چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: وقتی برگشت خانه، انگاری جشن تولد باشد، بچه‌ها برایش جشن بازنشستگی گرفتند.

 كيك گرفته بودند و كلي شلوغ كردند. آقاستار جا خورد و با تعجب لبخند زد، ولي بغض هم داشت. بيشتر از 30سال با او زندگي مي‎كردم، حال و حالت‌هايش را حفظ بودم. تا آخر شب خودش را نگه داشت، بچه‌ها و مهمان‎ها كه رفتند، سجاده‎اش را پهن كرد و قامت بست. نمازش 2ركعتي بود ولي خيلي بيشتر طول كشيد. در فنجاني كه دوست داشت، برايش چاي كم‌رنگ ريختم و رفتم كنارش نشستم. لازم نبود حرفي بزنم و چيزي بپرسم، خودش مي‎گفت. اين بار اما يك دفعه شانه‎هايش لرزيد و اشك از گوشه چشمش راه افتاد روي گونه‌هايش. گفت: «ديدي مريم! بازنشسته شدم و شهادت نصيبم نشد!» گفتم: «حاجي!؟» رفت سجده و دعاي طلب شهادت خواند. مانده بودم چه كنم؟ مي‎خواستم همان‎جا دعا كنم كه خدايا حاجت دلش را بده، اما 3تا بچه داشتم، بعد از آقاستار چه مي‎كردم؟ بغضم گرفت. آقا‌ستار در سجده بود و من به پنجره اتاق نگاه مي‌كردم. ته دلم مي‌دانستم خدا دعايش را دير يا زود مستجاب مي‌كند.

اولين باري كه ديدمش لباس سبز پاسداري تنش بود. با برادرم رفاقت داشت و گاهي مي‎آمد دم خانه‎مان دنبالش. در مي‌زد و قبل از اينكه كسي در را باز كند مي‎رفت سركوچه. همان جا منتظر مي‌ماند تا برادرم برود. خواستگاري هم با همان لباس سبز پاسداري آمد... . بيشتر از 30سال بود كه با دلشوره زندگي كرده بودم. آقاستار ماموريت زياد مي‎رفت و هربار كه مي‌‌رفت انگاري گوشه‎اي از دل مرا مي‌كند و با خودش مي‌برد. تا وقتي هم برنمي‌گشت دلم آرام نمي‌شد. گفتم بازنشسته مي‌شود و كمي دلشوره‌هايم كم مي‌شود اما با حالي‌كه آقاستار داشت فهميدم بايد خودم را مهيا كنم. وقتي هم داشت مي‎رفت سوريه لباس نظامي تنش بود، سر پله‌‌ها موقع خداحافظي ياد روز خواستگاري افتادم كه با همان لباس آمده بود.

مظلوم بود. تا همين اواخر از تركشي كه زمان جنگ داخل پايش مانده بود كسي خبر نداشت. رفت بيمارستان و بعد از چند روز آمد خانه. خيلي سعي مي‌كرد متوجه جراحي‌‎اش نشويم. وقتي هم فهميديم با خنده گفت: «با اين تركش از دوران جنگ دوست بوديم ولي نتوانستيم دوستيمان را ادامه بديم...».

بعد از شهادتش دلم نيامد تلفن همراهش را خاموش كنم. هميشه روشن است. خيلي از دوستان و رفقا و فاميل هم دلشان نيامده شماره آقاستار را حذف كنند. همچنان زنگ مي‎زنند. همين چند روز پيش فردي زنگ زد و گفت: «من 20سال پيش سرباز ايشون بودم و دلم خيلي براشون تنگه، هنوز هم نمي‎تونم باور كنم كه شهيد شدند». خيلي وقت‌ها گوشي تلفن خودم را دستم مي‌گيرم و مدت‎ها به صفحه‎اش نگاه مي‌كنم... يعني مي‌شود يك‌بار ديگر تلفن زنگ بزند و اسم آقاستار روي صفحه گوشي بيفتد!

شب آخري كه خانه بود با بچه‌ها خداحافظي‌كرد. هنگام صبح و وقت رفتن، كوله و وسايلش را كه آماده كرده بودم، برداشت. گفتم: «بچه‌ها را بيدار مي‌كنم يك‌بار ديگر با آنها خداحافظي كن». سريع گفت: نه. شايد حس مي‌كرد مهر پدر و فرزندي ممكن است قدم‎هايش را شل كند. وقتي از پله‌ها پايين مي‌رفت نمي‌‎دانم چرا بي‎مقدمه پرسيدم: «وصيت‌نامه پس‌چي؟» گفت: «سوريه مي‌نويسم». وقتي وسايلش را آوردند، كوله‌اش كامل سوخته بود. فكر كنم وصيت‎نامه‎اش را هم داخل كوله‎اش گذاشته‌ بوده... .

کد خبر 341377

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha