چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۱
۰ نفر

احسان رضایی: خاطره‌ای درباره دکتر ناصر ملک‌نیا (۱۳۸۶-۱۳۱۰) استاد برجسته بیوشیمی کشورمان که نگارنده افتخار درک محضر او را داشته است

ناصر ملک‌نیا

«سيروس يه دسته‌گل گنده مي‌خره، مي‌ره خواستگاري. خانواده عروس خانوم اول مي‌پرسن چند سالته؟ شغلت چيه؟ ماشين داري؟ خونه داري؟ همه‌رو سيروس مثل بلبل جواب مي‌ده. مي‌گن باريكلا، به‌به، آفرين، فقط بگيد آقاي داماد كلسترولشون چقدره؟ يك وقت سكته نزنه دخترمون بيوه بشه! سيروس مي‌گه نه، تازه چك كردم، پايين بوده. مي‌پرسن دقيقش را بگو؛ LDL چند؟ HDL چند؟ سيروس مي‌گه من كه يادم نيست، حالا اصلا چه فرقي دارند اين دوتا! خانواده عروس هم مي‌گن ما اصلا دختر به شما نمي‌ديم. سيروس مي‌پرسه آخه چرا؟...»

قصه هميشه با سيروس شروع مي‌شد و بعد به ناصر مي‌رسيد. هميشه سيروس بود كه مي‌خواست كار جديدي بكند و هميشه مشكلي توي كارش مي‌افتاد و بعد كه ماجرا پيچيده مي‌شد ناصر كه پسرخاله‌اش بود، پيدايش مي‌شد. يك خط داستاني ثابت، با ماجراهايي كه هر بار هيجان‌انگيزتر مي‌شد.

آن كه سيروس بود، فرش‌فروش بود، سر به هوا بود، ورزشكار بود، درس نخوانده بود و دانشگاه نرفته بود و ناصر را مسخره مي‌كرد كه عمرش را به باد داده. آنكه ناصر بود، استاد ما بود، سر به زير بود، شكم آورده بود، چشم‌هايش برق مي‌زد، سرش و دلش هر دو صاف بود، بدون يك‌ذره سياهي.

سيروس را همه ما به اسم كوچك صدا مي‌كرديم. ناصر را فقط خودش مي‌گفت «ناصر». ما صدا مي‌زديم «آقاي دكتر»، بعد خودش مي‌گفت «آقا، باباي خدا بيامرزم بود، همان دكتر را بگو جوون» و بعد برق چشم‌هايش بيشتر مي‌شد و مي‌خنديد.قصه‌ها را «آقاي دكتر» مي‌ساخت. براي درس دادن، قصه مي‌گفت. ساختمان مولكول‌هاي LDL و HDL را كه مي‌خواست يادمان بدهد. تا ما درس را بفهميم سيروس هزار جور ماجرا از سر مي‌گذراند. ما دانشجوي ترم يك بوديم. همينطور تند و تند مي‌خنديديم و فكر مي‌كرديم هميشه كلاس‌هاي درس دانشگاهي به همين شيريني است. چه مي‌دانستيم كه در كل 14ترم بعدي هيچ استادي نيست كه بشود كلاس درسش را با كارگاه داستان‌نويسي خلاق اشتباه گرفت!

ما دانشجوي ترم يك بوديم. درس «بيوشيمي» مال ترم اول دوره پزشكي است. كتابي را كه آقاي دكتر نوشته بود و «ناصر» روي جلدش بزرگ بود، دستمان مي‌گرفتيم و احساس دانشمند‌بودن مي‌كرديم. با صدايي كه سال‌بالايي‌ها نشنوند، همديگر را دكتر، دكتر صدا مي‌زديم و وقتي بعد از ساعت‌هاي درسي مي‌رفتيم توي دفتر استاد خنده‌رويمان، طوري حرف مي‌زديم كه انگار داريم درباره آخرين كشف بزرگي سخنراني مي‌كنيم كه كميته نوبل وعده جايزه‌اش را داده است. دكتر مثل هميشه مي‌خنديد.

دكتر هميشه هيجان‌انگيز بود. چيزهايي در او جمع شده بود كه هر كدامش به تنهايي براي نوشتن يك رمان پرحادثه كافي بود. هر بار چيز جديدي درباره او كشف مي‌كرديم. مردي كه استاد ما بود؛ مردي كه رشته بيوشيمي را توي ايران راه انداخته بود؛ مردي كه بچه «زير گذر شاپور» بود؛ مردي كه در آمريكا شيمي و در فرانسه پزشكي خوانده بود و در عين حال عشق‌اش تعمير تلويزيون بود؛ مردي كه پدرش تا آخر عمر به او گفته بود «تا حالا كه چيزي نشدي!» چراكه به جاي طبابت كار دانشگاهي مي‌كرد؛ مردي كه آزمايشگاهش در شهر پاريس را رها كرده بود تا به ايران بيايد و درس بدهد؛ مردي كه چند نسل‌ از پزشكان ايران همگي در همان ترم اول شاگرد او بودند يا كتاب او را مي‌خواندند، ... همه اينها يك مرد بودند.

آخرين باري كه ما دعوتش كرديم، براي مراسم فارغ‌التحصيلي بود. سيستم صوتي را لازم نداشتيم. سالني كه گرفته بوديم خودش به اندازه كافي تجهيزات صوتي داشت. دكتر قبل از همه آمد و شروع كرد به آمارگيري از تك‌تك دانشجوهايش. اينكه هر كسي، اهل كجا بوده، دوره تحصيلش كار ديگري هم مي‌كرده و بالاخره اينكه آيا حالا مي‌خواهد برگردد شهرش؟ جواب هر كدام را هم كه نمي‌دانستيم، به ما مي‌خنديد.

خيلي‌ها را از همان ترم يك يادش بود و با حافظه‌اي كه معلوم نبود چطور توي آن سر بي‌مو جا خوش‌كرده، يكي يكي دسته‌گل‌هاي زماني را كه فكر مي‌كرديم دكتر شده‌ايم و با لحن نوبل‌برده‌ها حرف مي‌زديم برايمان تعريف مي‌كرد. همينطور مي‌گفت و مي‌خنديد. نوبت سخنراني‌اش كه شد اما، فقط 5 دقيقه حرف زد. مثل هميشه قصه گفت؛ ماجراهايي كه براي خودش در خيابان‌ها و ضمن ديدن دانشجوهاي قديمي‌اش پيش آمده. پايين كه آمد، كف زدن‌ها انگار كه تمامي نداشته باشد، هي خم شد و راست شد و هي چشم‌هايش برق زد و آخرش گريه‌اش گرفت. اين تنها باري بود كه اشكش را ديديم.

چند سال بعد هر بار كه همديگر را ديديم، اتفاقي و با عجله بود. يك سلام جويده جويده از طرف ما و جواب مثل هميشه با خنده او: «آقا، باباي خدابيامرزم بود، همان دكتر را بگو جوون». بعد، يك روز خبر دادند كه فردا بياييد آزمايشگاه دكتر. هفته قبلش با ويلچر رفته بوده سر كلاس. روز تشييع را هنوز هم يادم هست..

کد خبر 298301

پر بیننده‌ترین اخبار سیاست داخلی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha