟ چرا خورشید, تیره و خاموش نمی‎گردد؟ آسمان چرا نمی‎غرد؟ اسرافیل چرا در صور خود نمی‎دمد؟ مگر نه اینکه روز محشر است؟ مگر نه اینکه هیچ‎کس, به فکر دیگری نیست که هیچ, به یاد خود هم نیست؟ پس چرا ما از هم نمی‎پاشیم؟...

ــ تسلیت عرض می‎کنم آقای....

چه می‎بینم؟ آیا خودش است که سیاه پوشیده و با چشمهای سرخ شده از اشک, غم گرفته و افسرده به من می‎نگرد؟

ــ متشکرم. اما... متشکرم....
ــ می‎فهمم چی می‎خواهید بگویید. حق با شماست. اما واقعیت این است که من, صرف‎نظر از همة فکرهایی که درباره‎ام می‎کنند, اگر حتی مال این مملکت هم نبودم, با تمام وجود به چنین مردی احترام می‎گذاشتم...
ــ برادر, آرام بگیر. خواهر قدری ضجه نزن. همه رو به قبله. همه رو به قبله. می‎خواهیم زیارت‎نامة اماممان را بخوانیم:

.... السّلامُ عَلَیکَ یَوم وُلِدَت وَ یویم مُتّ وَ یَوم تُبعَثُ حَیّاً ...

خرداد 68 ـ تهران 


دل‎نوشته‎های فراق

آیات لبخند

علی هوشمند:

تو بودی و آیینه و آب بود
غزل بود و شبهای مهتاب بود
تو بودی و دنیای ما شب نداشت
و پیشانی آسمان تب نداشت
تو بودی و باران غزل می‎سرود
نگاهت ره عشق را می‎گشود

تو بودی و تشویش معنا نداشت
سکوت شب‎اندیش معنا نداشت
تو از معبد یاسها آمدی
تو از باغ گیلاسها آمدی
نگاه تو خورشید را نشر داد
و لبخند تو عید را نشر داد

لبت انتشارات لبخند بود
لبت غرق آیات لبخند بود
تو چون سورة نور نازل شدی
تو از مشعل طور نازل شدی
کسی چون تو با عشق سازش نکرد
گل سرخها را نوازش نکرد

همه نیتت شوق پرواز بود
در اندیشه‎ات ذوق پرواز بود
تو از داغ گلها خبر داشتی
ز احساس افرا خبر داشتی
تو ای روح دریا, تو ای روح موج
تو ای معنی واژة ناب اوج

تو ای حامی نخلهای صبور
تو ای بازوی جاشوان جسور
جنوب عطش در عزایت گریست
دل پاک بندر برایت گریست
تو رفتی دل از داغ لبریز شد
غزلهای باران غم‎انگیز شد

تو رفتی و لبخند بر لب فسرد
و بغضی گلوی غزل را فشرد
تو رفتی و دنیا سیه‎پوش ماند
و فانوس خورشید خاموش ماند
شکوفاترین باغ بودی امام
چه زیبا غزل می‎سرودی امام


 وقتی رفت

طیبه رئیسی:

باغی ستاره در ردایش بود وقتی رفت
فریاد خلقی در صدایش بود وقتی رفت
آن شب که چشم آسمان یکریز می‎بارید
آواز باران در عزایش بود وقتی رفت
خورشید, سرد و خسته و تنها به خود لرزید
در آسمانها جای پایش بود وقتی رفت

بر بالهای باد, در هفت آسمان تا عشق
بال ملایک ناخدایش بود وقتی رفت
ای کاش برمی‎گشت و ما را در غمش می‎دید
فرشی ز دلها زیر پایش بود وقتی رفت


خدایا نفهمیدم آن پیر را

هادی سعیدی:

تو در فهم دنیا نگنجیده‎ای
ز دنیا چه جز رنج و غم دیده‎ای؟
ترا جان زهرا (س) چه دیدی ز ما
بزرگا, اماما, چه دیدی ز ما
تو بودی و فریاد و بُغضی خموش
تو بودی و از شوکران نوش نوش

تو بودی, تو بودی در این‎جا غریب
تو بودی و آرام و صبر و شکیب
چه بی‎هوش و خاموش وامانده‎ایم
که در این سفر از تو جا مانده‎ایم
تو خود مرگ می‎خواستی از خدا
و ما بی‎ تو ماندیم, نفرین به ما

ز روح بلند تو شرمنده‎ایم
اگر چند از درد آکنده‎ایم
دریغا دلت را نفهمیده‎ایم
و امروز داغ تو را دیده‎ایم
نگاه جهانی به چشم تو بود
و خورشید از آن چشم پر می‎گشود

عجب مانده قومی غریب و یتیم
که از کوچه باغت نیامد نسیم
خدایا نفهمیدم آن پیر را
و عذری نمانده است تقصیر را
خدایا ز کوچیدن آفتاب
برای اسیران چه دارم جواب

همانان که می‎خواستند از خدا
به پابوسش آیند از کربلا
سبکبال سوی خدا می‎روی
«به مهمانی لاله‎ها می‎روی»
ببین لاله‎های تو باز آمدند
شهیدان تو را پیشواز آمدند

بهشت از نگاهت چراغانی است
خدا خود مهیای مهمانی است
پیمبر ترا مانده در انتظار
که بنشاندت مهربان در کنار
علی چشم بر راه تو دوخته‎ست
دگرباره غمگین و دلسوخته‎ست

و از داغ تو قلب زهرا شکست
غریبانه مهدی به ماتم نشست
برایت زمین و زمان ضجّه زد
افق در افق آسمان ضجّه زد
چرا ماندم و دیدم این روز را
چنین لحظه‎های توان‎سوز را

مگر می‎توان بی‎تو ماند ای امام
برای تو مرثیه خواند ای امام
چه بی‎هوش و خاموش وامانده‎ایم
که در این سفر از تو جا مانده‎ایم


هو العزیز

سید ابوالقاسم حسینی «ژرفا»:

آن‎ روز دیدی عشق با یاران چه می‎کرد
با شوره ز‎ار چشمها باران چه می‎کرد
دیدی زلال چشم مست آسمانیش
با جان خاک‎آلود هشیاران چه می‎کرد
بیداریش آشوب خواب مردگان بود
هم خواب او دیدی به بیداران چه می‎کرد

دیدی نهال رسته از لطف بهاریش
بی دست و پا در پای جوباران چه می‎کرد
فرش قدوم سادة خدمتگزاری
دیدی سپاه اشک سرداران چه می‎کرد
این سیل را آرام روحش رام می‎داشت
ورنه خدا داند به کهساران چه می‎کرد

ابر آمد و طوفان گرفت و دود برخاست
غم بین که در جان عزاداران چه می‎کرد
مظلوم ما را کاین چنین مسموم کردند
جز شهد جان در جام دلداران چه می‎کرد؟
آن شب که بر سنگین‎دلان زنجیر غم زد
در حلقة شوق سبکباران چه می‎کرد؟


در سوک بهار

امیر برزگر:

قامت هرچه سرو بود خمید
رنگ از چهرة بهار پرید
ماه خرداد عین بهمن شد
روز بازار آه و شیون شد
نغمه در نای عندلیب شکست
شاخة هر گل نجیب شکست

رودها از خروش افتادند
چشمه‎ساران ز جوش افتادند
خاتم عشق را نگین افتاد
لرزه بر پیکر زمین افتاد
خلق در سوگ او سهیم شدند
امّتی یک‎شبه یتیم شدند

گرچه روح خدا نمی‎میرد
جای او را کسی نمی‎گیرد
لیک با این همه ز درگه دوست
آن‎که هستی به دست قدرت اوست
دارم امید طالعی فیروز
روزگاری نکوتر از دیروز

درد بسیار در دل من بود
که هم اکنون زمان گفتن بود
غم گلوی قلم گرفت و فشرد
نامه را سیل اشک با خود برد
مثنوی ناتمام و ابتر ماند
طبع خشکید و دیدة تر ماند


 تیر خسته

میرعظیم رفیق‎نیا:

بر دوش می‎بریم کمان‎گیر خسته را
ماتم گرفته سینة شمشیر خسته را
فریاد می‎کشیم: « دل از دست داده‎ایم
از دست داده‎ایم همه, میر خسته را»
ما کودکان عشق عزادار ماندنیم
دیدیم پرکشیدن پا میر خسته را

این موجهای گریه مگر رام می‎شوند؟
موجی نمی‎برد غم تکبیر خسته را؟
خورشید گریه کرد, دل آسمان گرفت
باران ندید بیشة بی‎شیر خسته را
«خرداد» می‎رسد همه از حال می‎رویم
دارد چه کس توان بکشد «تیر» خسته را


اهل بیت بهار

محمدکاظم کاظمی:

بنشین  زار زار گریه کنیم
مثل ابر بهار گریه کنیم
ناله در سینه‎ها شکست امشب
دل آئینه‎ها شکست امشب
از سرم دست برنمی‎داری
آه ای غم چه مردم‎آزاری

آه یارب چه سخت بود آن شب
واقعاً قحط بخت بود آن شب
حرف دلهای تنگ بود اینجا
صحبت فرق و سنگ بود اینجا
کبک و گنجشک و سار در ماتم
اهل بیت بهار در ماتم
شانه و رنج, رنج دربدری

سینه و داغ, داغ بی‎پدری
رخت بستی ازین خراب شده
خُم رها کرده و شراب شده
آی سجاده آشنایت کو
آی گلدسته همنوایت کو
با غمی دل گداز تنهائیم
ما و فیضیه باز تنهائیم

بنشین سوگوار گریه کنیم
مثل ابر بهار گریه کنیم
ناله در سینه‎ها شکست امشب
دل آئینه‎ها شکست امشب
پای تقدیر لنگ می‎شد کاش
قاصد مرگ سنگ می‎شد کاش
ای زمین سینه‎ات کباب شود
ای اجل خانه‎ات خراب شود
این چه فصل شراره باری بود
مرگ ای مرگ این چه کاری بود
کاشکی اشتباه می‎کردی
به‎سوی ما نگاه می‎کردی

ای زمین سینه‎ات کباب شود
ای اجل خانه‎ات خراب شود
لحظه‎ای دست از سرم بردار
آه ای اشک راحتم بگذار
چرخ! این فتنه‎ها بس است دگر
از برای خدا بس است دگر

کد خبر 53593

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز