فریدون صدیقی: همین بودن شما کافی است. همین حضور با ملاحظه شما حال گلدان را هم خوب می‌کند

sedighi

چه برسد به احوال ما که با دیدن شما ناگهان نه‌تنها گره از پیشانی که از روزگار ما پاک می‌شود، از بس که دست و دلنوازید آقا و خانم سیب.

بانویی محترم‌تر از زمستان با سن ‌و سال سپیدکرده موی، آهسته قدم بر سر یخ ماسیده در کوچه می‌گذارد تا می‌رسد زیر پای کاج پیر و دار و ندار کیسه نایلکس را سرریز می‌کند تا گنجشک‌ها دانه‌چین شوند. کمی این سوی‌تر کیسه ته‌مانده زرشک‌پلو با مرغ را خالی می‌کند تا گربه به زنده ماندن در زمهریر زمستان امیدوار باشد. راست این است همه ما کم‌وبیش می‌توانیم سخاوتمند باشیم به اندازه وسع‌مان؛ مثلا کمکی به مرکز نگهداری کودکان بی‌سرپرست یا خانه سالمندان کنیم، در همین نزدیکی‌ها که هر دوی اینها با حمایت تشکل‌های مردم‌نهاد شب و روز را دوره می‌کنند، آنان که فقط امید را از دار دنیا دارند.

خانم عاطفه می‌گوید: البته در بیماری‌های سخت، طبیب فقط خداست و ما به‌عنوان یک مددکار می‌توانیم دست انتظار مددجویان را بگیریم به وقت مقدور تا نیفتند از بام زندگی. حق با اوست وقتی کبوتر پشت پنجره کم‌خوری می‌کند تا بقیه ته‌دیگ بماند برای دوستش که در راه است، وقتی گربه سهمی برای گربه رهگذر کنار می‌گذارد از زرشک‌پلوی زیر کاج، من و شما هم باید کاری بکنیم. اصلا می‌توانیم دست‌کم برف پیش پای کودکان و سالمندان را پارو کنیم و سر قندیل را قیچی کنیم مبادا ترک بردارد پیشانی راه رفتن‌شان.

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم‌های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ‌ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

آن سال‌های دور و رفته که عمرش به هزار سال می‌رسد خیرخواهی و دیگرخواهی عادت قطعی و بدیهی زمانه بود؛ یعنی پنداری آقای سعدی در عصر ما می‌زیست و در کوچه و خیابان‌های سنندج پرسه می‌زد؛ چون هرجا که می‌رفتیم سخن این بود؛ چو ایستاده‌ای دست افتاده گیر و من که کوچک‌تر از دبیرستان بودم پیش می‌آمد که پول تو جیبی کمی نزدیک به هیچ مدرسه‌ام را نصف کنم و ببخشم به کسی که به‌گمانم افتاده بود. نگفته نماند در کتاب‌ها و فیلم‌ها هم می‌دیدم که نیکوکار بسیار است و انگار همه دست در دست آقای سعدی قدم می‌زدند که زمزمه روزگار دور و دیر این بود؛ جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش. همین بود که چراغ خانوارهای تحت سرپرستی مردمان ناشناخته همیشه روشن بود؛ چون خاموشی رسم زمانه نبود و من دیدم، با چشم خودم دیدم حتی آنهایی که با سیلی روی خود را سرخ می‌کردند اغلب مثل شمع، نوربخش سرای نیازمندان بودند؛ چون می‌دانستند؛ کسی نیک بیند به هر دو سرای، که نیکی رساند به خلق خدای و من دیدم با چشم خودم دیدم آن چند کودک بی‌بضاعت دبستان بدر سنندج هیچ‌ وقت جیب‌شان خالی از نخودچی کشمش و دست‌شان تهی از نان و پنیر نبود.

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ! چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

حالا و اکنون که خیرخواهی و نیکومردی رسم جاری و ساری مردمانی از جنس بلور است که عموما نه حتی متمول و تاجر که دردمند و دلسوز هستند؛ یعنی شریف چون البرز و بخشنده چون خورشید، باری از دوش آنهایی که دست‌شان به جیب‌شان نمی‌رسد یا دست‌شان کوتاه‌تر از رسیدن به دهان است برمی‌دارند؛ مثل آقا و خانم امید که از شش سال پیش یک کودک دو ساله را به فرزندی قبول کرده و کنار فرزندان دیگرشان او را به فرجام می‌رسانند. اقدام آقا و خانم امید در خانواده بزرگ امیدی‌ها و دوستان‌شان اکنون به نگهداری از چهار کودک رسیده است. راست این است در روزگاری که سعدی غایب است امیدواری به تشکل‌های مردم‌نهاد که کارشان حمایت بی‌دریغ از مردمان نشسته و افتاده است، بسیار روشنی‌بخش دل‌هاست؛ مثل مرد نیکورفتاری که در رشت هزینه زندگی 60کودک را تأمین می‌کند و 16پسر در خانه دارد که تا پایان تحصیلات عالی، ازدواج و پس از آن آنان را بیمه کرده است و جز اینها هزینه خورد و خوراک و تحصیلات 36دختر را به بستگان‌شان می‌پردازد و...‌ای کاش می‌شد همه کمی سبزاندیش باشیم؛ مثل باران، مثل آفتاب، مثل آسمان و مثل قلب که می‌تپد و حیات می‌بخشد.‌ای کاش می‌شد مثل خانم و آقای گل که با اندکی صرفه‌جویی هر‌ماه 100هزار تومان به نانوای محله می‌دهند تا نان دست کسانی بدهد که دهان‌شان منتظر است. ما هم چنین باشیم، شما هم خانم و آقای سیب!

ای ابر دل‌گرفته بی‌آسمان بیا

باران بی‌ملاحظه ناگهان بیا

چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر

ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا

کد خبر 398393

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha