به پسرك جوان كارواشي سپرده بودم كه ماشين را 2بار بشويد بلكه تميز شود. ماشين مشكي توي اين مدت شده بود رنگ آمبولانسهاي خاكي. حواسم به ماشين بود و به رنگ خاكياي كه داشت سياه ميشد و به پسرك 19-18 سالهاي كه تقدير دستش را گرفته بود و از كشور همسايه كشانده بودش اينجا تا حالا ماشين من را بشويد. تلفن همراه جوانك صاحب ماشين چيني سفيد كنار ماشين من -كه مثل بقيه آدمهاي كارواش منتظر بود تا شستوشوي ماشينش تمام شود- زنگ خورد. سلام و احوالپرسي كرد و به رفيق آن طرف خط خبر داد كه فلاني- كه لابد رفيق مشتركشان بود- آموزشياش تمامشده و افتاده بندر لنگه. جوان همينطور كه داشت دور ميشد به شانس بد رفيقش بد و بيراه ميگفت و برايش غصه ميخورد. آقاي كمي از جواني گذشته صاحب ماشين ايراني خاكستري كه مثل بقيه اين مكالمه را شنيد بيمقدمه رو كرد به من و با پوزخندي گفت: «نگاه كن... دغدغه جوون ما اينه كه سربازي افتاده بندر لنگه». نگاهش كردم اما نميدانستم چه بايد بگويم. نميدانستم چه عكسالعملي آقاي ماشين ايراني خاكستري را خوشحال ميكند؛ اگر لبخند ميزدم بهتر بود يا از اينكه من هم شروع ميكردم كه «بعله آقا اينطورياس ديگه. والا زمان ما...» خوشحالتر ميشد. اصلا شايد منتظر بود من هم به اين وضع ابراز تأسف كنم و شايد دوست داشت در مذمت شرايطي كه منجر به تغيير دغدغه جوانهاي امروزي از تحولات جهاني به محل خدمت سربازي شده حرف بزنم.
من اما هيچ كدام از اين حرفها را نزدم. خيلي آرام نگاهم را از آقاي ماشين ايراني خاكستري به سمت كارگر 19-18 ساله كشور همسايه چرخاندم و فقط به اين فكر كردم كه كاش ميشد از آقاي ماشين ايراني خاكستري بپرسم وقتي هم سن اين جوانك بوده چه دغدغهاي داشته. يا حتي دوست داشتم بپرسم مهمترين دغدغه همين حالايش چيست؟ كاش ميدانستم كدام مسئله حياتي بشر ذهن آقاي ماشين ايراني خاكستري را درگير كرده بود. همه اينها در چند ثانيهاي گذشت و آقاي ماشين ايراني خاكستري داشت هنوز ريزريز با خودش حرف ميزد. احتمالا من را گوش لايقي نديده بود و داشت براي خودش درد دل ميكرد. جوانك ماشين چيني سفيد به ما نزديك شد. آقاي ماشين ايراني خاكستري ساكت شد و به ماشينش چشم دوخت. انگار خجالت كشيد يا ترسيد در حضور جوانك حرفي بزند. انگار شجاعت نقد طرف را فقط وقتي داشت كه او نبود و حالا در مقابلش نميتوانست دغدغههاي او را به رويش بياورد.
داستان هر روزه خيلي از ما همين است؛ ما كه اولا خيلي بيمهابا و خيلي راحت پشت سر آدمها حرف ميزنيم و غيبتشان را ميكنيم و ما كه آنقدر خودمان را بزرگ ميبينيم كه به راحتي عقيده، تفكر، حرف، ظاهر و دنياي آدمها را نقد و حتي به سخره ميگيريم؛ در دنيايي به اين بزرگي كه ما به اندازه نوك سوزني بهحساب نميآييم. من فكر ميكنم اظهار فضل و مذمت زندگي و حرفهاي معمولي آدمهايي كه هر كدامشان داستان و شرايط و دنيايي دارند و البته كوچك و حقير دانستنشان شجاعت زيادي ميخواهد، گاهي خداوند با ايما و اشاره و نشانه با ما حرف ميزند. آقاي ماشين ايراني خاكستري توي كارواش شايد نشانهاي بود براي اينكه حواسم را بيشتر جمع كنم. وظيفه قضاوتكردن فوري آدمها را كسي بر دوشمان نگذاشته وقتي اطلاعاتمان به اندازه كافي نيست.
نظر شما