شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۴
۰ نفر

همشهری دو - روحینا مجیدی: دست‌هایش را به هم می‌مالد و ها می‌کند شاید بتواند یخ انگشتانش را باز کند. چشم به چراغ راهنمای چهارراه دوخته است.

بالاخره شاگرد اول می‌شوم

همين كه قرمز مي‌شود، خود را به سرعت برق و باد به يكي از خودروهاي مدل بالا مي‌رساند چون به‌نظرش چنين اتومبيلي دستمال‌كاغذي لازم داشته باشد اما همين كه دست در كيسه بزرگش مي‌برد كه چند سانتي‌متر هم بلندتر از قدش است و جعبه دستمال‌كاغذي را پيشكش مي‌كند، راننده شيشه را بالا مي‌دهد، صداي ضبط‌صوت را بلند مي‌كند و صورتش را به سمت ديگر مي‌چرخاند. بي‌تفاوت به جعبه دستمال‌كاغذي انگشت به دندان خود برده و با ناخن‌هايش ور مي‌رود. برق چشمان حميد در يك‌آن خاموش مي‌شود؛ گويي غرورش همانجا شكسته ‌شده باشد.

مي‌گويد: 14سال دارم و 3سالي است كه كار مي‌كنم. صبح زود از خانه خارج مي‌شوم، دستمال‌كاغذي‌هاي سهم آن روزم را مي‌خرم و مي‌روم سر چهارراهي كه محل توقف هر روزه من است تا ساعت 8شب به تعداد قرمز و سبز‌شدن چراغ‌ها بلند مي‌شوم و مي‌نشينم تا موقع برگشت به خانه دست خالي نباشم. پدرم مريض است، كليه‌هايش از‌كار‌افتاده و مادرم نيز افسرده است. از وقتي يادم مي‌آيد مادرم همينطور بود. خواهرم به‌تازگي وارد 5ماهگي شده است. گاهي به‌خاطر گرسنگي آنقدر گريه مي‌كند كه به پشت‌بام خانه‌مان پناه مي‌برم تا صدايش را نشنوم و بتوانم استراحت كنم تا صبح بموقع از خواب بيدار شوم.

  • آن روز تلخ

2سال پيش پدرش هر روز با دل‌پيچه از سر كار به خانه برمي‌گشت؛ بناي ساختمان بود و كم‌و‌بيش درآمدي داشتند كه محتاج خلق نباشند. بي‌پولي مانع از آن مي‌شد كه به دكتر مراجعه كند. همسرش نيز كه از معلوليت ذهني و افسردگي رنج مي‌برد نتوانسته بود عاملي براي قانع شدن پدر حميد جهت مراجعه به پزشك شود. حميد مي‌گويد: «يك روز كارگرهاي ساختماني كه پدرم در آنجا بنايي مي‌كرد به در خانه‌مان آمدند و از حال خراب پدرم خبر دادند. منتظر رضايت پدر نشدم و به هر مكافاتي بود او را به بيمارستان رسانديم. دكتر گفت به يكي از بزرگ‌ترهايت خبر بده تا براي توضيح شرايط پدرت به بيمارستان بيايند اما من كسي را نداشتم. خيلي زور زدند تا مرا متوجه كنند حال پدرم خيلي بد است، گفتند كليه‌هايش از كارافتاده است و نبايد كار كند».

  • در آرزوي مكانيكي

«تا پيش از آن روز، بعد از مدرسه و روزهاي تابستان در يك مغازه مكانيكي شاگرد بودم. دوست داشتم در آينده مكانيك شوم. پدرم هميشه به من مي‌گفت پولي ندارم كه براي آينده‌ات خرج كنم بايد عاقلانه از همين حالا به فكر آينده‌ات باشيم. مي‌گفت سعي‌كن يك صنعت ياد بگيري تا فردا دست‌ات خالي نباشد اما شرايط زندگيمان به‌گونه‌اي پيش رفت كه نتوانستم در آن مغازه بمانم. آنجا به من مزد نمي‌دادند و فقط براي ياد گرفتن رفته بودم. ديگر از همان درآمد اندك پدرم نيز خبري نبود؛ خانه‌نشين شده بود و بايد هفته‌اي 3بار نيز براي دياليز به بيمارستان مراجعه مي‌كرد. از طرفي شرايط مادرم نيز مانع از آن مي‌شد كه كمك حالم باشد و بتواند گوشه‌اي از مخارج را تأمين كند. در اين 2سال همه كار كرده‌ام از شاگردي گلفروشي، شستن قبر مردم، بازاريابي و خريد براي خانه پيرزن‌هاي پولدار و كسبه بازار و هم‌اكنون نيز دستفروشي در چهارراه».

  • يك روز مدرسه در هفته

آرزويش خوب‌شدن پدر و مادرش و پيدا كردن يك كار خوب و آبرومند است، مي‌گويد: «دوست نداشتم بي‌سواد بمانم، به مدرسه رفتم و از مديرمان خواستم تا يك روز در هفته به كلاس بيايم. گفت بايد آموزش و پرورش موافقت كند. با هزار بدبختي توانستم مادرم را راضي كنم تا براي رفتن به آموزش‌و‌پرورش همراهم شود. انگيزه و توان راه رفتن هم ندارد، خوشبختانه آموزش و پرورش با ديدن شرايطم قبول كرد و من فقط شنبه‌ها سركلاس مي‌روم، معلم‌ها نيز كمك مي‌كنند، كتاب‌هاي امسال مدرسه را آنها برايم خريده‌اند. نمره‌هايم بد نيست اما دوست داشتم بهتر از اين بود و شاگرد اول كلاسمان مي‌شدم».

  • ذوق زنگ تفريح

دلش براي بازي با هم‌سن و سال‌هايش تنگ شده است؛ براي رسيدن روز يكشنبه كه كلاس ورزش دارند لحظه‌شماري مي‌كند، خود را به 2 ساعت آخر مدرسه مي‌رساند تا بتواند 2 ساعتي كودكي كند؛ «وقتي براي زنگ ورزش به مدرسه مي‌روم، كيسه دستمال‌كاغذي‌هايم را به باباي مدرسه مي‌دهم. خجالت مي‌كشم همكلاسي‌هايم آنها را در دستم ببينند، هرچند خيلي از آنها مشتري من در چهارراهي شده‌اند كه بساط داشته‌ام و مي‌دانند دستفروشي مي‌كنم اما به رويم نمي‌آورم تا آنها نيز به روي خود نياورند».

  • شيرخشك كجا و ما كجا؟

نگران خواهر 5 ماهه‌اش است. مي‌گويد: «مركز بهداشت محله‌مان گفته است بايد به خواهرم شيرخشك بدهيم اما نمي‌توانم بخرم، پول ندارم. هفته‌اي 3 بار پدرم را به بيمارستان مي‌برم تا دياليز شود، همه درآمدم را به او مي‌دهم تا براي خود دارو بخرد، مقداري از پولم را نيز نان مي‌خرم. هر هفته يك‌كيلو سبزي و هر‌ ماه يك مرغ كوچك و 2كيلو برنج مي‌خرم، بيشتر از آن نمي‌توانيم. اغلب شام نمي‌خوريم؛ يعني چيزي نداريم كه بخوريم، براي پوشك خواهرم هم لباس‌هايي كه گاهي همسايه‌ها براي خواهرم مي‌آورند و اندازه‌اش نمي‌شود، تكه‌تكه و استفاده مي‌كنيم، 150هزار تومان اجاره را هم كه از يارانه مي‌دهيم تا بيرونمان نكنند».

  • دوست دارم دكه داشته باشم

اگر مي‌توانستم درس بخوانم دوست داشتم مهندس پتروشيمي شوم اما مي‌دانم كه نمي‌شود. منتظر هستم تا سربازي بروم و اگر قبول كنند براي هميشه سرباز بمانم. تا آن روز خيلي مانده است. از خدا مي‌خواهم براي اينكه بتوانم براي پدر و مادر و خواهرم پول دربياورم، دكه كوچكي با اجاره كم در كنار قبرستان اروميه به من بدهند تا در آنجا گلفروشي كنم تا ديگر كسي مزاحم من نشود.

  • از برخي‌ آدم‌ها ناراحتم

«خانه‌مان 2 بار به‌خاطر نشت گاز سوخته و تمام وسايلمان از بين رفت، چند وقتي در خانه‌هاي كوچك اجاره‌اي كنار قبرستان زندگي مي‌كرديم، بعد بيرونمان كردند. نتوانسته‌ايم وسايلي براي خانه‌مان بخريم. تلويزيون نداريم، لحاف و تشك هم فقط براي پدر و خواهرم است، فرش كوچكي داريم كه مادربزرگ پيرم به ما داده است. او هم پولي ندارد و فقط همين فرش را داشت. از به دنيا آمدن خواهرم ناراحت نيستم اما از اينكه هميشه گرسنه است و وقتي مريض مي‌شود و نمي‌توانم برايش دارو بخرم، ناراحتم. از برخورد برخي مردم هم ناراحت مي‌شوم؛ انگار من كثيفم يا بيماري بدي دارم وقتي من را مي‌بينند صورتشان را برمي‌گردانند، شيشه ماشينشان را بالا مي‌دهند و بچه‌هايشان را از كنار شيشه دور مي‌كنند. مگر من چه گناهي دارم؟»

بين دستفروش‌ها هم دوستي ندارم. اگر با آنها دوست شوم بايد ظهر باهم ناهار بخوريم و چند دقيقه‌اي استراحت كنيم، هنگام كار نيز به سؤالات‌ و درددل‌هايشان گوش دهم اما من وقت اين‌كارها و پولي براي خريد ناهار را ندارم. تمام تلاشم در طول روز اين است كه بتوانم دستمال‌كاغذي‌هايم را بفروشم و خود را با عجله به خانه برسانم».

  • آخرين خانه شهر

خانه حميد در آخرين نقطه شهر است؛ در آهني رنگ‌ و ‌رورفته و حياطي كوچك دارد. لباس‌ها در كنار حوض حياط تلنبار شده است و در انتظار كسي است كه آنها را بشويد. صداي گريه زهراي5ماهه بيشتر به ناله مي‌ماند. پدر در كنار اتاق چشم به سقف دوخته است و مادر نيز سر را به ديواري تكيه داده. حميد مي‌گويد: شما بگوييد چگونه مي‌توانم آنها را نجات دهم؟

  • شما چه مي‌كنيد؟

حميد فقط 14 سال دارد اما خرج پدر و مادر بيمار و خواهر 5 ماهه‌اش را مي‌دهد .شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 359349

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha