چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۸۹ - ۰۶:۲۳
۰ نفر

نصرت‌الله محمودزاده: «یک منطق دیگه دارم که می‌تونم قانعت کنم. پس، بهتره بری همون کاری که گفتم رو انجام بدی. بدو، بدو که تانک‌ها رسیدن.»

مانده و درمانده و بی‌تصمیم بودم. صفیر یک گلوله تانک از بالا سرم رد شد و خورد تو هور. آب فواره شد و ریخت سرجای اولش. ویزویز گلوله‌ها نزدیک‌تر شده بودند. باید پناه می‌گرفتم. یک بار دیگر تو چهره فرمانده گردان خیره شدم، انگار که التماس کرده باشم. این بار انگار نگاه فرمانده دستور مانند بود که اطاعت کنم. آهسته کنار خاکریز نشست و دم نیاورد. تو این یک ربع، هیچ کس متوجه نشد که پهلوی فرمانده چاک خورده.

عراقی‌ها جلوتر کشیده بودند و رسیدند اول جاده خندق. می‌خواستند ما را تا جزیره مجنون عقب برانند. مقاومت بچه‌ها هنوز رنگ و بوی امید می‌داد. غبار یک وانت را که دیدم، جان گرفتم. دست بلند کردم. با نهیب فرمانده دستم شل شد. توپید به من و گفت «مگه من مردم که داری فرماندهی می‌کنی؟ این ماشین پر از مجروحه.

 باید به قایق‌ها برسه که بچه هارو عبور بدن» از کوره در رفتم و بهش گفتم: «خوب، مگه شما مجروح نیستی؟ این همه ازت خون رفته». فرمانده سکوت کرد. باز گفت: «بهت که گفتم، من یه منطق دیگه دارم که می‌تونم قانعت کنم. فعلاً برو سری به بچه‌ها بزن و برام گزارش بیار.» وانتی که از جلو من رد شد، پشتش پر بود از مجروح. فرمانده دستی تکان داد و رفت تو خودش.

100متری که جلو رفتم، رسیدم به خط. یکی تو سرم داد زد که مهماتمان ته کشیده. بی‌سیم زدم که وانت مهمات بیاد جلو. کنار دو شهید دراز کشیدم تا نفس تازه کنم. تانک‌های عراق روی خاکریز را نشانه می‌گرفتند و می‌زدند. یک بسیجی توی غبار سربلند کرد. قامت کشید و ایستاد. تانکی را که به خاکریز نزدیک می‌شد، نشانه گرفت. آرپی جی تو دستش می‌لرزید. لبش تکان خورد. ذکرش که آهنگ گرفت، لرزش دستش را کنترل کرد و شلیک کرد. آتش از کلاهک تانک زبانه کشید. بچه‌ها نفس گرفتند و بهتر شلیک کردند و پیشروی عراقی‌ها را کمی به تاخیر انداختند.

گردانی که باید خط را تحویل می‌گرفت، توی راه بود. مقاومت باید تا رسیدن گردان ادامه می‌یافت. تعداد بچه‌هایی که هنوز سرپا بودند، به 30نفر رسیده بود. یکی از بچه‌ها که خیلی زبر و زرنگ بود، در طول خاکریز جا عوض می‌کرد و شلیک می‌کرد. عراقی‌ها مانده بودند که این همه نیرو از کجا آمده‌اند. آخر جاده خندق شده بود سرنوشت عملیات بدر. همه می‌دانستیم که عملیات با شکست ما تمام می‌شود، اما فرمانده گردان نمی‌خواست به راحتی تسلیم شود. دوباره رفتم سمت فرمانده. از دور غبار وانت‌های گردان جدید را می‌دیدم. جان گرفتم و دویدم. به فرمانده که رسیدم، نفس زنان گفتم: «رسیدند، گردان رسید. حالا دیگه می‌تونی برگردی عقب. خیلی ازت خون رفته.»

فرمانده انگار سخت نفس می‌کشید. رفت سراغ آنچه ذهنش را مشغول کرده بود و گفت: «بچه‌های خط خوب بودن؟ خوب می‌جنگیدن؟ سراغ منو نمی‌گرفتن؟ گفتی که من هنوز هستم؟» پایش سست شد و افتاد. بغلش را که گرفتم، دستم پرخون شد. به گونی سنگر تکیه داد که سرپا باشد. یک آمبولانس به ما نزدیک شد. خواستم دست بلند کنم که ازش ترسیدم. این بار که آمبولانس از جلو ما رد شد، گفت: «فرق من با این مجروحین اینه که مسئولیت همه این بچه‌ها به‌عهده منه. بودن و نبودن من دست خودم نیست که اصرار می‌کنی برگردم عقب. اگه آمبولانس یکی از مجروحین رو جای من عقب ببره، کمتر عذاب وجدان می‌کشم. این امانتی‌ها بدجوری منو زمین گیر کردن. مگه نمی‌بینی چه جوری جلو تانک‌های عراقی مقاومت می‌کنن؟ دلت می‌آد تنها شون بذاری؟ مگه عقب چه خبره؟ جز
دلشوره برای خط مقدم چی نصیب یه فرمانده می‌شه؟ تو خط که هستی آرومی.» و از حال رفت. یک گلوله خمپاره پشت خاکریز زمین را شکافت. ویزویز و تهدید ترکش هایش در برابر حرف‌های فرمانده کمرنگ شده بود و اعتنا نمی‌کردم. باید می‌رفتم خط که خیال فرمانده را راحت کنم. حالا هر کاری که او را خوشحال می‌کرد، انجام می‌دادم. این نیم ساعتی که با پهلوی شکسته گردان را فرماندهی می‌کرد، هیچ تفاوتی در روحیه ‌اش نمی‌دیدم.

چند نفر که آمده بودند، مهمات ببرند، از کنار فرمانده رد شدند. لبخند زدند و لبخند تحویل گرفتند. حالا روح بلند فرمانده گردان بود که فرماندهی می‌کرد. باز آمبولانس آمد و باز فرمانده ماند و نرفت. خواستم ترکش کنم که گفت: «بیا، بیا کمک کن.» کمک کردم که بایستد تا به سنگر تکیه دهد، طوری که وقتی بچه‌های گردان از آنجا رد می‌شوند، فرمانده خود را راست قامت ببینند.

حالا که قامتش را ورانداز می‌کردم، به‌خودم افتخار می‌کردم که چنین فرماندهی دارم. جان گرفتم و دویدم سمت خط. بچه‌ها تعدادشان نصف شده بود. منتظر بودیم که گردان جدید برسد و خط را تحویل بدهیم. هنوز عملیات بدر جان داشت و از قرارگاه دستور مقاومت صادر می‌شد. آرپی‌جی یک بسیجی که پیشانی ‌اش تیر خورده بود را گرفتم و شلیک کردم. دود که از تانک‌های عراقی‌ها بلند می‌شد، به ما روحیه می‌داد.

یکی تو غبار دوید. دوید و دوید تا رسید به تانک. نارنجکی پرت کرد توی تانک و خودش درازکش شد. خواست خیز بردارد که رگبار عراقی‌ها جانش را گرفت. آخرین جعبه نارنجک ته کشید. حالا که عراقی‌ها نزدیک شده بودند، نارنجک بازی بیشتر می‌چسبید. یک نارنجک که می‌انداختی، 3عراقی لت‌و‌پار می‌شدند.

دویدم سمت سنگری که چند جعبه نارنجک قایم کرده بودم. این طوری یک بار دیگر از کنار فرمانده رد می‌شدم و قامت ایستاده‌‌اش را می‌دیدم. با خودم گفتم: «نکنه افتاده باشه، خودش که نمی‌تونه بلند شه.» نزدیک که شدم، دیدمش. همان ابهتی را دیدم که از دو‌کوهه حرکت کرده بودیم. بچه‌های گردان که با او همراه شدند، بالی درآورده بودند. حالا او مانده بود و همان 20نفری که توی خط مقاومت می‌کردند.

گردان جدید رسیده بود. یکی پیاده شد. رفتم سراغ فرمانده گردان. چی می‌دیدم؟ یک سرو را می‌ماند که ایستاده به آسمان خیره شده بود. دویدم. رسیدم، اما با تأخیر. دستم که به بازویش خورد، افتاد زمین. خون گونی سنگر را کاملاً سرخ کرده بود. فرمانده گردان خط را تحویل گردان جدید داد و خودش هم رفت آسمان.

کد خبر 110674

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز