چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۵
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: تصمیم قطعی گرفته بودم؛ «هیچ وقت ازدواج نمی‎کنم!» خیلی قاطع به همه ‎گفتم، حتی علی‌اکبر. پدر پیرم تنها بود و جز من کسی کنارش نبود.

شهید شیرودی

گفتم دور ازدواج را خط‌قرمز مي‎كشم و عصاي دست پدرم مي‎مانم. اما چهره دلنشين و وصف شجاعت‌هاي علي اكبر كه خلبان بود و رشيد، ترديد به تصميم‌ام انداخت. برزخي داشتم؛ شوق بله گفتن و اندوه نه گفتن. در دلم جنگ ؛ از آن جنگ‌هاي اساسي. دائم حساب و كتاب مي‎كردم و پيش خودم مي‌گفتم پدرم تنهاست، بايد بمانم كنارش. نبايد بروم. مصمم كه مي‌شدم يكدفعه علي اكبر مثل سيمرغ از روي تمام استدلال‌ها و دلايلم پرواز مي‌كرد و همه آنها فرومي‎ريخت. مي‌ترسيدم پدرم بي‎ياور بماند اما آن‌طرف هم علي‌اكبر بود. چقدر مي‎رفتم در صحن امامزاده و با آقا درددل مي‌كردم. دلم پيروز شد و بله را گفتم. علي‌اكبر عصاي دست‌تر از من شد براي پدرم. يك‌بار من را عاشق خودش كرد و هزاربار عاشق‌تر. شايد به‌خاطر پدرم بود كه تا آخر عمرش و هميشه مرا صدا مي‎زد: شهناز بابا!

علي‌اكبر روستازاده بود. تحصيلات، مهارت و خلاقيت‌هايش در پرواز را موقع ديدار با پدر و مادرش در روستا كنار مي‎گذاشت. لباس ساده روستايي مي‎پوشيد و چقدر هم موقع شاليكاري جذاب مي‎شد. از نگاه كردن به او سير نمي‎شدم. سيمرغ آسمان‎هاي كردستان تا زانو در گل فرو مي‎رفت و نشا مي‎كاشت.

زياد خانه‌داري و پخت‌وپز بلد نبودم. دستپخت علي اكبر از من بهتر بود. آن وقت‌ها كرمانشاه زندگي مي‌كرديم. چند روزي مادرش مهمان ما بود. يك روز گفت: «ناسلامتي من مهمان شمايم. خسته شدم از بس پخت‌وپز كردم». من هم يك مرغ كامل را گذاشتم در قابلمه با كمي رشته و پياز... سوپ پختم. مادر علي‌اكبر لب نزد اما خودش به‌خاطر من بااشتها خورد. علي‌اكبر هنرش مهرباني بود. زندگي شادمانه‌ام تا آنجا بود كه روزي تازه از پادگان به خانه برگشته بود كه صداي مهيب انفجار آمد. از بالكن خانه معلوم بود كه فرودگاه را زده‎اند. علي‎اكبر لباس خلباني‎اش را پوشيد و حتي زيپ لباس را هم بالا نكشيد و با بندهاي باز پوتين به سرعت بيرون رفت. ديگر دلشوره شد مهمان هميشگي دلم.

يك جنگ، جنگ تحميلي عراق به ايران بود و جنگ ديگري هم درون من. از تلويزيون كه نام شهدا را اعلام مي‎كردند، بچه‌ها را محكم در بغلم فشار مي‎دادم و با دست روي گوش‎هايشان را مي‎پوشاندم كه چيزي نشنوند. سرم تير مي‌كشيد. علي‌اكبر بالاترين ميزان پرواز جنگي در دنيا را داشت. خودش جايي نوشته بود 360بار از خطر گلوله‎هاي دشمن جان سالم به در برده.

عادله يك سال و نيمش بود و ابوذر 7‎ماهه كه ديگر پرواز علي‌اكبر به زمين ننشست. عادله هنوز نمي‎توانست بگويد بابا اما حسابي بابايي بود. با دنيايي گريه، بغل پدرش كه مي‎رفت آرام مي‎شد. ما در شهركي نظامي زندگي مي‎كرديم و خانواده شهيد مثل ما كم نبودند. اما باز هروقت مرد همسايه را مي‎ديدم كه فرزندش را به آغوش مي‌كشد و ابوذر آرام نگاهشان مي‎كند غم هوار مي‌شد در دلم. گاهي به‌خودم مي‎گويم كاش پيكر بي‎جان علي‎اكبر را نمي‌ديدم. آن وقت رويايم تمام و كمال محقق مي‌شد. هيچ وقت دلم نمي‎خواست فكر كنم ديگر علي‌اكبر ميان ما نيست.

بعد از شهادت علي‌اكبر وسايل شخصي‌اش را به مادرش دادم. مادر بود و دلخوش به نشانه‌هاي پسرش. يك اتاق خانه‌اش را كرده بود موزه وسايل شهيد. هنوز هم وقتي از كنار شاليزار رد مي‎شوم، او را مي‎بينم كه با لباس محلي دارد نشا مي‎كارد؛ مردي كه زمين برايش تنگ بود و نگاهش به آسمان؛ مردي كه شبيه سيمرغ بود.

کد خبر 356957

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha