چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۹
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: روز تولد امام حسین(ع) بود که حس کردم وقتش است.

خواهرم خانه‎مان بود. صدايش كردم. دردم داشت دائم شديدتر مي‎شد. حاجي ماشين نداشت. رفت ماشين همسايه ديوار به‎ ديوارمان را گرفت. اصلا نفهميدم چطور تا بيمارستان رفتيم. همه‎اش صلوات مي‎فرستادم. زير لب بعد از هر صلوات مي‎گفتم: «خدايا بچه‎ام طوريش نشه. خدايا پسرم سالم به دنيا بياد...». حسم خيلي قوي بود كه پسر است. خواهرم شانه‌هايم را مي‎ماليد و حاجي چند كوچه و خيابان را ورود ممنوع رفت تا زودتر به زايشگاه برسيم. حاجي از قبل گفته بود اگر پسر بود اسمش نادر است. وقتي نادر را آوردند و دادند بغلم، مثل گل بود. به‌قدري اين بچه تميز بود كه پرستارها تعجب كردند. انگاري با آب زمزم شسته بودندش. حاجي بال درآورده بود. نادر را دائم نگاه مي‎كرد تا بچه گريه ‎كرد. حاجي سريع ‎گفت: «آقا! آقا! مرد كه گريه نمي‎كنه!» گفتم: «حاجي بچه تازه يه روزشه. بايد گريه كنه!» حاجي چشم‌هايش برقي زد و گفت: «باشه! مرد كه هست...».

نادر تا 7سالگي دائم مريض بود اما نمي‌دانم كه چه شد بعد از 7‌سالگي حتي يك قرص و يك قاشق شربت هم نخورد، اصلا مريض نشد. يك دفعه بزرگ شد. اصلا انگار انقلاب بچه‌ها را يك‎دفعه بزرگ كرد. نادر من هم همينطور. خيلي زود بلندبالا و رعنا شد. يادش به خير، ‌الله‌اكبر اذان صبح را كه مي‌گفتند مثل فنر از جا مي‌پريد لب حوض حياط و وضو مي‌گرفت. در اتاق را پيش مي‌كرد و نماز مي‎خواند. چقدر پشت در وقتي در قنوتش ربنا مي‎خواند، گريه كردم. مادرم! نادرم! دورت بگردم. قربان ربناهاي قنوت‌ات بروم.

عمويش نابينا بود. نادر هر روز به او سر مي‎زد. كارهايش را انجام مي‎داد. لباس‌هايش را مي‌شست؛ حتي به‌خاطر رسيدگي به عموي نابينايش، آشپزي ياد گرفت. مي‎گفت: «عمو كته‎پلو خيلي دوست داره. چكار كنم كه خوشمزه‌تر بشه؟» 17سالش بيشتر نبود اما مثل بزرگ‎هاي فاميل رفتار مي‎كرد، تا حدي كه واسطه ازدواج دخترعمويش شد.

از مجلس دعا برگشتم خانه. بي‌قرار بودم. وضو گرفتم و مقنعه سرم كردم. تا آمدم قامت ببندم، در زدند. جوان محجوبي سراغ حاجي را گرفت. گفتم مسجد است. خداحافظي كرد و رفت. همانجا فهميدم. نماز را كه خواندم آنقدر در سجده ماندم كه حاجي با دست تكانم داد كه «بلند شو خانم! نادر آمده... فقط بي‌تابي نكن!»

روز تولد امام حسين(ع) شهيد شد. چند روز بعد وسايلش را آوردند. نگذاشتم كسي دست بزند. بردم در كمد قايم كردم كه كسي سراغش نرود. مي‌خواستم در خلوت و تنهايي، خودم سراغشان بروم. نادر فقط 19روز در جبهه بود ولي در همين 19روز همه كارهايش را كرده بود. آماده آماده بود براي رفتن. بعد از مراسم شب هفتش كه خانه كمي خلوت‎تر شد، رفتم سراغ وسايلش. آرام آرام همه را روي فرش خانه چيدم. لباس‎هايش بوي گل مي‌داد. در جيب پيراهنش تكه كاغذي به اندازه چهارانگشت پيدا كردم. وصيت‌نامه‎اش بود؛ «يك بار با دايي به امامزاده داوود رفتيم و دايي كرايه ماشين را حساب كرد. 5ريال به دايي علي بدهكارم. آن را پرداخت كنيد. يك سكه‌ طلا هم از رئيس كارخانه آقاجان هديه گرفتم كه آن را هم بفروشيد و بفرستيد براي بازسازي خرمشهر...».

کد خبر 340570

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha