دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۱
۰ نفر

کامران بارنجی -‌آوا فوشریان: در خانه بهروز بقایی، سکوت و آرامشی از جنس خانه‌ای قدیمی در محله قیطریه، با همنشینی گلدان‌های قدکشیده و همراهی سماور زغالی جهیزیه مادر وجود دارد؛ سکوت و آرامشی که خودش می گوید حالا در ۶۴سالگی بیشتر ضرورتش را حس می‌‌کند.

بهروز بقایی

خانه‌اي كه اكنون تنها يك نفر ساكن آن است اما از همه نزديكان يادگاري و نشانه‌ دارد؛ بوم‌هاي نقاشي‌ پسر، عكس‌هاي يادگاري خانوادگي، قاب عكس دوست و همخانه قديمي خسرو شكيبايي، وسايل قديمي مادر و كاناپه‌اي با كوسن‌هاي سبز و نارنجي، مي‌گويد «اين خانه دلگرم به يادها و يادگاري‌هاست». توجه به جزئيات و زيبايي‌هايي كه شايد خيلي از ما به‌سادگي از كنار آنها بگذريم مهم‌ترين ويژگي حال حاضر در زندگي بهروز بقايي است؛ ويژگي‌اي كه از چيدمان خانه و سبك زندگي تا گفتار و رفتارش قابل مشاهده است.

همانطور كه مي‌گويد، توجه به جزئيات حالش را خوب مي‌كند و به سادگي‌هايي دلخوش است كه كمتر درنظر ديگران مي‌آيد. اما همه ما مي‌دانيم كه زندگي روي ديگر هم خودش را به آقاي كارگردان نشان داد و در آبان‌ماه سال ۸۸ او با 2سكته همزمان قلبي و مغزي 5 روز به كما رفت. مشكلاتي هم در اثر اين اتفاق برايش پيش آمد كه شايد تحمل آن براي خيلي‌ها سخت باشد. حالا بعد از 8سال، بهروز بقايي نه‌تنها از آن اتفاق گله‌اي ندارد بلكه اميدوارانه مي‌گويد كه يكي از بهترين تجربه‌هاي زندگي‌اش‌ بوده كه نگاهش را نسبت به دنيا تغيير داده است.

شايد اتفاق‌هاي ناگوار خيلي از ما را از مسيرمان جدا و نااميدمان كند و حتي گاهي مديريت مسيرصحيح زندگي‌مان را هم از دستمان بگيرد اما بهروز بقايي با پشت سر گذاشتن سخت‌ترين تجربه، حالا در سن 64 سالگي آنقدر سرحال است كه نشان مي‌دهد اميدوارانه تا وقت اضافه خواهد جنگيد؛ وقت اضافه‌بازي‌اي كه يك‌بار سوت پايان آن را شنيده اما دوباره او را به زمين بازي فرستاده‌اند و حالا تمام توانش را براي به ثمر رساندن گل به‌كار مي‌گيرد.

خانه‌اش هم پر از گل و گلدان است؛ گلدان‌هاي بزرگ و ريشه‌دار، شمعداني و پيچك، ياس و لاله عباسي در گلدان‌هاي رنگي و قلمه‌هايي كه از آنها در شيشه‌ آب مراقبت مي‌كند تا ريشه‌زدن‌شان را از نزديك ببيند. او دلبستگي زيادي به گلدان‌هايش دارد و از آنها با عنوان «همدم شريف» ياد مي‌كند. وقتي از جايش بلند مي‌شود، هر كدام را با حوصله نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «زندگي همين است، همين كه از گل‌ها مراقبت مي‌كنم، به آنها آب مي‌دهم و هر روز با هركدام صحبت مي‌كنم. من اينها را خيلي دوست دارم، قربان صدقه‌شان مي‌روم و قد كشيدن‌شان را تماشا مي‌كنم».

بهروز بقايي را علاوه بر شوخ‌طبعي و سرزندگي، به كتابخواني و مطالعه هم مي‌شناسيم؛ كتابخواني حرفه‌اي كه وقتي اتاق مطالعه‌اش را نشان مي‌دهد مي‌گويد: «اين فقط بخشي از كتابخانه‌ام است و بقيه آن در خانه‌ پدري‌مان در رشت است». مي‌پرسيم معمولا چه كتاب‌هايي مي‌خواني؟ مي‌‌گويد: «هر كتابي را كه بايد خواند». جوابش را به پاي شوخي مي‌گذاريم اما وقتي به قفسه‌ها نگاه مي‌كنيم به جدي‌بودن حرفش پي مي‌بريم. همه‌جور كتابي در اين كتابخانه پيدا مي‌شود؛ از كتاب‌هاي فلسفي و ادبي و هنري گرفته تا كتاب‌هايي كه مربوط به فيلم و سينماست و البته آرشيو مجله‌هاي مختلف كه بيشتر زمينه ادبي دارند.

  • مي‌دانيد ما براي چه اينجا هستيم؟

نه دقيق نمي‌دانم. كسي كه از مهمانش نمي‌پرسد چرا به خانه‌ام آمده‌اي!

  • ولي از ما بپرسيد!

براي چه اينجا هستيد؟‌ (بلند مي‌خندد و مي‌گويد كار خودتان را كرديد.)

  • آمده‌ايم تا حالتان را بپرسيم و از زندگي و روزگار گذشته حرف بزنيم.

پس حتما نخستين سؤالتان اين است كه حالم چطور است؟

  • بله! واقعا حالتان چطور است؟

خووووب و البته كمي تا قسمتي ابري كه به‌تدريج از شدت ابرها كاسته مي‌شود. (اين را كه مي‌گويد از خنده ريسه مي‌رود و دست‌‌هايش را بالا مي‌برد و در هوا تكان مي‌دهد، انگار كه مي‌خواهد حركت ابرها را شبيه‌‌سازي‌ كند).

  • هواي ابري كه هواي دلگيري به‌نظر مي‌رسد، چطور مي‌گوييد حالتان خوب است؟

نگفتم كاملا ابري. گفتم كمي تا قسمتي ابري براي اينكه ابرها هميشه در زندگي‌مان هستند. مي‌آيند و مي‌روند و گاهي هم سايه‌شان بر زندگي سنگين مي‌شود.

  • آن وقت‌هايي كه سايه ابرها سنگين مي‌شوند، همان لحظاتي است كه مي‌خواهيد در مقابل زندگي قرار بگيريد؟

نه، من هيچ وقت در مقابل زندگي قرار نگرفتم و اصلا با آن نمي‌جنگم. اما شايد گاهي اين سنگيني‌ها را حس مي‌كنم؛ بيشتر زمان‌هايي است كه از خودم دلگير هستم؛ زماني كه جزئيات و زيبايي‌ها را فراموش مي‌كنم يا به آن بي‌‌توجه مي‌شوم.

  • مثلا چه جزئياتي؟

(تلاش مي‌كند براي حرف‌هايش مصداق پيدا كند. براي همين، بلافاصله آينه‌‌اي كه روي ميز سالن پذيرايي گذاشته را نشان مي‌دهد) ببينيد! مثلا همين آينه‌اي كه خريده‌ام را بايد هرچه زودتر روي ديوار بزنم تا از خودم دلگير نشوم، تا بدانم همه‌‌چيز هنوز برايم اهميت دارد، تا بدانم زندگي‌‌ام روي روال است. مسائل ديگر هم به همين سادگي است. اگر حل بشوند خوشحالم و اگر حل نشوند دلم مي‌‌گيرد.

  • شما تمام اين سال‌هايي را كه روزهاي بسيار سختي هم در آن داشته‌ايد چگونه گذرانديد؟ اصلا رابطه‌تان را با زندگي چطور تعريف كرده‌ايد؟

(بقايي ابتدا كف 2 دستش را كنار هم قرار مي‌دهد و بعد رو‌به‌روي هم پس روي هم) رابطه من با زندگي اينطور است. دقيقا همينطور كه نشان دادم.

  • در حركت دست‌تان يك جايي هم نشان داديد روبه‌روي زندگي قرار مي‌گيريد؟

بله اما خيلي كم. (دو انگشت شست و نشانه را به هم مي‌چسباند و مي‌گويد: «اين‌قدر» يعني خيلي كم).

  • يعني براي مشكلات بزرگ مثل بيماري‌ها و گرفتاري‌ها ناراحت و دلگير نمي‌شويد؟

نه، خوشحال هم مي‌شوم. شايد بعد از اين مشكلات بزرگ اتفاق‌هاي خوبي برايم بيفتد.

  • شما همين چند سال پيش تا دم مرگ رفتيد و برگشتيد!

بله. براي همين مي‌گويم كه خوشحال مي‌شوم.

  • حرفتان كمي عجيب است. مي‌‌توانيد كمي بيشتر توضيح بدهيد.

من زندگي ام بعد از آن اتفاق را بيشتر دوست دارم. چشم‌‌هايم باز شد و دنيا را بهتر ديدم.

  • منظورتان اين است كه قبل از آن اتفاق انگار زندگي نمي‌كرديد؟

آن موقع هم زندگي مي‌كردم. اما بعد از اينكه از كما درآمدم تازه فهميدم زندگي چه چيزهايي دارد كه من نمي‌ديدم. با خودم مي‌گفتم چرا به اينها توجه نمي‌كردي؟ چرا زيبايي اين گل‌ حسن‌يوسف را نمي‌ديدي؟‌ چرا چشمانت بازي كردن بچه‌ها در كوچه را نمي‌‌ديد؟

  • خب اينها را كه همه ما در طول روز مي‌بينيم.

بله مي‌بينيم. من هم مي‌ديدم اما نگاه كردن با ديدن فرق دارد؛ با حس‌كردن و توجه‌كردن و لذت بردن فرق دارد. من الان اين شكلي‌ام. دارم از لحظه به لحظه زندگي لذت مي‌برم.

  • هميشه اينقدر به جزئيات توجه مي‌كنيد؟

بعد از آن اتفاق بله.

  • عمر هم كه كوتاه است!

بله‌. هر لحظه ممكن است با يك اتفاق از دنيا برويم. كسي چه مي‌داند چند دقيقه بعد زنده است يا مرده؟‌

  • آن اتفاق ناگوار براي شما هم در يكي از همين لحظه‌ها افتاد.

بله. من اصلا سابقه سكته نداشتم. با مادرم و پسرم در جاده بوديم و مي‌خواستيم زودتر به تهران برسيم چون من اجراي تئاتر داشتم. يك لحظه حالت بدي به من دست داد و آن اتفاق افتاد.

  • چند روز در كما بوديد؟

4 يا 5 روزي طول كشيد.

  • وقتي به‌هوش آمديد چه حسي داشتيد؟

دلم مي‌خواست همه سيم‌ها و دستگاه‌هايي كه به من وصل شده‌اند را ازخودم جدا كنم. انگار حال خيلي خوبي داشتم كه نمي‌خواستم با به‌هوش آمدنم از بين برود.

  • بعد از آنكه از بيمارستان مرخص شديد چه چيزهايي اطرافتان تغيير كرده بود؟

همه‌‌چيز. زندگي، دنيا، آدم‌ها!

  • برايتان چيزهايي كه مي‌ديديد عجيب بود؟

بله خيلي عجيب. اصلا حال غريبي داشتم.

  • كي اين حس‌تان بيشتر شد؟

زماني كه مرخص شدم. آن روز وقتي به خانه آمدم يكي از پيرهاي محل كه متوجه به كما رفتن من شده بود جلو آمد و گفت فكر نكن چيزي تغيير كرده. فكر نكن دنيا و زندگي را از دست داده‌اي. دوباره به همان روال قبل برگرد. زندگي را ادامه بده. زندگي كن و دست از هيچ كدام از فعاليت‌‌هاي قبلي‌ات نكش. اين خيلي حس غريبي به من داد. انگار آدم‌‌ها و حرف‌زدن‌هايشان هم عوض شده بود. اصلا نمي‌توانم توصيف كنم آن روزها را.

  • به حرفش گوش داديد؟

بله. سعي كردم دوباره خودم باشم.

  • مثلا چه كارهايي انجام داديد؟

سعي كردم دوباره توانايي‌هايم را به‌دست بياورم. همه‌‌چيز را حس كنم و دنيا را بهتر ببينم.

  • درواقع اين اتفاق روي نگاه شما به زندگي تأثير خيلي زيادي داشت.

نگاهم را عوض كرد. همه‌‌چيز برايم دگرگون شد.

  • مهربان‌تر شديد؟‌

اسمش مهرباني نيست. چشمانم باز شد. چيزهاي ديگر را ديدم. شاگرد نانوايي و ميوه‌فروشي را ديدم. رنگ‌هاي زندگي را ديدم و به همه‌‌چيز بيشتر توجه كردم.

  • چرا بايد اتفاقي بيفتد تا بعد از آن ما نگاهمان به دنيا تغيير كند؟ چرا قبل از آن به فكر خوب و درست زندگي كردن نيستيم؟

به‌خاطر اينكه ما آدم‌ها فقط هماني كه هستيم را مي‌خواهيم و دايره نگاهمان را از انتظارات روزمره فراتر نمي‌بريم. با زندگي مي‌جنگيم و عجله مي‌كنيم اما آرام نمي‌نشينيم تا از زيبايي‌‌هايش لذت ببريم. همه دنبال پول و كار و قسط و اينها هستيم. درحالي‌كه مي‌شود اينها را به حال خودش بگذاريم و چشم‌هايمان را باز كنيم براي بهتر زندگي كردن.

  • شما از اتفاقي كه در زندگي‌تان افتاد راضي هستيد؟

بله راضي هستم و از آن به‌عنوان يك اتفاق خوب نام مي‌برم.

  • قبول كنيد كه باورش سخت است. خيلي‌ها نمي‌توانند با بيماري كنار بيايند.

نمي‌دانم. من جاي ديگران نيستم اما سكته‌كردن و به كما رفتن من به روزها و احوال خوبي منجر شد. اصلا بياييد به هركسي كه از زندگي نااميد است بگوييم غم و غصه خوردن را رها كند. بگوييم اصلا بگويد به جهنم كه اتفاق بدي برايش افتاده. ياد بگيرد كه بگويد عيب ندارد. تلاش كند دوباره سرپا بايستد و كار و زندگي را از سربگيرد؛ برگردد سراغ درس و كار و دوستي و معاشرت؛ همين است تمام زندگي. بايد بسازيم و سركنيم و لذت ببريم. مي‌دانم كه هميشه همه‌‌چيز خوب نيست، عيب ندارد! گله‌هايمان را هم بكنيم و غر‌هايمان را هم بزنيم اما با هم بسازيم و تقصير‌‌‌ها را گردن ديگران نيندازيم.

  • اما براي همه اينطور نيست. ما عادت داريم وقتي اتفاق بدي مي‌افتد زندگي و روزگار و ديگران را مقصر كنيم، شما اينطور نيستيد؟

نمي‌دانم. شايد قبلا بودم. اما از بعد از بيماري ديگر نگاهم عوض شد و هيچ‌كس را مقصر هيچ اتفاقي نمي‌دانم.

  • بالاخره كه نمي‌شود گله نكنيم يا غر نزنيم؟

غر بزنيم. من هم غر مي‌زنم اما با غر زدن زندگي‌ام را نمي‌گذرانم.

  • شما به حال خوب جامعه ما خوش‌بين هستيد؟

چرا نباشم؟ جامعه يعني من و شما. من اگر با شما معاشرت مي‌كنم وظيفه دارم به حال خوبتان كمك كنم. بعد كه با خودم تنها شدم مي‌‌توانم به بدبختي‌ها و ناراحتي‌ها فكر كنم. اگر همه‌‌مان به‌دنبال معاشرت خوب با هم باشيم حال جامعه هم خوب مي‌شود.

  • هميشه شما را به شوخ طبعي و سرزندگي مي‌شناسيم و حالا مي‌بينيم با آن بيماري اين سرزندگي ادامه دارد.

مگر نبايد ادامه داشته باشد؟‌ من همان بهروز بقايي هستم كه قبل از بيماري بودم.

  • خب الان سن‌تان هم بالاتر رفته و ديدن اين همه شور و اميد برايمان تعجب‌آور است!

تعجب ندارد. خدا نكند اتفاق بدي براي كسي بيفتد اما شما هم اگر روزي دچار مشكل شديد سعي كنيد به سرعت به حال قبل برگرديد.

  • خيلي هم اهل كتاب و مطالعه هستيد، هم از كتابخانه‌تان معلوم است و هم از اين آرشيو مجلاتي كه كنار دست‌تان است. (كنار تلويزيون كمدي دارد كه تمام بخش‌هاي آن با مجلات پشت‌سر هم چيده شده پر شده است)

بله كتاب زياد مي‌خوانم. البته اين نصفي از كتاب‌هايم است، بقيه‌اش در خانه پدري در رشت است.

  • زياد يعني چقدر؟

به اندازه‌اي كه بايد. (مي‌خندد و از اينكه جواب هوشمندانه‌اي داده است خوشحال است).

  • جز كتاب خواندن با چه كارهايي وقت‌تان را پر مي‌كنيد.

فيلم و فيلم و فيلم. و البته رسيدگي به گل‌ و گلدان‌ (بلند مي‌شود سراغ گلدان‌ها مي‌رود و تك تك را با جزئيات توضيح مي‌دهد).

  • چقدر گل و گلدان‌هايتان زياد است!

با اينها عاشقي مي‌كنم. همدم‌هاي شريف من هستند؛ پيچك، ياس، لاله، كاكتوس، فلفل، حسن يوسف. با اينها حرف هم مي‌زنم.

  • همه‌شان را خودتان كاشته‌‌ايد؟

فلفل و كاكتوس را خودم كاشته‌ام. اول يك كاكتوس‌خيلي كوچك بود. حالا 4 تا شده‌اند. اين قلمه‌ها را مي‌بينيد؟ هر چند وقت يك‌بار بعضي شاخه‌ها را جدا مي‌كنم و در آب مي‌گذارم تا ريشه بدهند و بعد مي‌كارمشان در يك گلدان جديد تا به رشدشان ادامه بدهند.

  • معلوم است كه از اين كار خيلي لذت مي‌بريد.

بي‌نهايت. همين كه ريشه‌دادن و رشد كردن‌‌شان را مي‌بينم روحم تازه مي‌شود. (به پيچكي كه روي ديوار قد كشيده اشاره مي‌كند و مي‌گويد اين اول خيلي كوچك بود اما با رسيدگي‌هاي من حالا مي‌خواهد كل ديوار را بگيرد.)

  • گفتيد با گلدان‌هايتان حرف هم مي‌زنيد. به آنها چه مي‌گوييد؟

قربونتون بشم، فداتون بشم، عزيزاي من، عشقاي من! چقدر زيبا شديد، چقدر بزرگ شديد! (‌بلند بلند مي‌خندد و مي‌گويد قربان صدقه‌شان مي‌روم).

  • اين سماور زغالي عتيقه است؟

بله براي مادرم است. آن شمعداني‌ها هم همينطور. ببينيد چقدر قشنگ هستند. ساعت‌ها مي‌توانم اينها را ببينم و لذت ببرم.

  • اما بقيه آدم‌ها اينطور نيستند. ما آنقدر درگير زندگي و مشكلاتش شده‌ايم كه انگار چشم‌مان روي زيبايي‌ها بسته شده!

به‌نظر من اينطور نيست كه همه از اينها لذت نبرند. در واقع خدا زيبايي‌شناسي را در وجود ما قرار داده و همه از ديدن آن حال خوبي پيدا مي‌كنيم. گاهي توجه‌مان كم مي‌شود. فقط همين.

  • شما اهل رشت هستيد. وقتي به آنجا مي‌رويد حالتان هم خوب مي‌شود؟

بله خيلي.

  • چند وقت يك‌بار به رشت مي‌رويد؟

پارامتر من براي رفتن به رشت مادرم است. هر وقت دلم برايش تنگ شود يا احساس كنم او دلتنگ است يا خدايي نكرده او بيمار است يا كمكي لازم داشته باشد سريع مي‌روم.

  • پس رابطه خيلي نزديكي با مادرتان داريد؟

پيوند عاطفي ما خيلي عميق است. من وقتي به دنيا آمدم، ‌مادرم 13سال داشت. اين تفاوت سني كم ما را به هم خيلي نزديك كرد.

  • به نظرتان خوب است كه فاصله سني مادر و فرزند اينقدر كم باشد؟

براي من كه خيلي خوب بود. مادرم هم دوستم است، هم رفيقم، هم مادرم است و هم خواهرم.

  • رشت، شهر خاطره‌هاي شماست، درست است؟

البته خاطره‌هاي كودكي من فقط در رشت نيست. هر‌چند رشت براي من جايگاه ويژه‌اي دارد اما به‌خاطر شغل پدرم، من هر سال شهر و مدرسه‌ام را عوض مي‌كردم؛ خصوصا دوران دبستان. در منجيل، هرزويل، رودسر و... اما مهم‌ترين خاطره‌‌هايم را در هرزويل دارم.

  • چرا؟

چون وقتي در هرزويل بوديم گروهي از فرانسوي‌ها به همراه خانواده براي ساختن سد سپيدرود به آنجا آمده بودند. بچه‌هاي فرانسوي همبازي من شدند و امكانات و اسباب‌بازي‌‌هاي آنها به من هم تعلق گرفت؛ مثلا ما سينما داشتيم و فوتبال دستي‌اي داشتيم كه نمونه آن در ايران نبود. خيلي دوران خوشي بود.

  • عشق به سينما ريشه در همان‌جا دارد؟

شايد. نمي‌دانم. البته من قبل از رفتن به هرزويل هم با سينما آشنا بودم.

  • درس را چطور ادامه داديد؟

تا ديپلم رياضي را در منجيل خواندم و بعد هم يك‌سال در دانشگاه، رياضي محض خواندم. اما يك روز به پدرم گفتم مي‌خواهم به دانشگاه هنرهاي دراماتيك تهران بروم و آنجا درس سينما بخوانم.

  • مخالفتي نكردند؟

مخالف نبودند اما رضايت هم نداشتند. شايد به اين دليل كه بايد از آنها جدا مي‌شدم و تنهايي به تهران مي‌آمدم. اما بعد از سال‌ها كه گذشت و پدرم پيشرفتم را ديد يك روز مرا صدا كرد و با لحني غرورآميز گفت: «نه! خوب چيزي شده‌اي!»

  • بهروز بقايي غذاهايي مي‌پزد كه خودش هم اسمشان را نمي‌داند

بگوييد خورشت بهروزپز
وقتي به خانه بهروز بقايي رفتيم بخشي از زمانمان صرف غذاي «پسرپزي» شد كه او پخته بود و با هيجان داشت توضيح مي‌داد كه چه چيزي پخته و چقدر زمان برايش گذاشته است. اين بخشي از همان معاشرت اوليه‌مان با بهروزخان است.

  • خانه‌تان چقدر قشنگ است. شما تنها زندگي مي‌كنيد؟

الان تنها هستم، بچه‌ها مي‌آيند و سر مي‌‌زنند و نمي‌گذارند احساس تنهايي كنم. ناهار خورده‌ايد؟ (يكراست به آشپزخانه مي‌رود و مشغول آماده‌كردن ميز مي‌شود).

  • بله ناهار خورده‌ايم!

اما دستپخت من را كه تا حالا نخورده‌ايد! (ميز را مي‌چيند و مي‌گويد هر چقدر هم سير باشيد مي‌توانيد چند لقمه بخوريد).

  • هميشه خودتان آشپزي مي‌كنيد؟

بله، خيلي وقت است آشپزي مي‌كنم و همه جور غذايي را هم بلدم. (شروع مي‌كنيم به غذا خوردن و مي‌گويد همين الان هم مي‌توانيد سؤال‌‌هايتان را بپرسيد).

  • دستپخت‌تان واقعا خوشمزه است. اين غذا را با چه موادي پخته‌ايد؟

گوشت، كدو، گوجه‌فرنگي، پياز، سيب‌زميني و به! مي‌دانيد به، چقدر غذاها را خوشمزه مي‌كند؟ خورش به اصفهان را اگر بخوريد عاشقش مي‌شويد!

  • اهل ادويه هم هستيد. ادويه‌هاي خوبي دارد اين غذا!

زيره! مهم‌ترينش زيره است. به‌نظر من زيره در غذا معجزه مي‌كند.

  • به‌جز زيره چه ادويه‌‌هايي استفاده كرده‌ايد؟

دارچين، زردچوبه، نمك و فلفل را هم كه همه استفاده مي‌كنند.(كمي سرش را مي‌خاراند و فكر مي‌كند و مي‌گويد: «نه ديگه همين‌‌هاست. چيزي يادم نرفت»).

  • حالا، نگفتيد اسم اين غذاي خوشمز‌ه‌ را؟

واقعا خوشمزه است يا تعارف مي‌كنيد؟

  • واقعا خوشمزه است.

اسم ندارد؛ غذاي بهروزپز؛ غذاي مخصوص سرآشپز؛ هر اسمي مي‌شود رويش گذاشت. خودم بهش مي‌گويم غذاي پسرپز. (وقتي ناهار تمام مي‌شود، اجازه نمي‌دهد در جمع كردن ميز و شستن ظرف‌ها كمك كنيم. مي‌گويد مهمان نبايد كار كند).

  • در مترو مطالعه مي‌كنم

بهروز بقايي يك مترو سوار حرفه‌اي است. او هميشه در جيبش كارت مترو دارد و به هر نقطه‌اي از شهر كه بخواهد برود با مترو يا اتوبوس‌هاي BRT تردد مي‌كند. او از روزهاي مترو سواري‌اش ماجراهاي زيادي دارد كه تعريف مي‌كند. او از مواجهه‌اش با مردم مي‌گويد؛ از لحظه‌هايي كه خيلي‌ها از ديدن او در مترو متعجب مي‌‌شوند و اين برايش عجيب است؛ «خيلي‌ها فكر مي‌‌كنند چهره‌‌ها يا هنرپيشه‌ها يا ورزشكارها از مترو استفاده نمي‌كنند.

براي همين وقتي من را مي‌بينند با تعجب مي‌پرسند؛ آقاي بقايي شما اينجا چكار مي‌كنيد؟ من هم برايشان توضيح مي‌دهم كه هميشه و هر ساعتي كه بيرون از منزل كار داشته باشم يا پياده مي‌روم يا با مترو. چون دوست دارم در اين رابطه فرهنگسازي‌ كنم.» بقايي همچنين از لحظه‌هايي كه مي‌بيند وقت بعضي‌ها در مترو به بطالت مي‌گذرد ناراحت است. او مي‌گويد كه اكثر كتاب‌ها و نشريات را در مترو مطالعه مي‌كند؛ «خيلي خوب است وقتي 25-20دقيقه در مترو هستيم چيزي بخوانيم.

من هميشه يك كتاب يا مجله قطع پالتويي همراهم دارم و اكثرا داخل مترو در حال مطالعه هستم.» بقايي براي مطالعه هم شيوه جالبي دارد؛ «اگر كسي ياد بگيرد كه داخل مترو پاهايش را به عرض شانه‌اش باز كند مي‌تواند تعادلش را حفظ كرده و بدون اينكه به جايي تكيه بدهد مطالعه كند.» آقا بهروز بعد از اينكه اين جمله‌ها را مي‌گويد با هيجان ادامه مي‌دهد: «خيلي‌ها مي‌گويند در مترو جا تنگ است، يا فلان است و يا... و ما هيچ كاري نمي‌توانيم انجام دهيم. خب چطور مي‌توانيد با موبايل در همين شرايط كانال‌هاي تلگرامي و صفحات اينستاگرام را چك كنيد؛ آن وقت فقط برايتان سخت است كه 2 كلمه مطالعه كنيد؟»

کد خبر 389971

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha