چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۵
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: کوچه یکدفعه شلوغ شده بود، آن هم آن وقت شب. سابقه نداشت.

کوچه باران

برق اتاق را خاموش كردم و آرام گوشه پرده را كنار زدم. اهالي محل و دوستان برادرهايم، چندتا چندتا كنار هم ايستاده بودند و با هم صحبت مي‌كردند، بعد از صحبت هم مدام به خانه ما نگاه مي‌كردند. حس كردم منتظرند كسي از خانه‎مان بيرون بيايد. دائم هم زياد مي‌شدند. شور افتاده بود به دلم. دلشوره را از صبح داشتم. همان وقتي كه يكدفعه سيني استكان‎هاي چاي از دست مادرم رها شد و همه‎اش شكست. مادرم هم همانجا نشست به گريه كردن. انگار دلم را چنگ مي‎زدند.

داداش يك ماهي مي‌شد كه رفته بود حلب. ديروز تلفني با هم حرف زده بوديم. حالش خوب بود. مي‌گفت: «اينجايي كه ما هستيم درگيري نيست. ما كار تداركات و پشتيباني مي‌كنيم». بعد هم با همه صحبت كرد. با ليلا، همسرش، بيشتر. ليلا خودش را خيلي كنترل كرد كه كنار تلفن و روبه‎روي ما كه همه‌مان او را نگاه مي‌كرديم، گريه نكند. اما نمي‌توانست. يك‌ماه كارش شده بود بغض و نگاه به تلفن كه داداش كي زنگ مي‌زند. دوباره گوشي را دادند به من. داداش گفت: «آبجي يكي يه‌دونه! هواي ليلا رو داشته باش. آرومش كن. راستي هواي بامبوهام روداشته باشند. خيالت جمع اونا تا وقتي من هستم سبزند...» سريع گفتم: «داداش كي مي‌آيي؟» گفت: «كي كه كار شيطونه... يه خورده كار داريم تموم شه اومديم...».

فرياد برادربزرگم از طبقه بالا در خانه پيچيد. يا اباالفضل! يا اباالفضل! بند دلم پاره شد. دويديم تو راه‌پله. آقام هم كه آن ساعت معمولا در حال ديدن اخبار بود خودش را انداخت تو راه‌پله و پرسيد: «چي شده علي؟» برادر بزرگم عكس داداش را در گوشي‌اش نشان داد و گفت: «آقا مي‌گن حيدر شهيد شده... اينجا نوشته... عكسشم انداخته...‌اي خدا!... يا اباالفضل...» آقام همانجا نشست تو راه‌پله. رفتم نزديكش ديدم دارد سوره قدر مي‎خواند. رسيد به و ما ادراك...» بغضش تركيد؛ گريه‌اي كه سال‌ها بود نديده بودم. داشتم مي‌مردم. در راه‌پله نه مادر بود و نه ليلا. دويدم داخل اتاق. ديدم مادرم ايستاده و مثل بيد مي‌لرزد. ليلا هم با چادر سفيد قامت نماز بسته بود كه گريه مجالش نداد.

پيكر داداش را آوردند. نگذاشتند كه ببينيمش. مي‌گفتند مستقيم با راكت ضد‌تانك زدندش. حسرت ديدن آخرش ماند به دلم. دوستش وصيت‌نامه‌اش را آورد. در وصيت‌نامه كه چقدر قشنگ نوشته بود گفته بود: هرچه دارد، از توسل به امام حسن مجتبي(ع) دارد و راهش را با اعتقاد و دلش انتخاب كرده است... همان شبي كه در مسجد محل، مراسم وداع با پيكرش را گرفتند، ليلا وصيت‎نامه‌اش را رو به جمعيت خواند. چقدر هم خوب خواند. همه تحسينش كردند. مطمئنم داداش هم گوش مي‎داد و حظ مي‌كرد.

چند روز بعد از مراسم‎ با ليلا رفتيم خانه داداش. چشم‎هايمان تار بود. بوي داداش و خاطره‌هايش همه جا بود. بغض ليلا آنجا تركيد كه ديد گلدان بامبوي داداش همه‌ برگ‌هايش زرد شده... .

کد خبر 332785

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha