یکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۸
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقاجان آدم صبوری بود. من ۵ساله بودم و محبوبه ۶ساله. مامان و بابا که می‌رفتند سر کار، ما را می‌سپردند دست عزیز و آقاجان.

جنگ و جبهه

ما نشسته بوديم، گوشه ايوان بزرگ خانه‌شان. خاله منيژه، سياهپوش شهادت همسرش بود هنوز. عزيز سياه را از تنش درآورده بود اما آن عزيز سابق نبود. آقاجان هم به اين طرف نگاه مي‌كرد اشك‌هاي بي‌صداي خاله منيژه را مي‌ديد، آن‌سو نظر مي‌كرد اشك‌هاي عزيز و ديگر بچه‌هايش را مي‌ديد. ما اما هميشه نگاه‌مان به آقاجان بود. آقاجان تنها كسي بود كه در هر شرايطي كه نگاهش مي‌كرديم با لبخندي جوابمان را مي‌داد. دايي محمد كه از مدرسه آمد نشست كنار ما، لبه ايوان. بعد انگار بخواهد چيزي بگويد، گفت: «مي‌دوني آقاجون». آقاجان سرش را برگرداند سمت دايي‌محمد و منتظر ماند تا حرفش را ادامه بدهد، دايي اما سكوت كرده بود. دايي خواست دهان باز كند اما انگار آقاجان تا انتهاي حرفش را خوانده باشد، گفت: «نه، امكان نداره محمد».

دايي مبهوت حرف آقاجان گفت: «چي امكان نداره آقاجون؟» آقاجان از جايش بلند شد و با صداي بلندي كه تا آن روز از او نشنيده بوديم گفت: «نه محمد، اين از شوهرخواهرت كه شهيد شد، اون از داداشت كه 3ماهه خبري ازش نيست. اون از برادرزاده‌ام كه اسير شده، اون هم برادر بزرگ‌ترت كه 3 ماهه تو بيمارستان خوابيده. اين‌قدر منو زجركش نكنين. من ديگه طاقت شنيدن خبر بد ندارم. من رضايت بده نيستم تو بري جبهه». راستش براي ما فقط فريادهاي آقاجان عجيب بود. دايي آن روز هرچه اصرار كرد، فايده نداشت. آقاجان زير بار رضايت دادن نرفت كه نرفت.

فردا صبح كه مامان ما را برد دم در خانه آقاجان، خاله منيژه ما را برد توي اتاق دايي‌محمد خواباند، هنوز آقاجان خواب بود. هنوز چشم‌هايمان گرم خواب نشده بود كه آقاجان بيدار شد و آمد نشست دم در اتاق دايي‌محمد و شروع كرد با مهرباني حرف زدن: «مي‌دونم از غيرتته كه مي‌خواي بري جبهه. حالا اختيار با خودته، بين دل خودت و دل ما يكي رو انتخاب كن. هر چي تو انتخاب كني من تا تهش پشتتم.» صدايي از دايي‌محمد نيامد. آقاجان كه فكر مي‌كرد پسر كوچكش با او قهر كرده، خواست بيايد ناز و نوازش‌اش كند كه ديد دايي برايش نامه‌اي گذاشته و نوشته: «آقاجان مرا ببخشيد. مي‌دانم رفتن به جبهه بي‌اذن شما صحيح نيست اما شما را قسم به اشك‌هاي منيژه حلالم كنيد». من و محبوبه از گريه آقاجان به گريه افتاده بوديم. آقاجان ما را بغل كرده بود و مي‌گفت: «برو، خدا به همراهت پسرم».

کد خبر 347389

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha