دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۶
۰ نفر

همشهری دو - روحینا مجیدی: بادکنک همیشه یادآور بچگی و روزهای آسودگی از دغدغه‌های زندگی بوده و نمادی از رهایی است؛ این توپ‌های حبابی توخالی با تمام سادگی‌شان گاهی می‌شوند تمام دلخوشی بچه‌ها و گاهی نیز تمام دار و ندار بزرگ‌ترها.

 ناصر اسدی

 براي ناصر اسدي 23ساله بادكنك حكم «قطره‌قطره جمع گردد وانگهي دريا شود» را دارد؛ پسري كه شانس در خانه‌اش را با بادكنك زد تا مدتي بعد به فروشنده معروفي در شهرش تبديل شود و امروز همه او را با نام «ببله لر بالون» مي‌شناسند.

ناصر از روزي مي‌گويد كه سرنوشت او و بادكنك‌ها به هم گره خورد؛ «تخم‌مرغ شانسي برايم هديه داده بودند كه يك واكمن كوچك در داخل آن قرار داشت، بسيار تلاش كردم تا اين واكمن را سالم از داخل تخم‌مرغ شانسي بيرون بياورم اما نتوانستم و واكمن خراب شد. عيدي آن سال من 10هزار تومان شده بود كه پس‌اندازش كرده بودم، با همه پولم تخم‌مرغ شانسي خريدم تا شايد واكمني را كه علاقه به داشتنش داشتم پيدا كنم اما به جاي آن، بادكنك نصيبم شد و من ماندم با جيب خالي و بيش از 50 بادكنك. نمي‌دانستم جواب پدرم را چه بدهم چون براي يك واكمن 6500توماني تمام پس‌انداز 10هزار توماني خود را خرج كرده بودم و دست آخر فقط بادكنك داشتم. تصميم گرفتم همه آنها را بفروشم تا بتوانم اندكي از ضررم را جبران كنم. هر كدام از بادكنك‌ها را 300تومان فروختم و دارايي 10هزار توماني من به 15هزار تومان تبديل شد».

پس از آن روز، بعد از مدرسه كارش شده بود فوت كردن بادكنك و فروختن آن در خيابان‌‌ها و پارك‌ها. او ادامه مي‌دهد: «زمستان كه رسيد به‌نظرم آمد كه ممكن است كار بادكنك‌فروشي كساد شود، كار در كارخانه بيسكوئيت را آغاز كردم. دستمزد روزانه‌ام 7هزارتومان بود و بايد سر‌ماه 200هزار تومان حقوق مي‌گرفتم اما حساب و كتاب‌هايم درست از آب درنيامد. حقوق ماهانه‌ام را به‌طور كامل پرداخت نمي‌كردند به‌طوري كه چيزي دستم را نمي‌گرفت. بعد از 4‌ماه كاركردن به اين منوال دوباره به شغل بادكنك‌فروشي برگشتم. روزي يك بسته مي‌فروختم و 30هزار تومان سود مي‌كردم و درآمدم بيشتر از قبل شده بود حتي بيشتر از حق‌الزحمه سركارگر آن كارخانه بيسكوئيت‌سازي. ديگر تصميم گرفتم همين كار را ادامه دهم».

يادش نمي‌آيد از 12سالگي بيكار مانده و از پدرش پول توجيبي گرفته باشد، زمان‌‌هاي فراغتش را با كار در يخچال‌سازي‌، بنگاه خودرو، اسباب‌بازي‌فروشي، گلفروشي و قنادي پر مي‌كرد؛ «تجربه كار در گلفروشي موجب شد تا براي پيشرفت خود در زمينه بادكنك به‌دنبال خلق ايده جديدي باشم، بسيار تلاش كردم. صدها بادكنك را مقابلم قرار مي‌دادم و شب تا صبح سعي مي‌كردم تا شكل‌هاي جديدي با بادكنك بسازم و بالاخره موفق شدم تا وارد عرصه بادكنك‌آرايي شوم و به‌عنوان تنها بادكنك‌آراي شهر خوي فعاليت كنم. به‌دنبال مغازه‌اي براي آغاز فصل جديدي از كارم بودم اما به اين سادگي‌ها نبود.»

او ادامه مي‌دهد: «هيچ‌كس به من اعتماد نداشت و مغازه‌هايشان را به من اجاره نمي‌دادند. مي‌گفتند كار در بازار كه بچه بازي نيست اما من دلسرد نشدم، همچنان دستفروشي كردم تا بتوانم براي پدر زمينگير و مادر پيرم پس‌اندازي جمع كرده و به سربازي بروم. بعد از پايان خدمت سربازي دوباره به‌دنبال مغازه گشتم و صاحب گلفروشي‌اي كه آنجا شاگردي مي‌كردم با ارائه چك تضمين 450ميليون توماني جهت تخليه مغازه و كمك يكي از پزشكان معروف شهر با ارائه چك 7ميليون تومان به‌عنوان ضامن اجاره‌ها و همچنين پرداخت 10ميليون تومان پول پيش و 650هزار تومان اجاره از يك‌ماه قبل توانستم مغازه را اجاره كنم. آن روزها همه‌جا بي‌اعتباري من بود و خدا را شكر امروز حرف اعتبارم در بازار بين كسبه مي‌چرخد».

روزي پدرش نان‌آور خانه بود و آقا ناصر زير بال و پر او آرام مي‌گرفت و امروز پسر شده است نان‌آور و پشت و پناه خانواده، مي‌گويد: «پدرم بنا بود، كار زياد و بالا رفتن سن، او را زمينگير و ناتوان كرده و تبديل به كلكسيوني از تمام بيماري‌‌ها شده است. به‌خودم قول داده‌ام نگذارم بيشتر از اين زجر بكشد. گاهي در مغازه كه بيكار مي‌شوم، بساطم را جمع مي‌كنم و در مقابل همان قنادي كه سال‌هاي قبل در آن شاگردي مي‌كردم، بادكنك‌هايم را مي‌فروشم. روزي 200هزار تومان و شايد بيشتر درآمد دارم و خوشحالم كه 10هزار تومان پول عيدي خود را سرمايه خود كردم و امروز سرمايه‌اي در حد مردان بزرگ بازار دارم و آن سرمايه، اعتبار و آبرويم است. با همين سرمايه است كه بدون هيچ چك‌وچانه‌‌اي مي‌توانم به هر ميزان كه بخواهم اجناس خريداري و بعد از فروش، پولشان را پرداخت كنم».

تنها حامي خود را خدا مي‌داند و تنها دلخوشي‌اش رضايت و لبخند پدر و مادرش است. كوچك‌ترين فرزند خانواده 10نفره‌شان است. برادرها كارگري مي‌كنند و به تأمين نان شبشان راضي هستند. به برادر بزرگ‌تر از خود پيشنهاد همكاري داده بوده و چند ماهي هم با هم كار كرده بودند اما او برگشته به‌كار خودش چون هم نگران بيمه‌اش است و هم به قول ناصر شايد دوست ندارد وردست برادر كوچك‌ترش باشد.

مي‌گويد: «كار عار نيست، گاهي از من مي‌پرسند خجالت نمي‌كشي دستفروشي مي‌كني؟ خسته نمي‌شوي در زمستان و تابستان بعد از مغازه، بساط خود را در پارك‌ها و قنادي‌ها پهن مي‌كني؟ جواب من «نه» است. قاطع و صريح مي‌گويم كسي كه كار نمي‌كند، كسي كه تلاش ندارد، كسي كه بر سر پدر و مادرش وبال مي‌شود بايد خجالت بكشد. من هيچ‌گاه از كار خسته نشده و نخواهم شد هرچند كه بارها آشنايان و رهگذران به طرز ناراحت‌كننده‌اي از من رو برمي‌گردانند و مسير خود را كج مي‌كنند تا مبادا با من برخوردي داشته باشند. از بچگي زياد اهل درس و مدرسه و پشت ميزنشيني نبودم. به كارهاي فني علاقه داشتم اما چون بسياري از اعضاي فاميل‌مان پزشكي خوانده بودند، پدر و مادرم نيز دوست داشتند من رشته تجربي را انتخاب كنم و در دانشگاه نيز وارد رشته پزشكي شوم اما بعد از يك سال تحصيل تغيير رشته دادم و درس تاسيسات حرارتي را فراگرفتم و موفق به قبولي در دانشگاه شدم، هرچند به‌دليل مشكلات مالي خانواده‌ام و دوري مسافت نتوانستم تحصيلات عالي داشته باشم. از همان سنين كودكي اگر كسي از شغل مورد علاقه‌ام سؤال مي‌كرد، مي‌گفتم دوست دارم تاجر شوم و امروز نيز آرزويم تجارت است».

دوست ندارد در كارش رقيب داشته باشد، مي‌گويد: «خيلي تلاش كردم، شب و روز نداشتم تا توانستم اين كار را ياد بگيرم.طعنه و كنايه‌هاي زيادي شنيدم. شهرمان هم كوچك است و از رقيبي كه كارم را كپي كند و تلاش‌هايم را به هدر دهد مي‌ترسم. من نگران خودم نيستم، حتي از ورشكستگي هم نمي‌ترسم. بالاخره 2 پا دارم و نفسي كه بادكنك‌‌ها را باد كند و از نو شروع كنم اما چشم پدر و مادرم به‌دست‌هاي من است. آنهايي كه زندگي زير صفر را تجربه كرده‌اند در اين سن و سال ديگر نمي‌توانند از صفر شروع كنند. خدا به‌خاطر آنها لطفش را از من دريغ نكند دوست دارم كارم را به اندازه‌اي وسعت دهم كه در سراسر كشور نمايندگي داشته باشم. هرروز به‌خود مي‌گويم بايد يك روز تاجر شوم؛ تا آن روز آرام و قرار نخواهم داشت».

ايمان دارد با هر دست بدهد با همان دست نيز پاداش‌اش را از خدا خواهد گرفت. مي‌گويد: «گاهي بچه‌هايي را مي‌بينم كه درست شبيه كودكي خودم هستند. پدر و مادر آه در بساط ندارند و بچه نيز در تقلاي گرفتن يكي از اين بادكنك‌هاست، بدون چشمداشت، بادكنك قرمز، آبي يا صورتي را به او هديه مي‌كنم چون اين رنگ‌ها را دوست دارم اما به شب نرسيده همه بادكنك‌هايم فروخته مي‌شود و ايمان دارم كه خدا به‌خاطر خنده آن بچه، روزي آن روزم را بركت داده است. روزي اگر ثروتمند شوم فقرا را نيز در دارايي‌ام سهيم خواهم كرد. خودم از فقر زجر بسياري كشيده‌ام و حال ندارها را به خوبي درك مي‌كنم. خدا را شاكرم كه ناصر بادكنك‌فروش در خيابان‌ها، امروز مغازه‌اي دارد كه مشتري‌ها امان سرخاراندن را به او نمي‌دهند. در فكر بزرگ‌تركردن مغازه‌ام هستم تا نمونه‌هاي كاتالوگم را ويترين كنم. راه طولاني‌اي براي رسيدن به اهدافم دارم، هنوز اول راه هستم».

کد خبر 365821

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha