سه‌شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۲
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: شهریور که می‌شود انگار یکی مدام توی سرم بگوید: «سفر» مثل اسفند که یکی توی سرم می‌گوید: «سال‌نو» مثل مهرماه که یکی می‌گوید: «مدرسه».

سفر

شهريور كه مي‌شود اصلا دوست ندارم به سفر بروم، هر سال هم براي خودم برنامه‌ريزي مي‌كنم كه مهرماه بروم سفر اما نمي‌دانم چه مي‌شود كه هر سال اتفاقي مي‌افتد و به ناچار در شهريور مسافر مي‌شوم. امسال هم همينطور شد. آيدا گفت: «اين موقع سال بريم شمال؟ توي اين عرق ريزون؟ تو ديگه چرا؟ تو كه بچه شمالي. گرم و سرد اونجا رو مي‌شناسي، شلوغ و خلوتش رو ديدي». گفتم: «اتفاقا امسال دلم براي همين چيزها تنگ شده. براي اين همه آدم كه يك‌دفعه با هم تصميم مي‌گيرند بروند وسط هواي شرجي و عرق‌ريزان». آيدا خنديد و گفت: «همه هم غر مي‌زنند كه واي چه هواي داغوني. عجب چيز وحشتناكي». ‌خنديديم و گفتم: «خب اگه هوا اينقدر بده نيا». آيدا هندوانه قاچ مي‌كرد. گفتم: «فكر كنم دلم براي همين چيزها تنگ شده. براي همين شرجي بي‌نظير هوا، ترافيك». آيدا سرش را بالا ‌آورد و گفت: «مثل هميشه. اينقدر تكرار كن تا بگم باشه. باشه، بريم».

رفتيم سفر. جاده از بس شلوغ بود، ناخواسته از همان ابتداي راه شروع كرديم به اظهار پشيماني كه چرا آمديم، چرا خام شديم، ما كه اهل شماليم نبايد گول خودمان را مي‌خورديم. ترافيك كه تمام شد، رسيديم به يك رستوران. پياده شديم و خواستيم برويم داخل رستوران كه ديديم از بس رستوران شلوغ است بايد نوبت بايستيم. اسم‌مان را نوشتيم تا نوبت‌مان شود. تا نوبت‌مان شود، دم در رستوران نشستيم. خانواده‌اي كمي آن سوتر چادر زده بودند و مادر خانواده قابلمه بزرگي را گذاشته بود روي گاز پيك‌نيكي و هرازگاهي در قابلمه را باز مي‌كرد و هم مي‌زد. اعضاي خانواده هم هر يك مشغول كاري بودند. يكي از پسرهاي خانواده دراز كشيده بود روي زيرانداز، دختر خانواده داشت بشقاب‌ها را زير شير آبي كه كمي آن‌طرف‌تر بود مي‌شست.

پسربچه كوچكي هم با پدر خانواده مشغول توپ‌بازي بود.توپ افتاد سمت ما، پسر دويد سمت توپ. به ما كه رسيد، نگاه‌مان كرد، بعد توپ را برداشت و رفت سمت پدر، اما انگار حرفي داشته باشد. برگشت و به چادرشان اشاره كرد و گفت: «ما اونجا زندگي مي‌كنيم». من و آيدا خنده‌مان گرفت از بامزه بودن بچه. پسربچه بعدش گفت: «ما هم منتظريم نهار بخوريم. مي‌خواين بياين رستوران ما؟»

آيدا پسربچه را نشانده بود پيش خودش و حرف مي‌زدند. پدرش رفت پيش مادر نشست و براي‌مان دست تكان داد. به اين فكر مي‌كردم كه بايد شهريور به سفر رفت تا اين صحنه‌هاي زيبا را ديد.

کد خبر 344866

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha