دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۵:۴۵
۰ نفر

احسان عمادی: پرسیدم: «آقا کرایه من چقدر می‌شه؟» گاهی هزار می‌گرفتند، گاهی ۱۵۰۰.فکر کردم اینطوری شاید برنده شوم.

 جواب داد: «1000تومن»؛ برنده شده بودم. اسكناس را كه گرفت، كمي فكر كرد و دوباره گفت: «نه، 2هزار تومن.» يكدفعه باخته بودم انگار. خواستم اعتراضي بكنم يا دست‌كم غري بزنم، ولي سرم را كه يك لحظه به چپ انداختم، از شيشه پايين‌كشيده ماشين، آسمان آبي و نور پاشيده توي روز را ديدم و بعد از كيفم يك 10توماني درآوردم گرفتم سمتش. گرفت، كمي دخلش را گشت و گفت: «پول‌خرد ندارم. خرد بده.» گفتم: «شرمنده، همه‌ش همينه.» گفت: «پياده شو، خردش كن.» از لحن بدش آن هم براي كرايه بيشتر، باز نزديك بود فيوز تحملم بپرد و سنسورهاي خشم، سيستم عصبي را به حالت آماده‌باش دربياورد، اما اين دفعه نسيم ملايم هوا روي صورتم سُر خورد و آرام گفتم: «من كرايه مو دادم، خرد كردنش با شماست».

صدايش را برد بالا و شروع كرد با عصبانيت چيزهايي گفتن. گوش كردم، سكوت كردم، صبر كردم و فكر كردم شايد حرفم را تند و با طعنه گفته‌ام. حرفش را قطع كردم كه «واقعا دلت مي‌آد تو هواي به اين خوبي، تو روز به اين قشنگي، سر هزار تومن اوقات جفت‌مونو تلخ كني؟ نمي‌خواد بقيه‌شو بدي اصلا». ساكت شد و چيزي نگفت. چند ثانيه بعد، 10هزار توماني را پس داد، خداحافظي كردم و پياده شدم.

حقيقتش اين است كه آدميزاد خيلي بيشتر از آنكه فكرش را بكند، اسير تخته‌بند تن است. هر قدر هم بخواهد خودش را دست‌بالا بگيرد و فكر و عملش را «مستقل» از شرايط بيروني فرض كند، باز افكار و رفتار و گفتارش از اوضاع و احوال جسمي‌اش تأثير مي‌پذيرد. اين نقل معروف را «كه از يكي پرسيدند درد عاشقي سخت‌تر است يا گرسنگي؟ گفت وسط خيابان [گلاب به روي شما] تنگت نگرفته كه هر دوش از يادت برود» كه بيخودي نساخته‌اند.

يك شب خواب آشفته و ناآرام، يا يك خواب عميق و شيرين، يك هواي داغ و كثيف و پرسر و صدا، يا يك گوشه پاك و خلوت، يك‌وقت‌هايي حتي مي‌تواند تصميم آدم سر موضوع مهمي را هم عوض كند. به‌خاطر همين‌هاست كه به نيمه‌هاي اسفند كه مي‌رسيم، آدم هميشه ميل «شروع كردن»ش مي‌گيرد؛ خيلي بيشتر از اول هفته يا سر ماه، كه براي خودشان عدد مُك و رندي هستند و ذهن انسان را - خودآگاه يا ناخودآگاه- به سمت «استارت زدن» هل مي‌دهند. درجه حرارت و درصد رطوبت و كيفيت بو و شدت نور و سرعت جريان هوا اما كاري به «ذهن» ندارد؛ مستقيم مي‌رود سراغ «عين»، خود جسم و تن،كاري با آدم مي‌كند كه دلش مي‌خواهد بدود تا دشت و برود تا سر كوه و هي فكر مي‌كند دورها آوايي است كه او را مي‌خواند.

دارم از اين حرف‌هاي كليشه‌اي مي‌زنم؟ همينطور است. ولي خب، هر كليشه‌اي لابد نسبتي با واقعيت داشته كه اين همه سال باقي مانده و تبديل به كليشه شده. مولوي جايي گفته: «هرچه گويم عشق را شرح و بيان/ چون به عشق آيم، خجل گردم از آن.» هواي بهار هم مثل همين عشق است. اين همه سال در تاريخ مطبوعات ايران و اصلا قبل‌ترش اين همه قرن در تاريخ ادبيات كهن‌مان، بهاريه سروده‌اند و نوشته‌اند و از همين چيزها گفته‌اند. حالا البته تازگي‌ها، مُد شده كه گاهي در نوشته‌ها و گفته‌هايشان به‌خاطر ترافيك شب عيد و ميل عجيب و سيري‌ناپذير و سؤال‌برانگيز مردم به خريد و شلوغي و سر و صداي مهيب و اعصاب‌خردكن چهارشنبه‌سوري و... غر مي‌زنند؛ راستش بي‌راه هم نمي‌گويند.

ولي آن هواي دلچسب، انگار باطل‌السحر همه اين حرف‌هاست. اژدهاي حقيقت است كه عصاهاي مارشده را به چشم برهم‌زدني مي‌خورد. تازه هنوز مانده تا سبز و سفيد شدن برگ و ميوه توت‌ها. اين‌جور وقت‌ها، هميشه از خوش‌سليقگي اجدادمان براي تعيين سر سال تقويمي‌شان، يك‌جور خوبي مورمورم مي‌شود.

کد خبر 328109

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha