دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۰
۰ نفر

میترا شکری: در یکی از کوچه‌های خیابان ششم نیروی هوایی، زن مسنی زندگی می‌کند که روح زندگی در او هزار برابر بعضی جوان‌هاست.

ننه مهری

زماني كه قرار است براي اين گفت‌وگو به خانه «مهري خانم» بروم، كوچك‌ترين تصوري از اين همه هيجان و استعداد ندارم. با خودم مي‌گويم فوقش اين است كه يك كتاب 50صفحه‌اي با فونت بزرگ كه سر جمع 20شعر هم نمي‌شود به چاپ رسانده كه البته به همين حجم از استعداد هم نمره 20 مي‌دهم اما به محض رسيدن به محل مصاحبه، همه‌‌چيز فرق مي‌كند. در آنجا من زن دوست داشتني و نازنيني را مي‌بينم كه سرشار از زندگي است و به قول معروف از هر كدام از انگشت‌هايش يك هنر مي‌ريزد.

متولد 1313

زماني كه وارد خانه مهري خانم مي‌شوم، مي‌فهم‌ام كه پايش كمي سرما خورده و به‌راحتي نمي‌تواند بلند شود و بنشيند. عصايي دم‌دستش گذاشته تا براي نشستن و بلند شدن از آن استفاده كند. قبل از شروع مصاحبه حسابي از ما پذيرايي مي‌كند و بعد شروع مي‌كند به معرفي خودش؛ «متولد 1313هستم. اسم‌ام در شناسنامه خديجه است اما چون خواهرم مرا مهري صدا مي‌زد، همه مهري صدايم كردند. سن و سالم خيلي كم بود (فكر كنم 15سالم بود) كه ازدواج كردم و بچه‌دار شدم. 3دختر دارم و يك پسر كه خدا را شكر همه‌شان درس خوانده هستند. 2 تا از دخترهايم دبير هستند، يكي‌شان پزشك است و پسرم مدرك مهندسي دارد. نوه‌هايم هم همه درس خوانده هستند. كلا در خانواده ما درس‌خواندن جزو چيزهايي است كه خيلي اهميت دارد.»

پدرم نگذاشت درس بخوانم

قديم‌تر‌ها اينطور بود كه بعضي از خانواده‌ها اجازه نمي‌دادند دخترانشان بيشتر از ابتدايي درس بخوانند و همين كه خواندن و نوشتن ياد مي‌گرفتند ديگر به مدرسه نمي‌رفتند. ماجراي مهري خانم هم همينطور بود، پدرش به او اجازه درس خواندن نمي‌داد؛ «پدرم نمي‌گذاشت درس بخوانيم. يادم هست كه نزديك خانه ما يك مدرسه دخترانه بود به اسم پروين اعتصامي. گاهي وقت‌ها به دور از چشم پدر و مادرم با خواهر بزرگم مي‌رفتيم سر راه دختران مدرسه‌اي. من گوشه‌اي مي‌ايستادم و نگاه مي‌كردم و در دلم افسوس مي‌خوردم كه چرا نمي‌توانم مثل آنها درس بخوانم. خواهرم بيشتر از من حرص مي‌خورد و گاهي دخترها را كتك مي‌زد... (خنده).»

پدر مهري خانم براي دخترانش معلم سرخانه گرفته بود تا به آنها قرآن ياد بدهد و بعد از ازدواج مهري خانم تصميم گرفت درس بخواند؛ «وقتي ازدواج كردم، تا قبل از اينكه بچه‌دار شوم فرصتي داشتم كه درس بخوانم؛ البته نه درس به‌معناي تحصيلات دانشگاهي و... به نهضت رفتم و در حد خواندن و نوشتن ياد گرفتم اما هنوز غلط املايي دارم و وقتي شعر مي‌نويسم دخترانم غلط‌هايم را اصلاح مي‌كنند.»

مريض شدم

مهري خانم از آن دسته زناني است كه هم به سن و سالش حساسيت ويژه دارد و هم اينكه دوست ندارد عصا به‌دست بگيريد اما خيلي ريز و جوري كه خيلي رويش تأكيد نكند، مي‌گويد مريض‌احوال است؛ «چند روز است كه كمي پايم درد مي‌كند. فكر مي‌كنم سرما خورده‌ام، وگرنه خدا را شكر سالم هستم. اين عصايي هم كه در دستم مي‌بينيد همين 3-2 روزه دست گرفته‌ام، وگرنه نيازي به عصا ندارم.»

طبع شعر خانوادگي

در خانواده مهري خانم طبع شاعري طبعي همه‌گير است، غيراز او برادرش هم شعر مي‌گفت. استارت و جرقه شعر گفتن در زندگي مهري خانم هم از همين‌جا زده شد؛ «برادر بزرگ‌ترم هم شعر مي‌گفت. من هم كمي ذوق و شوق شعر گفتن داشتم. بعد از اينكه برادرم فوت كرد، من شروع كردم به جمع‌آوري شعرهاي ايشان و خودم هم شعر گفتم. البته اين چند روزي كه مريض شده‌ام ديگر حال و حوصله شعر گفتن ندارم؛ يعني يك وقت‌هايي شعر، فكاهي يا دوبيتي به ذهنم مي‌رسد اما نمي‌توانم از جايم بلند شوم و بروم سراغ دفتر و كتابم، به همين دليل است كه كمتر شعر مي‌گويم.»

تندباد گذر عمر

زماني كه مهري خانم مي‌رود تا كتابش را برايم بياورد، منتظر يك كتاب كم‌حجم هستم اما زماني كه برمي‌گردد با يك كتاب طلاكوب چند صد صفحه‌اي روبه‌رو مي‌شوم. برايم خيلي جذاب است كه زني با اين سن و سال توانسته اينقدر ذهنش را تازه نگه دارد و اينقدر شعر بگويد؛ «زماني كه شعرهاي برادرم نزد من بود، تصميم گرفتم براي اينكه ياد و خاطره‌اش را زنده نگه دارم، آنها را چاپ كنم.

اما روزگار طوري چرخيد و پيش رفت كه كتاب من قبل از كتاب برادرم چاپ شد. با خودم گفتم وقتي خانواده برادرم ببينند من كتاب چاپ كرده‌ام، ‌آنها هم به تب‌وتاب چاپ كتاب پدرشان مي‌افتند و همينطور هم شد. به فاصله چند روز از چاپ كتاب من، خانواده برادرم هم شروع به چاپ كتاب كردند. الان خيلي خوشحالم كه اين كتاب‌ها از ما به يادگار مانده است.»

نقاشي مي‌كشم

درست است كه حال و روز حوصله مهري خانم براي شعر گفتن مساعد نيست اما دست به‌كار جديدي زده. يك تابلوي نقاشي با مدادرنگي را نشانم مي‌دهد و مي‌گويد: «از روزي كه حالم كمي بد شده است بيشتر نقاشي مي‌كنم. يك روز بيكار بودم، با مداد سياه شروع كردم به نقاشي كشيدن. بعد احساس كردم نقاشي را دوست دارم. 6-5سال قبل بود كه از يكي از اقوام مدادرنگي گرفتم و نقاشي را شروع كردم». زماني كه به نقاشي‌هاي مهري خانم نگاه مي‌كنم متوجه مي‌شوم با تمرين‌هاي خودش بعد از گذشت 2 سال توانسته از نقاشي‌هاي شبيه به يك بچه 5/4ساله به نقاشي‌هايي برسد كه مي‌توان با آنها نمايشگاه راه انداخت؛ «پدر من معمار بود. هميشه نقشه‌هايي كه براي خانه‌ها مي‌كشيد را مي‌ديدم؛ حوض‌ها، درهاي كلون‌دار و آبنماها. همه آن تصاوير در ذهنم مانده بود و روزي كه شروع كردم به نقاشي كشيدن همه آن تصاوير كودكي‌ام آمد جلوي چشم‌ام و تمام آنها را كشيدم. نقاشي كشيدن برايم جذاب‌تر است تا شعر گفتن اما هنوز هم براي تمام نقاشي‌هايي كه مي‌كشم يك شعر مي‌گويم و زيرش مي‌نويسم.»

مادربزرگ قصه‌گو

وظايف مادرانه، درس نخواندن، خانه‌داري و همه اينها باعث نشد مهري خانم دست از تلاش براي زندگي و بروز استعدادهايش بردارد. او اين روزها كه كتاب شعرش چاپ شده و قرار است نقاشي‌هايش هم در يك مجموعه جمع شود، دست به‌كار جديدي زده است. خودش خيلي از اين كار ذوق زده است؛ «از بچگي خوب انشا مي‌نوشتم. حتي نهضت هم كه مي‌رفتم انشايم خوب بود؛ براي همين تصميم گرفتم بعد از شعر گفتن و نقاشي كشيدن، يك كتاب قصه هم بنويسم (منظور مهري خانم رمان است). الان هم مشغول نوشتن يك كتاب قصه هستم به نام «عشق سوخته »كه درباره زندگي روزمره ما آدم‌هاست و از چند بخش تشكيل شده. البته هنوز به انتها نرسيده اما مشغول هستم تا تمامش كنم».

مادرم به هرچه بخواهد مي‌رسد
گفت‌وگو با مرجان مژده‌كار، يكي از دختران مهري خانم كه او را براي مصاحبه به ما معرفي كرد

ماجراي پيدا كردن مهري خانم و گفت‌وگو با او، تنها يك دليل دارد و آن هم دخترش مرجان است. بعد از اينكه مهري خانم به دخترانش اعتراض كرد و گفت كه «به من اهميت نمي‌دين» آنها دست به‌كار شدند تا براي مادرشان كاري كنند. مرجان خانم بعد از اينكه مصاحبه «ننه حسن» را در روزنامه 25 مرداد همشهري ديد به دفتر روزنامه آمد و مادرش را به ما معرفي كرد.

  • شما فرزند چندم مهري خانم هستيد؟

من فرزند چهارم هستم.

  • ‌ چه زماني متوجه شديد كه مادرتان طبع شعر دارند؟

در خانواده مادري من طبع شعر وجود داشت. آن زمان كه ايشان شروع كردند به شعر گفتن، من و خواهرانم خانه شوهر بوديم و سرمان گرم زندگي خودمان بود. راستش آن زمان ما خيلي اهميت نداديم چون فكرش را نمي‌كرديم شعرهايش اينقدر عميق و با قافيه باشد. با خودمان مي‌گفتيم شايد جملات آهنگيني مي‌نويسد كه فكر مي‌كند شعر است اما وقتي شعرهايش را خوانديم فهميديم كه اشتباه كرده‌ايم.

  • ‌ بعد از ديدن شعرها شما به شعرهاي مادرتان اهميت بيشتري داديد؟

راستش نه... اما يكي از خصوصيات جالب مادر من اين است كه آدم مصري است؛ يعني در هر كاري كه دوست داشته باشد انجام بدهد اصرار مي‌كند. باور كنيد سال گذشته شروع كرد به انگليسي يادگرفتن. اگر درس مي‌خواند الان براي خودش شاعر موفقي بود.

  • ‌ واكنش اقوام‌تان نسبت به اين موضوع چه بود؟

واكنش اقوام خوب بود؛ يك عده خيلي خوشحال شدند، يك عده برايشان فرقي نمي‌كرد و بعضي‌ها هم هستند كه نمي‌دانند اما برخورد دوست و آشنا با اين قضيه خيلي خوب است.

  • ‌ چه شد كه به فكر چاپ كتاب افتاديد؟ خودتان تشويق‌شان كرديد يا خودشان مي‌خواستند؟

مامان و نوه‌ها دلشان مي‌خواست كتاب چاپ شود، در اين زمينه هم ما اصراري نداشتيم. مادرم خودش مصر بود.

  • ‌ درباره نقاشي‌هايشان چطور؟

اصلا فكرش را هم نمي‌كردم كه مادرم بتواند در اين حد نقاشي كند. نمي‌گويم نقاشي‌هايش آنچناني است اما براي زني به اين سن و سال حتي كشيدن يك نقاشي ساده هم كار آساني نيست. اما خدا را شكر شور و شوق مادر من بالاست و مي‌دانم به هر چيزي كه مي‌خواهد مي‌رسد. همين چندوقت قبل خودش رفته بود فرهنگسرا، يكي از شعرهايش را خوانده و جايزه هم گرفته بود. وقتي آمد خانه به ما گفت: «بياين، مردم به من اهميت مي‌دن و تشويقم مي‌كنن، اما شما نه...».

‌ اما در نهايت شما به همشهري آمديد و مادرتان را به ما معرفي كرديد. اين جبران تمام تشويق نكردن‌هاي شما شد، نه؟

  • بله. من احساس كردم مادرم دوست دارد كه تشويق شود. همين چند وقت قبل گزارشي از ننه حسن كار كرده بوديد، مادرم كه آن‌را ديد گفت:«‌ببينين كه چقدر اين خانومو تشويق مي‌كنن و باهاش مصاحبه مي‌كنن». بعد از شنيدن اين حرف بود كه من تصميم گرفتم به دفتر شما بيايم و مادرم را معرفي كنم.

 

کد خبر 272670

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha