جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۱:۵۵
۰ نفر

هربار که از پنجره اتاق بیرون را نگاه می‌کرد در ذهنش تصمیم می‌گرفت ‌ باید برود و این تصمیم را در همان خیالات خودش اجرایی می‌کرد.

پنجره

از دریچه پنجره به آسمان پرواز می‌کرد و خودش را در ناکجا آبادی رها می‌دید که به قول همان دیالوگ قدیمی همه صداهایش آهنگ بود و همه حرف‌هایش ترانه.

دوست داشت در کنار سایه همان درخت استوار بنشیند و یک استکان چای برای خودش دست و پا کند. چای داغ را هورت بکشد و بعد آرام بخوابد و به هیچ چیز جز زیبایی‌های جهان فکر نکند. به جنگل‌های ندیده و دشت‌های نرفته و آدم‌‌‌های نشناخته. مگر می‌شود همه آدم‌ها شبیه همین‌هایی باشند که زندگی و دنیای ما را احاطه کرده‌اند.

حتما حکایت لبخند و انصاف در ناکجاآبادها فرق می‌کند با آنچه ما از بر شده‌ایم. مرغ خیالش ناگهان باز می‌گردد به پشت همان پنجره اتاق و دوباره همه چیز می‌شود همانی که بود...

کد خبر 400368

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

دیدگاه خوانندگان

اخبار بازار و کسب و کار

خواندنی‌ها