همشهری دو - امیر اسماعیلی: جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودیم. بعدازظهر که آمدم خانه‌خودمان، برادر محمد زنگ زد و گفت:«زن‌داداش! ما می‌‌خواهیم بچه‎‌ها را ببریم پارک، شما هم می‌آیید؟»

شهید بلباسی

مي‌خواستند مرا ببرند بيرون كه نفهمم. قبول نكردم. اما آمدند و بچه‌ها را بردند پارك. همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابيد، تسبيح در دستم پاره شد، آبگرمكن خاموش شد. ولي اصلاً نمي‌خواستم فكر بد كنم، مي‎گفتم اينها همه اتفاقي است. دلم ريش مي‎شد ولي خودم را گول مي‌زدم. ساعت 8شب عمويم زنگ زد كه عموجان مي‌خواهيم با پدرت بياييم خانه‎تان، هستيد؟ گفتم: «قدمتان سرچشم». همسايه‎مان اينترنت و تلفن خانه را قطع كرده بود. هرچند دقيقه يك‌بار آشناها و دوستان زنگ مي‎زدند به موبايلم و احوالپرسي مي‎كردند. بعد از عمو يكي از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: «نگران نباشي‌ها آن خبري كه داده‌اند تكذيب شده». اصلا به روي خودم نياوردم كه بي‎خبر هستم. گفتم: «آهان، باشه دست شما درد نكنه». بعد رفتم گوشي محمد را آوردم و از طريق سيم‌كارت، اينترنت گوشي را فعال كردم، همان لحظه در گروهي، پسر‌عموي محمد پيام داد كه«محمد شهادتت مبارك». بعد هم عكسي را پست كرد. عكس تار و محو بود. تصوير آدمي با لباس نظامي كه روي زمين افتاده بود. تمام بدنم مي‎لرزيد. جلوي دهانم را گرفتم تا جيغ نزنم و بچه‎ها از خواب نپرند. عكس داشت واضح مي‎شد و شيشه عمرم نازك‎تر! عكس محمد بود. محمد من! به سرش تير خورده بود. يا امام حسين. عكس كه واضح شد. چشمم تار شد؛ «محمد! محمدم! آقاي خانه! باباي بچه‎ها...! جواب مهدي را چه بدهم كه امروز حسابي بهانه‌ات را گرفت.» دستم را به چهارچوب در گرفتم. دست ديگرم هنوز جلوي دهانم بود. بچه‎هايم؛ فاطمه، حسن و مهدي خواب بودند.

محمد رفته بود. قبل از اينكه زينبش را ببيند؛ زينبي كه 6‌ماه ديگر تازه به دنيا مي‌آمد. خودم را به آشپزخانه رساندم. شير آب را باز كردم. فقط مي‎گفتم محمد! دستم را زير آب گرفتم. آب در دستم جمع شد؛ « محمد زنگ بزن!» نيت وضو كردم و آب را به‌صورتم پاشيدم؛« محمد! يه خبري از خودت بده.» آب را روي دست راستم ريختم؛«محمد! يعني زينبت رو نمي‌خواي ببيني؟» آب را روي دست چپم ريختم. تصوير واضح محمد تيرخورده آمد جلوي چشم‌هايم. همان‎طور كه از پشت سرش خون مي‎رفت، بلند شد، ايستاد و خنديد. مسح كشيدم. جانماز را پهن كردم؛« دو ركعت نماز شكر مي‎خوانم براي رضاي خدا و شهادت محمدم! قربة الي‌الله. ‌الله‌اكبر...»

آن شب كساني كه آمدند خانه‎مان خيلي گريه كردند. اما من، مادرشوهرم و خواهرهاي محمد آرام بوديم. تا صبح مهمان‎ها مي‎آمدند و مي‌رفتند. بچه‌ها بيدار شدند، فاطمه شروع كرد به گريه كردن، حسن به روي خودش نمي‌آورد، مهدي فهميده بود ولي لج كرده بود و چيزي نمي‌گفت. در آن شلوغي فرصت نكردم خودم به بچه‌ها بگويم. خودشان متوجه شدند چون ديگر مهدي نمي‎گفت بابا كجاست؟ چرا نمي‌آيد؟ ‌ياد زينب افتادم. محمد وقتي متوجه شد فرزند چهارم را خدا به ما عنايت كرده ‌گفت: «حس مي‌كنم دختر است و اسمش را با خودش آورده، اسمش را زينب بگذاريم». حالا زينب چند روز است كه به دنيا آمده است. برعكس تولد 3فرزند ديگرم كه همه با سر و صدا تبريك مي‎گفتند، بعد از ديدن زينب همه گوشه چشم‌شان‌تر مي‎شود. بغلش مي‌كنم و آرام وصيت‎نامه محمد را كه ديگر حفظ شده‎ام در گوش‌اش زمزمه مي‌كنم:«از طرف من روي فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو اين سختي‌ها، آسايشي به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد». زينب آرام مي‎خوابد و من به عكس محمد روي ديوار نگاه مي‌كنم.

کد خبر 351399

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha