هوای تهران گرفته است؛ احتمالا بارانی بزند. مانده‌ام که سوار مترو شوم یا با ماشین شخصی بروم. می‌روم توی ایستگاه اتوبوس کنار بزرگراه صدر و دل به دریا می‌زنم.

صدر

همشهری آنلاین - عیسی محمدی: شاید ماشینی پیدا شود. «پارک وی؟» می‌گویم و یک پیکان قدیمی، می‌زند روی ترمز. با شک و تردید جلو می‌روم، «پارک وی!؟» مسافری ندارد. سوار می‌شوم و به دل تهران ابری و غبارآلود و صدر می‌زنیم.

راننده که عاقله‌مردی است، شروع می‌کند به صحبت کردن. با خودم می‌گویم باز هم باید غرولندهای قیمت و گرانی و... را تحمل کنم؛ همان ‌چیزهایی که خودم بهتر از همه می‌دانم.

اتفاقا بحث‌ها از همین گرانی‌ها و اینکه لبنیاتی‌ها چندبار در یک‌ماه قیمت شیر و... را زیاد کرده‌اند شروع می‌شود. پیکان جلو می‌رود و گپ و گفت‌های ما هم جلوتر. کم‌کم با هم انس بیشتری می‌گیریم و راحت‌تر صحبت می‌کنیم. بحث به کسب‌وکار و برکت مال حلال و... منجر می‌شود. و بعد بحث به اینکه بعضی‌ها با اینکه کاسب‌های خوبی هستند ولی درآمد زیادی ندارند، ولی چقدر سیمای جالبی دارند. صحبت‌ها دنباله‌دار می‌شود و بحث سیرت آدم‌ها و اثرگذاری آن در صورت‌شان است. کرایه را می‌پرسم. مبلغی می‌گوید. یک تراول می‌دهم و بقیه را بر می‌گرداند. کمی تعارف‌های معمول. وقتی می‌بینم ماشینش خالی بوده، بخشی از کرایه را بر می‌گردانم و بعدش همه بقیه پول را بر می‌گردانم تا کار تمام شود. کلی تشکر می‌کند و بعد، حکایت جالب‌تری را تعریف می‌کند:

«حالا یه چیز باحال برات تعریف کنم، همین صدر، چند ایستگاه عقب‌تر، صبحی یک بنده خدایی رو سوار کردم. همین جوری بحث روز مادری شد و ... پولایی را که کار کرده بودم نشونش دادم، همین پولا رو. یه دفعه یه حرکت باحالی زد. گفت این تراول۲۰۰تومنی هم داشته باش از طرف من، داری برای مادرت کادو میخری، این‌رو هم بذار روش و به مادرت بگو یکی از مسافرا داد که خوشحال بشی، آخه من مادرم فوت کرده و از طرف مادرم این کارو می‌کنم؛ شما هم یه فاتحه‌ای براش بفرست، یه خدابیامرزی بگو... و.»

راننده همینطور دارد حکایت خودش را که صبحگاهان اتفاق افتاده، تعریف می‌کند. بعد می‌گوید پیرمرد کلی من را هم نصیحت کرد. بعد به شوخی می‌گوید که رفته بودم پای منبر شیخ حسین انصاریان، اندازه نصیحت‌های این بنده خدا به من نچسبید؛ اینقدر که حرف‌هایش به دل می‌نشست.

در ادامه صدر ابری و گرفته، وارد مدرس ابری‌تر می‌شویم و بعدش هم کنار پل و خداحافظی و... و. به سمت محل کارم راه می‌سپرم و مدام در این فکرم که چقدر از خوشحال کردن‌های ناگهانی و غریبه‌وار دور شده‌ایم؛ همین‌که یک‌بار تصمیم بگیریم غریبه‌ای را ولی با هزینه‌ای کم، خوشحال کنیم و بعد، بدون اینکه کسی بفهمد و دیگر آن فرد را ببینیم، همه اینها را به شهر بسپاریم و برویم. حتم دارم که این راننده، کار پیرمرد را تا ابد در ذهنش به یادگاری نگه خواهد داشت. واقعا آخرین باری که تصمیم گرفتید یکی از این خوشحالی‌ها را نثار غریبه‌ای کنید، کی بود؟ اصلا یادتان هست؟ اصلا با این دست خوشحالی‌ها نسبتی دارید؟... و باران کم‌کم می‌زند روی صورتم...

بیش‌تر بخوانید:

ذهن سرگردان؛ ذهن افسرده

کد خبر 1001616

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار فرهنگ عمومی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha