سه‌شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۵
۰ نفر

همشهری دو - مریم سمائی: گاهی وقت‌ها آدم کم می‌آورد. درست زمانی که دارد می‌دود برای بهتر‌شدن اوضاع، با حقیقتی انکارناپذیر روبه‌رو می‌شود و همین حقیقت بدقواره محض، زانوانش را برای ادامه مسیر سست می‌کند.

فقر-گافر

 هنوز خاطره تلخ مرگ را از خاطر نبرده است. هنوز در ميان كوه، صداي ضجه‌هايي كه بر سر بالين يارش سر داد را مي‌شنود. همدمش، همراهش، مادر فرزندش در جلوي چشمانش جان داد و او هيچ كاري نتوانست بكند، فقط دستانش را به سوي آسمان گرفت و فرياد زد: خدايا چرا؟

گاهي مي‌نشيند و به روزهايي فكر مي‌كند كه مي‌توانست جور ديگري باشد اما نبود، زندگي بود اما آن چيزي كه بايد باشد نبود. آن چيزي كه به‌دنبالش مي‌گشت نيافت.

در كپرهاي گافر زندگي كرد و در كپرها درس خواند. از روزهاي كودكي‌اش كه مي‌گويد بغضي سنگين گلويش را مي‌فشارد و با همان بغض مي‌گويد: از همان كودكي درس خواندن را دوست داشتم. دلم مي‌خواست درس بخوانم و براي خودم كسي شوم و به اهالي كمك كنم. تا كلاس پنجم در مدرسه كپري روستا درس خواندم و براي ادامه تحصيل مجبور شدم كه 45كيلومتر را پاي پياده طي كنم تا به مدرسه‌اي در سردشت برسم.

مي‌گويد: خيلي از دوستانم ترك‌تحصيل مي‌كردند چون مدرسه راهنمايي و دبيرستان در روستا نداشتيم و آنها هم اين امكان را نداشتند كه مسيري طولاني را بيايند و ماه‌ها از خانواده دور باشند و درس بخوانند.

من و بچه‌هايي كه مي‌توانستند درس بخوانند يك شبانه‌روز در راه بوديم تا به سردشت برسيم و وارد خوابگاه شويم. گاهي پاهايمان از مسير سنگلاخي تاول مي‌زد، براي همين 3-2ماهي در خوابگاه مي‌مانديم تا مجبور نباشيم دوباره اين راه را برويم و بياييم. دوري از ديار خيلي سخت بود؛ مخصوصا براي من كه سن پاييني داشتم. بعضي از بچه‌ها در سنين بالا به خوابگاه مي‌آمدند و درس مي‌خواندند اما من 12-11ساله بودم كه از خانواده دور شدم و اين خيلي برايم سخت بود. مسيري كه بايد عبور مي‌كرديم تا به مدرسه راهنمايي برسيم جاده خاكي بود. در قسمتي از مسير هم بايد از درون رودخانه جگين مي‌گذشتيم كه گاهي طغيان مي‌كرد و اين امكان را از ما مي‌گرفت. تمام آرزويم اين بود كه يك روز پلي روي رودخانه ساخته شود كه ديگر مجبور نباشيم از داخل آب رد شويم يا ساعت‌ها بايستيم تا رودخانه آرام شود.

تابستان‌ها معمولا به كيش مي‌رفتم تا كارگري كنم و خرج تحصيلم را در بياورم. بچه‌هاي گافر از كودكي كار مي‌كنند، آن هم نه در روستا چون كاري در روستا نيست بلكه مجبورند به شهرستان‌هاي مجاور بروند و كارگري كنند. من هم تمام مدت تابستان كار مي‌كردم تا فشاري به خانواده‌ام وارد نشود. بالاخره با سختي درسم را ادامه دادم و الان يكي از معدود افرادي هستم كه در گافر تحصيلات دانشگاهي دارد.

از وضعيت روستايشان در دوران كودكي كه مي‌پرسيم لبخندي مي‌زند و مي‌گويد: هيچ امكاناتي نداشتيم؛ نه برق، نه آب، نه گاز و نه حتي تلفن. هنوز هم كه سال‌ها از دوران كودكي من مي‌گذرد امكاناتي نداريم به غيراز برق. هنوز هم 80درصد خانه‌هاي روستا كپر است و مردم توانايي ساخت خانه را ندارند.

  • مرگ در نيمه‌هاي راه

لحظه‌اي مكث مي‌كند. انگار روزهاي گذشته يكي‌يكي از مقابل ديدگانش ورق مي‌خورند. يادش مي‌آيد آن روزي را كه يكي از كپرهاي روستا آتش گرفت و نوزادي در آن سوخت. چه همهمه‌اي در روستا به‌پا بود و چه گريه‌هايي از آن سو به گوش مي‌رسيد. دوباره فكر مي‌كند و يادش مي‌آيد آن روزي را كه خبر رسيد دختران روستا در آب رودخانه غرق شدند. چقدر مردم هراسان شدند و ناله كردند... خاطرات تلخ يكي يكي از جلوي ديدگانش رژه مي‌روند. دوباره يادش مي‌آيد آن روزي را كه مادري در راه جان داد و كودكش در بيابان و در آغوشي سرد چشم به دنيا گشود. خاطرات تلخ كم نيستند اما هيچ كدام برايش تلخ‌تر از خاطره مرگ همسرش نيست؛ مرگ در نيمه‌هاي راه.

21ساله بود كه با دختر عمويش ازدواج كرد. او را از بچگي دوست داشت و همه تلاش‌اش را مي‌كرد تا در آينده در كنار هم باشند. دختر‌عمويش هم 18ساله بود كه به او بله گفت و زندگي شيرينشان را شروع كردند اما عمر اين زندگي خيلي كوتاه بود.

از روز حادثه با تلخي برايمان مي‌گويد: «آن روز، روز انتخابات شوراها بود و من كه كارمند بخشداري هستم آن روز خيلي كار داشتم اما مي‌دانستم كه همسرم بيمار است و بايد او را به دكتر ببرم. از محل كارم مرخصي گرفتم و سوار بر موتور به سمت روستايمان رفتم. آن زمان پسرم يكساله بود و همسرم 20سال داشت و به بچه‌هاي روستا درس مي‌داد. هر دو را سوار موتور كردم و به راه افتاديم. پسرم در بغل همسرم بود و با هم مسير سنگلاخي را طي مي‌كرديم. كمي كه از مسير سربالايي گذشتيم ناگهان احساس كردم پشتم خالي شده. لحظه تلخي بود نگاهي به عقب كردم و چشمانم سياه شد. دودستي بر سرم كوبيدم و به سوي همسرم دويدم. غرق خون بود. پسرم در آغوش‌اش گريه مي‌كرد. او را از بغل مادر جدا كردم و همسرم را صدا زدم هر چه صدا مي‌زدم جوابي نمي‌شنيدم. چشم به جاده دوختم تا وسيله‌اي عبور كند اما دريغ از حركت حتي يك جنبنده. تنها آرزويم اين بود كه يك‌بار ديگر همسرم مرا صدا بزند. نمي‌دانيد چه بر من گذشت. هيچ‌كس نمي‌تواند بفهمد. حتي در منطقه تلفن نداريم كه در اينجور مواقع استفاده كنيم. يك ساعت در آنجا ايستادم تا وسيله‌اي عبور كند و بتوانم همسرم را به بيمارستان برسانم اما افسوس كه ديگر كار از كار گذشته بود و او مرا و پسرش را براي هميشه تنها گذاشت.

  • هزاران اگر...

از آن روز چند سالي گذشته است اما هر بار كه ياد او و روزهاي خوبي كه با هم داشتيم مي‌افتم دنيا برايم جهنم مي‌شود. من همه مشكلات را از كودكي تحمل كردم و هيچ‌وقت هيچ اعتراضي نكردم اما تا كي مي‌شود صبور بود و صبوري كرد؟ اگر روستاي ما راه مناسب داشت، اگر مركز درماني داشتيم، اگر وسايل نقليه در مسير بود، اگر و اگر و هزار اگر ديگر... هيچ كدام از اين اگرها ديگر دردي از من دوا نمي‌كند. حالا او سال‌هاست كه پيچيدگي‌هاي زندگي را با سادگي‌هايش گره مي‌زند و فرمول‌هايي باورنكردني براي عبور از چرخ‌دنده‌هاي سخت روزگار پيدا مي‌كند. او معتقد است كه بالاخره راهي پيدا مي‌شود كه دل او و همه اهالي گافر به اين زندگي گرم شود و به آينده‌اي درخشان اميد ببندند.

او مي‌گويد: خيلي سخت گذشت تا بتوانم دوباره سرپا بايستم. به زيارت رفتم، دعا كردم، گريه كردم تا آرام شدم. پسرم الان 5ساله است و درد بي‌مادري را مي‌چشد. به‌خاطر او سال پيش بار ديگر ازدواج كردم و الان يك پسر 5ماهه هم دارم و تنها آرزويم اين است كه دردي كه من در تمام اين 3 دهه زندگي كشيده‌ام را بچه‌هايم نكشند و بتوانند روي آرامش را در اين منطقه ببينند.

  • شما چه مي‌كنيد؟

گروه جهادي محبين‌الائمه در عيد امسال اردوي جهادي كمك به منطقه گافر در بشاگرد را برگزار مي‌كند. شما براي همراهي با آنها چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 364257

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha