چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۸
۰ نفر

همشهری دو - ماهان رزاقی: روزهای بهمن‌ماه روزهای خاصی‌اند؛ روزهایی که برای مردم تداعی‌کننده خاطرات شیرینی هستند؛ خاطره خوش همدلی و همصدایی یکپارچه یک ملت.

انقلاب اسلامی ایران

با آغاز دهه فجر، اهالي سپيدموي امروز، خاطرات دوران انقلاب، شعارها، راهپيمايي‌ها، ورود تاريخي امام و... برايشان زنده مي‌شود و با لبخندي هر آنچه را كه در ذهن‌شان براي هميشه ثبت شده براي نسل جوان بازگو مي‌كنند.نسل جوان اگر چه روزهاي پر جوش و خروش و همت عظيم مردم در روزهاي بهمن را به چشم نديده‌اند اما بازگويي خاطرات آن روزها مي‌تواند تصوير آن سال‌ها را براي نسل جديد به نمايش بگذارد. در اين زمينه پاي گفت‌وگوي دكتر مستوره سادات مدرسي، روانشناس ودختر سيدمحمد محسن مدرسي، سخنگوي وقت وزارت نفت و دوست بسيار صميمي شهيدتندگويان نشسته‌ايم تا از خاطرات آن روزها بيشتر بدانيم؛ دختري كه همه ساله تصويرش از قاب تلويزيون درحالي‌كه در مدرسه در آغوش امام(ره) است پخش مي‌شود.

  • روايت نخست: خيابان ايران

خانه ما در خيابان ايران بود؛ محله‌اي كه مركزيت داشت؛ از توزيع اعلاميه گرفته تا تحركات و تظاهرات انقلابي. در واقع محدوده ما بسيار پر هيجان بود و حضور افراد تأثير‌گذار در آن روزها در آن حوالي بسيار زياد بود و پدر من هم به واسطه ارتباطاتي كه داشت و همچنين به‌دليل خانواده مذهبي‌وسنتي كه برخاسته از يك پيشينه روحاني بود از جمله افرادي بود كه خانه‌‌اش يكي از خانه‌هاي امن براي فعاليت‌هاي سياسي محسوب مي‌شد. درواقع آنچه از پدربزرگم آيت‌الله حاج‌عبدالله نجفي‌مرعشي به ارث رسيده بود ايستادن در مقابل ظلم بود. در جريان حضور بي‌حجاب همسر رضاشاه در لحظه سال تحويل 1307 در حرم حضرت معصومه(س)، سخنران روي منبر كه به تاج‌الملوك اعتراض كرد، پدربزرگ من بود كه او را مجبور كرد در يكي از اتاق‌هاي حرم پنهان شود. ايشان درهمان زمان از قم به نجف رفتند و در آنجا به تحصيلات‌شان ادامه دادند. پدر در كنار چنين مردي بزرگ شد و من هم در چنين خانواده‌اي بزرگ شدم كه مسائل مذهبي برايشان مهم بود و اولويت داشت وبه همين دليل نمي‌توانستند شرايط و فضاي آن زمان حكومت شاه را هضم كنند، به‌خصوص سال‌هاي آخر حكومت شاه، پدر من همواره يكي از معترضان بود.

  • روايت دوم: مجله تايم

پدرمن ازسال 42فعاليتش شروع شده بود. نخستين تصويري كه در روزنامه تايمز از آيت‌الله خميني منتشر شد نقاشي‌اي بود كه توسط حسين خدايي و پدر من طراحي شده بود و اين تصوير را به روزنامه تايمز داده بودند. در آن زمان هر دو نوجواني بودند كه عكس را به‌صورت سياه قلم در كارگاهي كشيده بودند تا مدت‌ها پدرم و دوستش تحت تعقيب بودند اما ساواك هرگز تصور نمي‌كرد 2 نوجوان چنين كاري را انجام داده باشند و هرگز آنها را نشناخت. اين اقدامات ادامه داشت تا سال 57كه منزل ما فضايي شد براي اقدامات سياسي و حضور بزرگان؛ به‌طور مثال علامه‌جعفري طبقه بالاي منزل پدرم تفسير مثنوي داشتند، منيره گرجي از بانوان تأثيرگذار انقلاب هم جلساتي براي بانوان در زمينه انقلاب برگزار مي‌كردند. خانواده آقاي سيدتقي خاموشي هم بسيار فعال بودند و چون با خانواده ما بسيار صميمي بودند خيلي بي‌سروصدا اما مؤثر براي انقلاب زحمت مي‌كشيدند. ايشان، خانواده و اخوي‌هايشان بسيار پرتلاش بودند و پدر در كنار اينها بود.

  • روايت سوم:كودكي و آرمان‌خواهي

با زندگي در چنين خانه‌اي طبعا شما با آرماني بزرگي مي‌شويد كه بايد جامعه را به سمت نيكي ببريد يعني آرمان‌گرايانه به زندگي نگاه مي‌كنيد و از هر چيزي راضي نمي‌شويد. دلتان مي‌خواهد يك اتفاق خوب در دنيا برايتان بيفتد و اينكه وقتي شما اين رفتارها و حرف‌ها را مي‌شنيديد ناخودآگاه ذهنتان به اين سمت و سو مي‌رفت كه در دنيا نبايد ظلمي باشد، نبايد كسي حق كسي را بخورد. يك چيزي كه در ميان همه اين خانواده‌ها و حتي خانواده آقاي‌خاموشي و شهيد تندگويان مطرح بود و براي من الگو، اينكه تجملات موضوع بسيار بسيار بدي بود. شهيد تندگويان يكي از دوستان صميمي پدرم بودند كه حكم عمويم را داشتند اما دركودكي هرچه از ايشان يادم مي‌آيد اين بود كه هميشه ايشان را مي‌گرفتند، توسط ساواك زنداني شده، آزاد مي‌شدند وهمينطور خانواده آقاي خاموشي. در واقع تجربياتي كه در كودكي من بود ادبياتش از اين جنس بود. يا مثلا مهدي غيوران، يكي از فعالان انقلاب و از بي‌ادعاترين آدم‌هاي تاريخ انقلاب كه من شب آزادي‌اش را با آن سن كم به‌ياد دارم كه ايشان را به همراه همسرشان طاهره خانم آزاد كرده بودندكه پدر من اصرار داشتند به ديدنشان برويم. روزهاي انقلاب و روزهاي تاريخي از اين دست در ذهن من مانده‌اند چون رفت‌وآمد‌ها و بودن‌ها و نبودن‌ها و نگراني‌ها وتمام آن چيزي كه به‌عنوان يك موضوع در تاريخ انقلاب مي‌خوانيد روزهاي كودكي من را ساخته است. در واقع هر روز از كودكي من خاطره‌اي از اين جنس است. اينكه مقايسه مي‌كردند امام حسين(ع) براي چه شهيد شد؟ براي آزادگي. آزادگي يعني چه؟ يعني اينكه ظلم نكنيم، يعني حرف ظلم را به هر زبان و به هر بهايي كه باشد هم قبول نكنيم و اينها چيزي بود كه در ذهن ما نقش بست و همين حالا كه ما افراد دهه 50 را چك كنيد عموما آرمانگرا هستيم و عموما به‌دنبال يك زندگي هستيم كه بيشتر مبناي ايدئولوژيك دارد و نگاه ديني و مذهبي از جنس اخلاق برآن حاكم است.

  • روايت چهارم: بوي باروت

روزهايي بود كه مردم با دل خودشان و بدون اجبار دنبال يك زندگي بهتر بودند زندگي از جنس اخلاق و با شرايط معنوي بهتر و اقتصاد سالم‌تر كه در نظام شاهنشاهي نمي‌شد پيدا كرد و من تصوير تك‌تك اين آدم‌هايي كه در تظاهرات‌ها بودند در تمام بچگي‌ام يادم هست. من هنوز بوي باران كه روي پل كالج انقلاب را خيس كرد وهنوز بوي باروت و خيسي باران آن روز را در حافظه‌ام دارم به‌دليل اينكه تصويري كه از آن حركت براي ما ساخته بودند يك حركت انساني و از سر عشق بود. مردم از دل و جان به اين اميد بودند كه يك رفتار درست انساني و اسلامي حاكم شود. مي‌دانيد من امروز به چه چيزي فكر مي‌كنم؟ به اينكه من يك بچه كوچك بودم و هر چقدر كه اين تاريخ بخواهد فراموش شود امثال من در آن تظاهرات بودند و ما تاريخ زنده هستيم و آن روزها يادمان نمي‌رود و امروز هم ما بچه‌هاي كوچكي داريم كه ما را يادشان مي‌ماند. من آن روزها تصوير خوبي از كشور نداشتم اما آن روزگار خيلي روي من تأثير گذاشته كه امروز سعي كنم تصوير خوبي از خودم در ذهن بچه‌ها بگذارم چون معتقدم مهم است كه تاريخ چه چيزي را براي نسل بعد از ما تعريف مي‌كند و چه تصويري از ما مي‌دهد و واقعا ما چه تصويري در ذهن بچه‌ها خواهيم داشت. نقطه اضمحلال حكومت شاه همان موزه عبرتي است كه همه به‌عنوان موزه مي‌بينند و آنجا تمام بنيان از بين رفتن حكومت شاه پايه‌گذاري شد. آنجا كه شاه مقابل مردم ايستاد؛ آنجايي كه شاه يادش رفت وظيفه‌اش در مقابل ملت چيست. امروز من در موقعيت خودم سعي مي‌كنم آنقدر مؤثر باشم كه خون آدم‌هايي كه آن‌ روز ريخته شد را از بين نبرم و آن خون را بي‌اثر و كمرنگ نكنم و زير سؤال نبرم. فكر مي‌كنم بچه‌هاي دهه50 و هم نسلي‌هاي من از چنين تعصبي دفاع مي‌كنند؛ چون ما نه كودكي و نه نوجواني و نه جواني كرديم. ما كودكي‌مان در انقلاب گذاشت، نوجواني‌مان در جنگ گذشت و جواني‌مان در دوره‌اي كه گفتند تحريم‌ها و اينگونه مسائل هست و ما البته از تمام آن چيزها به‌خاطر آرمان‌مان گذشتيم؛ آنچه امروز بچه‌ها به آن مي‌گويند جواني و نمي‌دانند ما هم مي‌فهميديم جواني يعني چي. اما آن عمر و سرمايه را گذاشتيم بابت رشد انديشه، باورهاي مذهبي و اخلاقي و ايدئولوژ‌ي‌مان و بيشتر بر اينها تأكيد كرديم و البته اين نتيجه تصويري بود كه در آن روزگار ديديم.

تصاويري را ديديم كه هرگز فراموش نمي‌شود و اميدوارم هرگز فراموش نكنيم چه اتفاقاتي از ما يك حماسه ساخت. حتي كافي است كه يك مادر و پدر باشيم اما با انديشه‌اي كه داريم يك حماسه داريم چون در انقلاب اتفاق خوبي كه افتاد اين بود كه مردم ما همه يك مهارت سياسي و يك نگرش بهتري نسبت به سياست پيدا كردند و نسبت به اتفاقات اطرافشان آگاه‌تر و باهوش‌تر و حساس‌تر شدند.اينها دستاوردهاي انقلاب بود ولي جاهايي هم نمي‌شود منكر شد كه اشتباهاتي صورت گرفت. هميشه در تمام زمان‌ها ممكن است اين اتفاق بيفتد و ما منتظر اين بايد باشيم كه امام زمان(عج) ظهور كنند.

  • روايت پنجم:17شهريور

اولين بار مي‌خواستيم برويم مشهد. پدرم يك ماشين استيشن داشت. بار سفر را بستيم كه راه بيفتيم. روز جمعه بود و كمي ديرشده بود.دقيقا يادم هست كفش‌هاي قرمزي به پايم بود كه خيلي با آن كفش‌ها كيف مي‌كردم ناگهان صداي گلوله شنيدم و ديدم مادر نزديك پنجره آشپزخانه ايستاده و سمت كوه‌ها را نگاه مي‌كند. گفتم: چي شده؟ گفت: تيراندازي شده و عمويم كه آن‌موقع جزو انقلابيون بودند با دايي‌ام دويدند بيرون و گفتند كه خيابان ژاله را رو به بالا بسته‌اند مثل اينكه آنجا تيراندازي است . در حياط بوديم كه دوباره پدر ماشين را آوردند در حياط كه يك پيرمردي كه لحاف‌دوز بود با دوچرخه آمد دم در خانه‌مان. زخمي شده بود. پدر پرسيد چي شده كه او گفت: ميدان ژاله چه خبر است و خانه‌مان شد مامن اين افراد. هركسي زخمي مي‌شد و فرار مي‌كرد مي‌آمد خانه ما، در خانه را باز گذاشته بوديم. يادم هست آقايي آمد كه پيراهنش خيلي خوني بود طوري‌كه ما فكر كرديم خودش زخمي شده اما به پدرم گفت: همين الان پسري 14-13ساله‌ تير خورده بود و در جوي آب افتاده بود مي‌خواستم نجاتش دهم اما تمام كرد. روز 17شهريور خانه ما خيلي شلوغ شده بود. يادم هست كاميون مي‌آمد در خيابان و مي‌گفتند كه مردم كمك كنيد براي بيمارستان و ما ملحفه‌ها را به‌صورت باند با كمك خانم‌ها ازجمله خانم حاج آقا خاموشي درست مي‌كرديم و مي‌فرستاديم بيمارستان‌ها؛ بيمارستان سينا، شفايحياييان وساير بيمارستان‌ها. من هيچ‌وقت گريه آن شبم از يادم نمي‌رود، پدر و مادرم به سراغم آمدند و علت را پرسيدند. گفتم شاه چرا اينقدر بد است. مگر شاه مردم ما نيست چطور دلش مي‌آيد مردم را بكشد پدرم من را توجيه مي‌كرد كه شاه خدا را يادش رفته و با بنده‌هاي خدا اينطور رفتار مي‌كند و من هيچ‌وقت توضيحات و گريه‌هاي آن روز را يادم نمي‌رود آن جمعه‌سياه براي من خيلي سخت تمام شد.

روزهاي انقلاب روزهاي خوبي بود، كار مردم ادا نبود و باوري بود كه درست بودن، آن چيزي است كه خدا راضي است و براي آن درست‌بودن تلاش مي‌كردند. درست زندگي كردن محوريت داشت تا شعاردادن. ما خيلي اول انقلاب شعار مي‌داديم اما اعتقادات‌مان محكم بود. همه مردم براي همه كار مي‌كردند. يك جورهايي همه‌‌چيزرا براي يكديگر مي‌خواستند. دوره‌اي بود كه اعتصاب‌ها شكل گرفت و مردم خيلي‌ چيزي براي خوردن نداشتند. من يادم هست با اينكه وضعمان بد نبود اما پدرم گفتند ما هم بايد مثل بقيه زندگي كنيم. يك شب نان و پنير و سركه و شيره مي‌خورديم و يك شب نان و سيب‌زميني چون نمي‌خواستيم از ساير مردم جدا باشيم و پدر مي‌خواست همه ما در يك شرايط باشيم. پدر مي‌گفت براي آينده‌تان خوب است بدانيد به كسي برتري نداريد و اينها شد كه مي‌گويم ما آرماني بارآمديم. اينها همه به بركت كسي بود مثل آيت‌الله خميني(ره) كه مردم عاشقانه دوستش داشتند. ايشان كسي بود كه زير پرچم امام حسين(ع) ايستاد ومردم به اين دليل برايش ايستادند.

  • روايت ششم: آغوش امام(ره)

پدرمن عضو كميته استقبال حضرت امام‌(ره) بودند. من همه‌جا همراه پدرم بودم و به همين واسطه توانستم نه‌تنها امام خميني را ببينم بلكه در آغوششان جا بگيرم. پدرم خيلي امام(ره) را دوست داشت و قول داد كه من را پيش امام(ره) ببرد. روز 12بهمن من را بهشت زهرا(س) نبردند گفتند از پاي تلويزيون نگاه كن . پدرم و مادرم به همراه شهيد تندگويان، منيره اعتمادي، اسدي و گرجي براي ديدار امام رفتند. آنها در ميني بوسي كه در تصوير ورود امام هم ديده مي‌شود پشت ماشين امام حركت مي‌كنند و پدرم هم راننده‌اش است. جالب است كه آدم‌هاي اطراف من همگي سهمي در انقلاب داشتند حتي خيلي كوچك. در نهايت من را پدر بردند مدرسه علوي و از پنجره مدرسه علوي من را دادند بغل امام ومن امام را بغل كردم و هنوز يادم نمي‌رود كه سرم را گذاشتم روي شانه امام و تصوير چهره و عمامه امام هنوز در ذهن من مانده، امام دستشان را تكان دادند و بعد خودم امام را بوسيدم و آمدم كنار و اين بهترين و واضح‌ترين تصويراز كودكي من است و هميشه فكر مي‌كردم كاش بابا از من و امام عكس گرفته بود. چند سال پيش پدرم زنگ زد به من و گفت شبكه 5را ببين و من بعد از سال‌ها اين تصوير را از شبكه 5 ديدم و برايم خيلي جالب و شيرين بود.

  • روايت هفتم: پدر؛ همه‌‌چيز دختر

دختر و بچه اول بودم و همين موضوع سبب شد كه به پدر نزديك باشم ضمن اينكه باعث شد قوي بار بيايم. در واقع چون نوع شخصيت پدر را كه قوي بود و اعتماد به‌نفس خوبي داشت، دوست داشتم و هميشه در كنارش بودم. الگويم بود. پدرم سال‌ها سخنگوي وزارت نفت بودند و من حتي در شب‌هاي جنگ كه در وزارت نفت بود و نمي‌توانست بيايد خانه، نزدش مي‌رفتم و مي‌ماندم. يك‌بار هم توسط منافقين گروگان گرفته شد در وزارت نفت. البته در عمليات فتح‌المبين حضور داشتند. شهيدتندگويان مثل عموي من بودند و اين خانواده مانند خانواده ما و عزيزمان بودند. در تمام سال‌هايي كه اسير بودند وپدرم سعي مي‌كرد كنار فرزندانشان باشند اين خانواده همراه خانواده‌هاي مهندس بوشهري و مهندس يحيوي كه جزو آزادگان هستند، اولويت پدر بودند. زماني كه مهندس تندگويان به وزارت رسيدند پدر را دعوت به همكاري كردند چون از دوستان دوران كودكي هم بودند همچنين دكتر مهدي اعتمادي كه دوستان به‌اصطلاح گرمابه و گلستان بودند و هميشه با هم بودند و آنها هيچوقت به‌دنبال چيزي نبودند و توقعي از كسي نداشتند. خالصانه براي انقلاب كار كردند. درباره پدرم به اين موضوع افتخار مي‌كنم كه صادقانه به وطنشان خدمت كردند؛ به باور خودشان از سر صدق وصفا . حالا مدت‌هاست خاطرات روزهاي كودكي را به‌صورت يادداشت‌هايي جمع‌آوري مي‌كنم تا به رشته تحرير درآورم و مي‌خواهم اين خاطرات را در يادها تثبيت كنم. براي من افتخار بزرگي است كه كودكي را دركنار بزرگان انقلاب سپري كردم، مثلا در محضر خانم‌شهيد رجايي در مدرسه رفاه قرآن ياد گرفتم و يادم مي‌آيد زندگي‌شان واقعا ساده بود. ساده‌زيستي بزرگ‌ترين دستاورد آن روزهاي انقلاب بود.

کد خبر 361440

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha