سه‌شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳ - ۰۶:۱۹
۰ نفر

مریم سمائی: اینکه می‌گویند چشم‌ها نمی‌توانند چیزی را پنهان کنند عین واقعیت است، در را که می‌گشاید با تلاقی نخستین نگاه همه‌‌چیز گفته می‌شود؛ از سال‌های چشم انتظاری گرفته تا شرح عاشقی؛ شرح عاشقی مادری که ۱۲سال چشم انتظار پیکر فرزند بود و همه جا را به‌دنبالش گشت و هر بار که دلش به تنگ آمد برای یوسف گمگشته‌اش شعری تازه سرود شعرهایی که شاید اشکالات وزنی داشته باشد اما به معنای واقعی بیانگر احساس واقعی اوست.

برم پیش رضا  خانه بسازم

چشمان نمناكش نشان از سال‌ها انتظار دارد. بانو بتول دوست‌محمد، مادر شهيد محمدرضا بصيريان است كه از سال62‌تا‌74 چشم انتظار فرزندش بود و اينك بيش از 30سال است كه تنها زندگي مي‌كند. شهيد محمدرضا بصيريان، در عمليات والفجر يك (سال 62) در منطقه عملياتي شرهاني، درحالي‌كه 17 بهار از زندگي‌اش مي‌گذشت به شهادت رسيد اما پيكر پاكش 12سال بعد به خانه بازگشت.

عزيزم ميل رفتن دارد امشب

از جگر گوشه‌اش كه ياد مي‌كند هنوز بعد از گذشت 30سال صدايش مي‌لرزد. با بغض مي‌گويد: پسر خوب و با ايماني بود. با وجود سن كمش خيلي از مسائل را مي‌فهميد و از همان نوجواني مسجدي و بسيجي بود. روزي كه مارش جنگ به صدا درآمد و صدام لعين جنگ را شروع كرد تمام تنم لرزيد. گفتم نكند كه رضا بيايد و بگويد كه مي‌خواهم به جبهه بروم.

بالاخره روزي كه از آن هراس داشتم رسيد. رضا آمد و گفت مادر من مي‌خواهم بروم جبهه. به او گفتم تو سنت كم است. تو را جبهه راه نمي‌دهند. گريه كرد و گفت من بايد بروم. گفتم من امضا نمي‌دهم. اشك مي‌ريخت و مي‌گفت تكليف است. به او گفتم از برادر بزرگت اجازه بگير. پيش او رفت و او هم گفته بود كه اجازه مادر لازم است. خلاصه مدام اشك مي‌ريخت و خواهان رفتن بود. برادر بزرگ‌ترش پيش من آمد و گفت: مادر چرا اجازه نمي‌دهي؟ بگذار برود. من هم كه ديگر طاقت ديدن اشك‌هايش را نداشتم بالاخره رضايت دادم.

در عمليات والفجر مقدماتي امدادگر بود. در والفجر يك هم با مسئوليت كمك آرپي‌جي‌زن، شركت كرد. آخرين باري كه به خانه آمد زمستان و نزديكي‌هاي عيد نوروز بود. دلم خيلي بي‌تاب بود و مدام ترس داشتم. به او گفتم «رضاجان ديگه نرو جبهه مادر. مي‌خوام پيشم باشي» چيزي نگفت، صبح زود از خواب بيدار شدم، ديدم در حال جمع كردن ساكش است. گفتم رضا مگر قرار نبود نروي و برايش اين شعر را في‌البداهه خواندم:
خداوندا دلم غم دارد امشب/ مثال برگ شب، نم دارد امشب
نمي‌دانم بگريم يا بخندم/ عزيزم ميل رفتن دارد امشب

وقتي نگاهش كردم ديدم اشك‌هايش را با لبه آستين پاك مي‌كند، گفت براي تسويه‌حساب مي‌روم، گفتم پس چرا گريه مي‌كني؟ اشك‌هايش را پاك كرد و گفت دلم براي تو مي‌سوزد.

مي‌خواستم برايش آب و آينه و قرآن بياورم، گفت مادر بخواب من براي تسويه مي‌روم. به حرفش گوش دادم اما ديدم وقت رفتن تعلل مي‌كند و مدام برمي‌گردد و به من نگاه مي‌كند. از جايم بلند شدم گفتم رضا چي شده؟ چه مي‌خواهي بگويي و نمي‌گويي؟ به جان امام اگر حرفت را نزني نمي‌گذارم بروي. با آن چشمان سياه قشنگش نگاهي به من كرد و گفت: مادرم مي‌خواهم وصيت كنم طاقتش را داري؟

سرش را به سينه گرفتم و گفتم رضاي من هر چه دوست داري بگو و او گفت كه ديگر برنمي‌گردد و اين سفر آخرش است.
رضاي من مي‌دويد من مي‌دويدم/ الهي مي‌نشست، من مي‌نشستم
سر راهم دو تا شد واي بر من/ رضا از من جدا شد واي بر من
رضا از من جدا شد رفت به غربت/ به غربت آشنا شد واي بر من
شعر را كه مي‌خواند چشمانش باراني مي‌شود. با گوشه دستمالي كه در دست دارد اشكش را پاك مي‌كند و سعي مي‌كند لبخند بزند. به او مي‌گويم، ببخشيد كه با يادآوري خاطرات آزرده شديد، مي‌گويد: من با اين خاطرات زنده‌ام و با ياد پسرم زندگي مي‌كنم. من سواد ندارم اما براي پسرم شعر زياد گفته‌ام.

مشاعره مادر و فرزند

مي‌گويد: رضا بچه آخر خانه بود و همه به‌طور ويژه دوستش داشتند. پسرم خيلي به نماز علاقه داشت و خيلي هم نمازش را قشنگ مي‌خواند. وقتي جنگ شروع شد نمازهايش طولاني‌تر شده بود. از دوستانش شنيديم كه به‌جاي سوره توحيد، سوره جمعه را در نمازهايش مي‌خواند. هميشه در نامه‌هايش مي‌نوشت براي سلامتي امام و پيروزي رزمندگان دعا كنيد. هنگام آوردن شهدا شيون نكنيد. حجابتان را رعايت كنيد تا دشمن‌شاد نشويم. به من گفت: وقتي خبر شهادتم را دادند مبادا گريه كني و چادر از سرت بيفتد.

در يكي از نامه‌هايم برايش نوشتم:
از اينجا تا دوكوهه لاله كاشتم/ ميون لاله‌ها سيني گذاشتم
درون سيني‌ها سيب خليلي/ چرا من در وطن تو در غريبي؟
غريبي مي‌كند بنياد ما را/ فلك بستان ز دشمن داد ما را
دو تا كفتر بوديم بر طاق ايوون/ خوراك جفتمون بود مغز بادوم
الهي خير نبيند مرد صياد/ كه سنگي زد به بال هر دوتامون
كه همتاي مرا بردش به غربت/ نگفت من مادرم اون بي‌مروت
رضا هم در جواب نامه‌ام نوشت:
بيا باد صباي صبح دلگير/ خبر از من ببر بر مادر پير
بگو مادر حلالم كن/ كه شب‌ها داده‌اي شير
اگر خيري از فرزندت نديدي/ نخور غم نزد زهرا(س) رو سپيدي
كه فردا مي‌شود صحراي محشر/ بيايي سربلند نزد پيمبر(ص)

وقتي به كاغذ نامه نگاه كردم ديدم وقتي جواب نامه را مي‌نوشته گريه كرده است. خيلي ناراحت شدم به‌خودم گفتم نبايد اين شعر را برايش مي‌فرستادم. براي اينكه روحيه‌اش عوض شود در نامه بعدي سر به سرش گذاشتم و گفتم تو هم كه شاعر شدي ولي كي گفته كه من پيرم؟

مي‌خندد و دوباره مي‌گويد: يك‌بار هم در نامه‌ام برايش سرودم:
گل سرخ و زرد و آلاله/ به‌دنبالت كشم صد آه و ناله
اگر يك شب بيايي در بر من/ خودم ساقي شوم چشمم پياله
مادر شهيد بصيريان سواد چنداني ندارد و تمامي شعرهايش را از حفظ مي‌خواند.

دلم را پيش مادرم جا مي‌گذارم

دوباره ياد آخرين ديدار مي‌افتد و مي‌گويد: وقت رفتن به رضا گفتم رضاجان من بيش از آنچه تو انتظار داري طاقت دارم. نگران من نباش. خنديد و گفت مي‌دانستم. آفرين قهرمان زندگي‌ام. ساكش را برداشت و من هم از زير قرآن ردش كردم. در كوچه يكي از همسايه‌ها رضا را ديد و گفت آقا رضا باز هم داري مي‌روي جبهه؟ رضا نگاهي به من كرد و گفت مي‌روم ولي يك چيزي پيش مادر جا گذاشته‌ام، به او گفتم رضا چي جا گذاشتي؟ گفت دلم را پيش تو جا مي‌گذارم.

فروردين‌ماه بود كه مارش عمليات را زدند. دخترم خيلي ترسيده بود و مدام مي‌گفت مادر نگرانم، رضا توي اين عمليات است. به او گفتم الان آنقدر جوان توي اين عمليات هست كه رضاي ما توي اين جماعت گم است اما دل خودم از جا كنده شده بود. آن شب تا صبح خوابم نبرد. آرام و قرار نداشتم و دلم شور مي‌زد.

بعد از مدتي كه از رضا خبر نشد، داماد و پسرم به‌دنبالش رفتند. وقتي برگشتند هيچ‌كدام حاضر نبودند با من روبه‌رو شوند. فكر مي‌كردند اگر من بفهمم كه رضا شهيد شده جا‌به‌جا مي‌ميرم غافل از اينكه پسرم قبل از رفتنش خبر شهادتش را به من داده بود.

وقتي دوستان رضا به خانه ما آمدند تا خبر شهادتش را به من بدهند به آنها گفتم من همه‌‌چيز را مي‌دانم فقط منتظر برگشت جنازه پسرم هستم. يكي از دوستاش نگاهي به من كرد سرش را پايين انداخت و گفت حالا كه خودتان همه‌‌چيز را مي‌دانيد و آنقدر مقاوم هستيد بايد بگوييم كه رضا جنازه هم ندارد.

با شنيدن اين جمله دنيا دور سرم چرخيد. انگار هر كلامشان پتكي بود كه بر سر من زده مي‌شد. سرم گيج رفت و تلوتلو خوران به ديوار حياط رسيدم و تكيه دادم. بعد از گذشت چند دقيقه‌اي كه براي من يك سال گذشت احساس كردم كسي جام شربتي به لبان من نزديك مي‌كند. آن لحظه انگار از غيب آرامشي بر قلبم نازل شد و گفتم خدايا! اين قرباني كوچك را از من قبول كن. خدايا شكرت.

آنقدر صبور شده بودم كه از دخترانم مي‌خواستم كه براي رضا گريه نكنند و فقط براي حضرت علي‌اكبر(ع) اشك بريزند، با اين حال در اين 12سال دوري از فرزند در هيچ جشني شركت نكردم و منتظر بودم كه رضا به خانه‌اش برگردد.

يك بار چند تن از دوستان رضا قبل از رفتن به جبهه به خانه ما آمدند. به آنها گفتم:
شما كه مردمان اين دياريد(آهاي بسيجي‌ها) / بريد شايد جنازه‌اش را بياريد

يك‌دفعه آنها زدند زيرگريه و من ناراحت شدم كه اين شعر را خواندم. يكي از دوستانش گفت: دلمان از اين مي‌سوزد كه شما رضا را به اندازه دنيا دوست داشتيد. اما الان راضي به بازگشت پيكرش شده‌ايد، ما مي‌رويم و هر طور شده پاتك مي‌زنيم و پيكر رضا را پيدا مي‌كنيم. به آنها گفتم من رضايم را تقديم كشور كردم. پس حاضر نيستم 10نفر را قرباني يك نفر كنم. اگر قرار به رفتن باشد خودم مي‌روم كه يا پيدايش كنم يا خودم هم كنار او آرام بگيرم.
خداوندا دلم دارد غباري/ درين منزل نمي‌گيرد قراري
برم پيش رضا خانه بسازم/ كه اين منزل ندارد اعتباري

خواب رضا را زياد مي‌بينم، يك سال كه برخلاف عادت هر ساله هنگام سال تحويل كنار مزارش نبودم خواب ديدم كه رضا با يك‌بغل گل و يك جعبه شيريني به خانه آمده.گفتم رضاجان تويي؟ كي آمدي؟ گفت امسال هنگام تحويل سال تو نيامدي من آمدم كه عيدت را تبريك بگويم. بغلش كردم و بهش گفتم بيا تو رضاجان. بيا بنشين مادر، گفت نه بچه‌ها جلوي در منتظرند بايد برويم حرم امام.تا جلوي در براي بدرقه‌اش رفتم. ديدم راست مي‌گويد تمام بچه‌هاي محل كه شهيد شده‌اند همراه رضا هستند.

امام حسين كمربند شهادت را بسته بود

در اين مدت 12سال كه رضا مفقود‌الاثر بود هرجا كه اعلام مي‌شد شهيد، آورده‌اند مي‌رفتم. آنقدر به معراج شهدا رفته بودم كه اگر قرار بود چشم بسته بروم هم مي‌توانستم.

روز قبل از آوردن 3 هزار شهيد، خواب ديدم در باز شد و رضا با لباس بسيجي و چفيه بر گردن دارد دنبالم مي‌گردد. صبح كه از خواب بيدار شدم دل توي دلم نبود. با اينكه مي‌دانستم امروز 3هزار شهيد آورده‌اند به‌دنبال شهدا نرفتم. مي‌دانستم كه رضا خودش مي‌آيد، يكدفعه در را زدند. وقتي در را باز كردم ديدم بچه‌هاي مسجدند. پرسيدم رضا برگشته؟ گفتند شما از كجا مي‌دانيد؟ گفتم پسرم ديشب به خانه‌اش بازگشت.

ديدم همه دارند گريه مي‌كنند. گفتم چرا گريه مي‌كنيد؟ پسرم بعد از 12سال به خانه‌اش برگشته است. رضا از ناحيه كمر و پهلو تركش خورده بود. وقتي پيكرش را پيدا كرده بودند چفيه را كه از كمرش باز كردند بعد از اين همه سال هنوز خونش تازه بود. به همه گفتم براي اين شهدا گريه نكنيد وقتي امام حسين(ع) كمربند شهادتشان را بسته است.

کد خبر 283279

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha