شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۶:۱۷
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: « از پیشت می‌رم... از پیشت می‌رم...» پسرک لبخندزنان آهنگ‌ زیرزمینی را زمزمه می‌کند؛ لبخند موذیانه‌ای که نشانی از معصومیت ندارد.

مادری  به توان هفت

 بعيد است 7 سالگي را رد كرده باشد. اتوبوس توقف مي‌كند و او كه به ايستگاه مورد نظر رسيده، جمعيت داخل اتوبوس را كنار مي‌زند و جلو مي‌آيد. تا به‌خودت بيايي با سرعت از كنارت رد شده و پياده مي‌شود؛ درحالي‌كه با چاشني همان لبخند ناخوشايند و نگاه‌ تيز، جمله ناشايستي را هم نثارت كرده است. همچنان به تلاش ادامه مي‌دهي تا حرف‌هايي را كه در مورد وضعيت اين منطقه شنيده‌اي فراموش كني. چطور مي‌شود به فاصله 30دقيقه تا قلب شهر، همه‌‌چيز اينقدر تغيير كند؟

  • نزاع‌هاي دائمي

بقيه راه را بايد پياده گز كرد. چند كوچه مانده تا خانه «ماه‌گل»، بوق‌هاي ممتد يك خودرو توجه عابران را جلب مي‌كند. مغازه‌دارهاي اطراف با نگاه‌هاي كنجكاو بيرون مي‌آيند. يك وانت جهيزيه، چند موتورسيكلت و خودروي مدل پايين ديگري نيز بوق‌زنان نزديك مي‌شوند. در چشم به‌هم‌زدني چهارراه بسته و جمعيت، زياد مي‌شود. همه نوع پوششي را در ميانشان مي‌شود ديد؛ از كلاه شاپويي تا شلوارهاي خمره‌اي و كاپشن‌هاي پفي. بوي نزاع به‌وضوح حس مي‌شود. در ميانه ازدحام و صداي بوق و تنبك، برق چاقو خود را نشان مي‌دهد و....

بدون جلب توجه و با احتياط بايد از كنار معركه‌شان عبور كرد. حالا بهتر مي‌شود معني گلايه‌هاي ماه‌گل در مورد محيط زندگي‌اش را فهميد. او از روزي كه آوازه سبقت مجازي‌ها را شنيده، به اميد رهايي از اين شرايط، براي ديدار و گفتن از درددل‌‌هايش لحظه شماري مي‌كند.

  • كابوس نيمه‌تمام

چند ضربه به در چرك‌مرد حياط، «سليمان» را پاي در مي‌كشاند. بلوز نازكي كه به‌تن كرده، برايش كوچك شده است. پيداست كه خنكاي هواي بهار، تن‌اش را آزار مي‌دهد. او و برادر بزرگ‌ترش خيلي زود فهميدند كه فرصتي براي بچگي ندارند و بايد با كار‌كردن، جاي خالي پدر معتادشان را پر كنند.

ماه گل بعد از خوش و بشي كوتاه، بچه‌ها را صدا مي‌زند. هر 7 تايشان را كنار هم رديف مي‌كند و يكي‌يكي معرفي‌شان مي‌كند: «اين مهران است. كلاس 6 را مي‌خواند. بعدي سليمان، او هم كلاس ششم است. نوشين و نازنين كلاس سوم و دوم‌اند. فرشته...»

به اسم فرشته كه مي‌رسد نگاهش روي موهاي پريشان دختر خشك مي‌شود. با صدايي آهسته ادامه مي‌دهد: « اگر دير رسيده بودم، باباي بي‌غيرتش او را فروخته بود. همين ماجرا طاقتم را طاق كرد و درخواست طلاق دادم و حضانت بچه‌ها را قبول كردم. او هم از خدا خواست. معتاد، اولاد چه مي‌فهمد؟» خودش سؤال مي‌كند و خودش جواب مي‌دهد: «14سال آزگار زندگي كرديم. روزبه‌روز وضعمان بدتر شد و بهتر نشد. من با اين بچه‌هاي قد و نيم قد، سركار مي‌رفتم. توي يك هتل وردست آشپز بودم.» آه غليظي مي‌كشد و ادامه مي‌دهد: «خير سرم گفتم اين شوهرم از قبلي بهتر است. توي آن زندگي يك جور بدبختي مي‌كشيدم و اينجا يك جور ديگر. اين آخرها كار هر روزمان شده بود دعوا و مرافعه جلوي چشم بچه‌ها. نامرد بدجور كتك مي‌زد.»

  • معجزه بادكنك

بچه‌ها از شنيدن حرف‌هاي مادر در خود فرورفته‌اند. ماه‌گل كه تاب ديدن غصه‌خوردن آنها را ندارد؛ به بازي با چند بادكنك رنگي سرگرم‌شان مي‌كند. اينطور راحت‌تر مي‌شود حرف زد. بچه‌هايي كه تا چند دقيقه پيش، غم در چشم‌هايشان نشسته بود و صداي نفس‌‌‌هايشان شنيده نمي‌شد، با معجزه بادكنك‌ها به دنياي بي‌غصه كودكي برمي‌گردند و خيلي زود صداي جيغ‌هاي سرخوشانه‌شان فضاي خانه محقر را پر مي‌كند. ماه‌گل كه از حواس‌پرتي بچه‌ها خاطرش آسوده شده، آهسته گوشه چادرش را كنار مي‌زند و رد شكستگي استخوان فك‌اش را نشان مي‌دهد و مي‌پرسد: «خيلي پيداست؛ نه؟» و دنباله حرف‌هايش را پي مي‌گيرد: «‌شيشه مصرف مي‌كرد. توهم كه مي‌زد؛ هيچ‌چيز نمي‌فهميد. يك‌بار هم پوست دستم را با شيشه بريد. خدا را شكر كه زخمش جوش خورد.»

فرشته كه بادكنكش تركيده به پهناي صورت اشك مي‌ريزد و براي دادخواهي نزد مادر مي‌آيد. ماه‌گل آرام‌اش مي‌كند. با ديدن فرشته ياد حرف‌هاي نيمه‌كاره‌اش مي‌افتد و از خاطره روزي كه برايش به كابوس مي‌ماند، تعريف مي‌كند: «‌يكي از رفقاي معتاد شوهرم آمد در خانه. پول براي مواد كم آورده بود. مي‌گفت 10هزار تومان بده تا يك خبر دست اول بدهم. گفت شوهرت دارد يكي از بچه‌هايتان را در فلان‌جا مي‌فروشد. هر چيزي از كريم برمي‌آمد. يك ذره عاطفه نداشت اين مرد. فرشته را چنددقيقه پيش به بهانه اينكه برايش خوراكي بخرد از خانه بيرون برده بود. مثل مرغ سركنده تاكسي گرفتم و رفتم به آن آدرس كه نزديك خانه‌مان است. هر جور خلافي دور و بر خانه ما پيدا مي‌شود. خدا رحم كرد كه سربزنگاه رسيدم. داشت دست بچه‌ام را در دست يك زن و شوهر جوان مي‌گذاشت. نفهميدم توي داد و بيدادم چه چيزهايي گفتم. به‌خودم كه آمدم بچه را بغل زده بودم و داشتم به خانه برمي‌گشتم.»

  • تكرار يك اشتباه

از آشنايي‌اش با كريم و اينكه چرا با تجربه يك‌بار طلاق، تن به ازدواج با چنين كسي را داده مي‌پرسم و ماه‌‌گل زمان را به خيلي دورتر، سال‌هايي كه بچه بود و در خانه‌اي روستايي به دنيا آمد، برمي‌گرداند؛ «2ساله بودم كه مادرم عمرش را داد به شما. بابايم زن گرفت و من زير دست نامادري بزرگ شدم. دوستم نداشت. 9ساله بودم كه به عقد افشين درآمدم. چند سال بعد كه شبيه دخترهاي بالغ شدم زندگي‌مان را زير يك سقف شروع كرديم. شوهرم آدم خوبي نبود. با همه جور زني رابطه داشت. به من كه مي‌رسيد مثلا غيرتي مي‌شد. جرأت نفس كشيدن نداشتم.پدرم حمايتي از من نمي‌كرد. افشين را دوست داشت چون مثل خودش اهل خلاف بود.» با دلتنگي ادامه مي‌دهد: «بعد طلاق، ديگر آن روستا جاي من نبود. آمدم شهر و با پس‌اندازم، يك اتاق رهن كردم. مي‌رفتم خانه‌هاي مردم كارگري. به الانم نگاه نكنيد كه قيافه‌ام مثل 60 ساله‌هاست. آن موقع همه‌اش 24-23 ساله بودم. يك زن جوان تنهاي مطلقه؛ نمي‌دانيد چه عذابي كشيدم از شنيدن نيش و كنايه‌ها. از زندگي بيزارم كرده بودند. دلم فقط يك سايه سر مي‌خواست تا دهان همه بسته شود. تا اينكه به شر كريم دچار شدم.»

  • وسايلي كه دود شد

جيغ و داد بچه‌ها به اوج رسيده است. ماه‌گل كه ازيادآوري تلخي‌هاي 40سال زندگي‌اش، كم‌حوصله به‌نظر مي‌رسد، بچه‌ها را با اخم به تك اتاق خواب خانه هدايت مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «شناسنامه كريم المثني بود. هيچ‌وقت از گذشته‌اش نگفت. در همين حد مي‌دانم كه قبلا يك‌بار ازدواج كرده بوده. مي‌گفت در اين دنيا هيچ‌كس را ندارد. بعد ازدواج فهميدم كه روي هم رفته 14سال سابقه زندان داشته.»

خسته‌تر از قبل اضافه مي‌كند: «‌يك روز بود، يك‌ماه نبود. وسايل خانه را مي‌فروخت و دود مي‌كرد. دلم نمي‌خواست طلاق بگيرم و حرف و حديث‌ها شروع بشود. سرم را به بچه‌ها گرم مي‌كردم. به فروش بچه‌ها كه طمع كرد؛ ديگر نتوانستم ادامه بدهم. از بعد طلاق‌مان يك‌بار هم سراغ بچه‌ها را نگرفته. اصلا نمي‌دانم مرده است يا زنده.»

  • به رنگ اميد

«نمي‌خواهم سرنوشت بچه‌ها مثل من بشود. اينها بايد درس‌شان را ادامه بدهند، زندگي خوب به هم بزنند و مثل آدم حسابي‌ها زندگي كنند. هر شب بهشان املا مي‌گويم، به مدرسه‌هايشان سر مي‌زنم. معلم‌ها راضي‌اند. مهران و سليمان را عصر با كتاب و دفترشان مي‌فرستم مكانيكي ياد بگيرند. دستمان تنگ است؛ خيلي تنگ است اما فعلا چيزي كه امانم را بريده محيط خانه‌مان است. معتاد، بي‌شناسنامه‌ها، مواد فروشي، دزدي، دعوا و شلوغي هر ساعتي از شبانه‌روز تا دلتان بخواهد هست. چند روز پيش نازنين را فرستادم سوپر، خفت‌اش كردند و پولش را دزديدند. همين بچه همسايه ديوار به ديوار، مطمئنم كه معتاد است. 10سال هم ندارد. بچه‌هايم تمام اميد من هستند. هر چقدر كه توي اين قلك ‌خانه اجاره‌اي حبس‌شان كنم بي‌فايده است. دير يا زود گرفتار مي‌شوند.» ماه‌گل نگاه‌هاي خسته را در قاب چهره تكيده‌‌اش جاي مي‌دهد و مي‌پرسد: «‌راست گفتيد؟ اينهايي كه‌ روزنامه‌تان را مي‌خوانند كمك‌مان مي‌كنند؟»

  • شما چه مي‌كنيد؟

زن جوان سرپرستي 7 فرزندش را به عهده دارد و در شرايط سخت مالي به سر مي‌برد.شما براي همراهي با او چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 369037

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha