دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۱
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: صبح‌ها قبل اذان، پایت را که از خانه بیرون بگذاری، شهری‌ است که دارد تلاش می‌کند از تاریکی بیرون بجهد.

سرباز

 تك و توك ماشيني از خيابان عبور مي‌كند، رفتگري مهربان خش‌خش جارويش را روي سكوت شهر جا مي‌گذارد و شهر آماده مي‌شود كه خورشيد، بي‌دريغ بتابد. پيش از همه، تقريبا‌ نخستين كساني كه پا بر سطح عمومي شهر مي‌گذارند، سربازها هستند. ايستگاه‌هاي اتوبوس و ميدان‌هاي شهر پر مي‌شوند از سربازها كه با عجله خودشان را به اتوبوس مي‌رسانند. سوار مي‌شوند و اگر چرت نزنند، خيره به نقطه‌اي موهوم، به چيزهايي فكر مي‌كنند كه فقط در زمان سربازي به ذهن آدم مي‌رسد.

آقاي مرادنژاد مرد ميانسالي است. گاهي صبح‌ها مي‌رود توي ايستگاه اتوبوس مي‌نشيند و با سربازها گپ مي‌زند و خورشيد كه طلوع مي‌كند بازمي‌گردد خانه. با نان سنگك كه وارد خانه مي‌شود، همسرش مي‌گويد: «مرادنژاد، به خدا وقتي مي‌ري بيرون تا برگردي، دلم هزار راه مي‌ره. سير نشدي از نشستن تو ايستگاه اتوبوس.» آقاي مرادنژاد نان سنگك را مي‌گذارد توي سفره. صداي قلقل سماور كه مي‌پيچد توي خانه، آقاي مرادنژاد مي‌رود به حدود 40سال قبل؛ مي‌رود تا دوران سربازي‌اش، مي‌رود تا صبح آن روزي كه ميدان ژاله هنوز ميدان شهدا نشده بود. همان روز كه با لباس سربازي روبه‌روي مردم ايستاد اما روبه‌روي مردم نماند. تفنگش را زمين انداخته بود و در جمعيت مردم غرق شده بود.

چند نفري گفته بودند: «تو اين شرايط، فرار از سربازي يعني خودكشي.» اما آقاي مرادنژاد ايمان داشت كه سرباز، جانش را براي مردمش مي‌دهد و هيچ‌چيز در آن روز خونين، برايش عقلاني‌تر از اين نبود كه سربازها بايد بروند سربازي تا با مردم باشند نه بر مردم. همراه همسرش كه مي‌نشيند دور سفره صبحانه،‌ با لبخند مي‌گويد: «امروز شهابي به هم گفت مي‌ره دنبال كارهاي پايان خدمتش. گفتم جوون خدمت به اين مردم نازنين كه پايان نداره. آدم تا لحظه مرگش بايد زير پرچم باشه.» و بعد با لبخند جرعه‌اي از چاي شيرين را مي‌نوشد.

کد خبر 313980

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha