سه‌شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸ - ۰۶:۵۷
۰ نفر

ترجمه دکتر محمود عبادیان: کی‌یرکگارد در جایی نوشته است:« هر اندازه اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار هراس است.»

 فرانتس کافکا را می‌توان در شمار نویسندگانی آورد که همه عمر خود را در این هراس وجودی پیموده‌اند.

از همین‌رو بود که وی تنها می‌زیست و در این تنهایی- به تعبیر خودش- شاهکارهایی چون مسخ، محاکمه، قصر، پزشک‌دهکده، گروه محکومین، آمریکا و... را آفرید. با این حال، این هراس هیچ‌گاه کافکارا به سقوط درنینداخت. او در گفت‌وگو با «گوستاو یانوش» ترس‌آگاهی را کلید رهایی از پوچی می‌داند. به هر روی آثار کافکا، نمونه‌ای واقع‌گرا از وضعیت انسان معاصر است؛  نوشتار حاضر  ازکارل  کوسیک،  کافکا شناس   و فلسفه دان معاصر ترجمه شده که بخشی از آن از نظرتان می‌گذرد.

قرن بیستم که با گلوله در «سارایف» در 1914 آغاز شد و با فروپاشی امپراتوری شوروی و گلوله در همان سارایف  به پایان می‌گراید، در ضمن قرن فرانتس کافکا نامیده شده است. کافکا ماهیت این زمانه را با نافذیتی باور ناکردنی توصیف کرده است در همان زمان که متون او بر برخی از هم‌قطارانش رویای عالم خواب،‌ مبالغه‌های شاعرانه و هذیان‌های خیال‌بافانه می‌نمود.

ما امروز با شگفتی به دقت و بهوشی این توصیف‌ها اطمینان یافته‌ایم. کافکا به این نتیجه رسید که روزگار مدرن خصم امر تراژیک (تراژدی) است و به باور من این کشف ژرف او  است؛ تراژدی را محال می‌داند و به جای آن گروتسک را می‌نشاند. از این‌رو قرن فرانتس کافکا در همان حال عصری است که جانمایه‌اش را یکی از کاراکترهای او مجسم می‌کند؛ مارگریت سامزا [در «دگردیسی- مسخ»].  مارگریت سامزا ضد - آنتیگونه قرن بیستم است.

می‌دانیم که هگل، آنتیگونه سوفوکلس را کامل‌ترین اثر شاعرانه تمام دوران‌ها می‌دانست و همچنین او، مانند کگارد این را پرسید که آیا در عصر مدرن پدیده تراژیک ممکن است و در خصلت آن اندیشه می‌کند. در یک متن تیره که به دشواری فهمیدنی است از سال 1802 تحت عنوان «در انواع بررسی علمی حقوق طبیعی» هگل عصر مدرن را به عنوان ستیز و مبارزه دو کاراکتر، فیگور یا شخص توصیف می‌کند که هر دو متعلق انسان‌اند و نشان دوگانی طبیعت است.

یکی از این دو کاراکتر را هگل به عنوان قدرت غیر ارگانیک و زیرزمینی معرفی می‌کند. شخص دوم معرف روشنی عقل و روح است. در این درگیری، هر دو قدرت یکدیگر را انکار و طرد می‌کنند، ولی در همان حال به یکدیگر وابسته‌اند؛ هریکی به دیگری نیاز دارد و رد می‌کند. نام قابل فهم‌تر این دو جبهه مبارزه کننده، انسان است، به عنوان تولید‌کننده و مصرف‌کننده، همچون بورژوا، و انسان به عنوان موجود سیاسی، به عنوان شهروند. این دوگانی انسان- خواه بورژوا یا شهروند- سرچشمه رویدادهای عصر مدرن است که هگل به آن عنوان «تراژدی در رسوم»  می‌دهد.

آیا این ستیز به‌راستی به عنوان تراژدی رخ می‌دهد؟ هگل در جای‌جای همین متن و در دیگر جاها این امکان را می‌دهد که آن قدرت غیر‌ارگانیک زیرزمینی، آشفتگی مناسبات اقتصادی است که نظام نیازمندی‌ها را تشکیل می‌دهد، ‌که تمامیت بستگی‌های اجتماعی را از هم می‌پراکند، بر آنها ناوابسته می‌شود و به عنوان نیروی قوی‌تر علیه روح و روشنایی برآمد می‌کند؛ از این‌رو رابطه متقابل این خصلت(سرشت) دوگانی انسان به عنوان مبارزه  و ستیز دو نیروی هم‌قدرت جریان نخواهد یافت، زیرا یک نیرو (نیروی غیرروحی)، نیروی دوم (روحی) را مقهور خود می‌کند و آن را می‌بلعد و انسان به عنوان تولید‌کننده و مصرف‌کننده، انسان به عنوان بورژوا بر انسان به عنوان موجود سیاسی سلطه همه‌جانبه می‌یابد. در ستیز بورژوا- شهروند که سرچشمه ممکن تراژدی مدرن است، چرخش حاصل می‌شود و تراژدی فرض‌شده عنوان طعن(Ironie) تاریخی واقعیت‌پذیر می‌شود، که در آن نیروهای غیر روحی، ‌نیروهای روح را می‌بلعند و آنها را به خدمت‌ خود در می‌آورند.

هگل رویداد زمان مدرن را به عنوان ستیز قدرت‌های زیرزمینی و محاسبه‌ناپذیر با قدرت روح شرح می‌کند و به آن رویداد نام «تراژدی در رسوم» می‌دهد؛ با آنکه این رویداد در واقعیت هرگز درگیری تراژیک نیست بلکه به عنوان طعن دگردیسی و جابه‌جایی است؛ بدین‌سان هر دو متفکر (هگل و کی‌یرکگارد) فرایند ناخوشایند تغییر معنی پدیده تراژیک را آغاز می‌کنند؛ فرایندی  که در قرن بیستم به اوج می‌رسد. برای عقیده زمان ما هر تصادف خیابانی، هر فاجعه طبیعی، تراژدی است و تراژدی وقتی بزرگتر و شدیدتر است که بیشتر جان انسان‌ها را قربانی خود کند؛ در نتیجه چنین می‌نماید که گویی بنای تراژدی برعدد و بر کمیت استوار است.

این تغییر در معنی امر تراژیک در افکار عمومی کم‌اهمیت و یک امر حاشیه‌ای نیست بلکه یک پدیده گویاست که نکته‌ای درباره عصر حاضر اظهار و افشا می‌کند. من در مقدمه، قرن بیستم را قرن مارگریت سامزا نامیدم؛ قرنی که نسبتش با تراژدی مناسب است و دشمنانه نیز می‌باشد؛ ‌پدیده تراژیک را رد می‌کند و چیز دیگری را جانشین آن می‌کند؛ چیزی که در واقع صرف جایگزین است؛ یعنی یک تقلید غیر واقعی؛ تشبیه‌‌شده به پدیده تراژیک است.
کاراکتر مرکزی داستان‌کوتاه کافکا «دگردیسی» یا «مسخ» که در سال 1911 نوشته شده، گرگور سامزا نیست که در طول شب به یک حشره عظیم‌جثه دگردیسه می‌شود، بلکه خواهر او مارگریت است.

او فعالانه در رویداد دخالت می‌کند و رفتارش نقطه‌ای در چرخش و زیرورو شدن واقعی، یعنی در دگردیسی است. دگردیسی گروتسک در لحظه‌ای واقع می‌شود که مارگریت سامزا برادر خود را دیگر انسان به شمار نمی‌آورد، تردید را از سر خود به در می‌کند که او انسان است یا حیوان و حضور برادر برای او غیرقابل تحمل است. در آن لحظه مارگریت برادر خود را وامی‌گذارد و انسان‌بودنش را انکار می‌کند: در اتاق کناری  دیگر برادر او دراز نکشیده، بلکه یک اعجوبه (Untier ein) است. این تنها در منطق امر است که مارگریت سامزا، آنتی-آنتیگونه مدرن برادر خود را به خاک نمی‌سپارد، اما به عهده پیشخدمت می‌گذارد که آنچه از او مانده از میان برود  و در لحظه و بدون آنکه نشانی از آن
به جا ماند، از روی زمین پاک شود. او انسانی جان نداد بلکه از نفس افتاد، معدوم شد، به شیوه حیوان به درک واصل شد.

 پیشخدمت درباره‌ گرگور درگذشته، می‌گوید: «نفله شده، آنجا افتاده، به کلی ترتیبش داده شده». وقتی روابط بین مردمان تا اندازه‌ای غیر بشری می‌شود که زندگان یکدیگر را متقابلا حشره مزاحم به شمار می‌آورند. دگردیسی گروتسک‌شان می‌گوید که نمی‌توان برایشان مراسم سوگ ترتیب داد، ولی وسایل پیش‌پاافتاده مثل جارو، بیل و لته تمیزکاری و زدودن روزمره برای محو کردن وجود دارند.

از آنجا که مردمانی در ریخت غیرانسانی خود دارای استعداد و آگاهی و زبان هستند که می‌بایست رفتار خود را به گونه‌ای توجیه کنند- رفتار خود و دیگران را-  مارگریت سامزا ضدآنتیگونه عصر مدرن، با صدای بلند چنین اظهار می‌کند: گرگور سامزا دیگر نه برادر و نه انسان است.

هر آینه برادر و انسان می‌بود، می‌بایست موقعیت خانواده را در نظر می‌گرفت،‌ آرامش خانواده را مختل نمی‌کرد و خود داوطلبانه خانه را ترک می‌کرد. چه، خانواده و هم مارگریت سامزا می‌خواهند آرامش داشته باشند و هر چیز که این آرامش را برهم می‌زند، منزجرکننده، محکوم و مطرود است، باید از سر راه دور شود و از میان برود.

و این آرامش هیچ چیز را تکان نمی‌دهد، حتی مرگ را. مرگ قدرت تکان‌دهنده خود را از دست داده، در برابر، آرامش رایج بی‌قدرت است که دامنگیر مردم می‌شود. مارگریت سامزا مظهر این «آرامش»‌تکان نابردار عصر مدرن است؛ چیزی آن را مختل نمی‌کند. ارگانیسم جوان مارگریت سامزا- این جوان تربیت‌یافته، پرخاشگر و سرکش- همه‌چیز را تکان می‌دهد؛ هر آن چیزی را که رشد توقف‌‌ناپذیر او را سد می‌کند، مرگ برادر را نیز تکان می‌دهد و چیزی مطلقا نیست که این رشد سرکش را بتواند تکان دهد. مارگریت سامزا که هیچ چیز او را تکان نداده است حتی مرگ برادر، به استقبال آینده خود گام برمی‌دارد که بازتولید گذشته است، لذا در زندگانی خود فقط به سترونی، واقع‌بودگی و گذشته سپری شده ادامه خواهد داد و تمام نیروی جوانی خود را در این سترونی (عقیمی) می‌نهد.

به همین جهت «دگردیسی» کافکا برخوردار از چند معنایی طعن‌آمیز، گروتسک است. مردمان آن‌قدر دگردیسه شده‌اند که آن را «طبیعی» و عادی تلقی می‌کنند و قدرت، اراده و خواست آن ندارند که خود را از این شرایط تنزل‌آور آزاد کنند تا بدین‌سان واقعا و به راستی دگردیسه شوند. درست است که گرگور سامزا در یک شب به حشره مبدل می‌شود، ولی این چیز دگرشدن بیرونی و ناتورالیستی فقط بر آن تاکید دارد که از نظر درون و زندگانی روحی در ابتذال و محدودیت زندگی کنونی خود باقی می‌ماند.

در اینجا مرگ تنزل یافته و خود مارگریت دیگر قدرت ندارد تا مردم را از این ابتذال و واقع روز بیرون بکشد. من ناگزیر بودم وضعیت را چنین تهدیدآور کنم تا بتوانم پرسش اولیه درباره امکان یا ناممکنی پدیده تراژیک را در عصر کنونی تدقیق کنم و آن را به صورت پرسشی دیگر تغییر فرمول دهم: به طور کلی چه کسی می‌تواند در برابر قدرت واقعی یا تصوری مارگریت سامزا ایستادگی کند و چه کسی  می‌تواند در برابر او به عنوان آنتیگونه مدرن قد برافرازد؟

دشوار نیست حدس بزنید، بحث من به کجا می‌انجامد. تصور می‌کنم وقت آن است که میلنا یسنسکا (مفسر کافکا) را آزاد کنیم تا تحت سایه اثر کافکا و به عنوان بخشی از زندگینامه او زیر فشار نماند. فعالیت ادبی یسنسکا با اثر شاعرانه کافکا سنجیده شدنی نیست. اما سرنوشت یسنسکا- با بزرگی و اهمیت خود- متناسب با اثر کافکاست. سرنوشت و اثر در پاسخگویی به یکدیگرند؛ یعنی در جدال هستند، با هم می‌ستیزند و از درگیری‌شان نوای عصر مدرن طنین‌انداز می‌شود که با مارگریت سامزا هم‌صدا نیست و نسبت به قدرت فراگیر او تردید می‌کند.

فرانتس کافکا در اثر خود می‌گوید، عصر ما پدیده تراژیک را منتفی می‌کند؛ دورانی است که پدیده تراژیک را به لحاظ وجودی آرزو نمی‌کند و با آن دشمنی دارد. این زمان را می‌توان نجات داد؛ یعنی از ابتذال بدی و آن تنها با قربانی تراژیکی؛ این پاسخ میلنا یسنسکا محقق  زندگی کافکا  به شکاکیت کافکاست، نه با کلام، بلکه با نقطه نظر و سرنوشت خویش. سرنوشت میلنا یسنسکا در چیست که با آثار فرانتس کافکا سنجش‌پذیر است و در عین حال در جدل با او است؟ سرنوشت یسنسکا در آن است که در اردوگاه اسیران آلمانی می‌میرد. یک چنین اطمینانی درست است ولی تمام حقیقت را دربرندارد. سرنوشت میلنا یسنسکا در آن است که در اردوگاه اسیران می‌میرد، ولی این سرنوشت  می‌توانست در اردوگاه دیگری آن زمان به پایان رسد.

آنتیگونه سوفوکلس و آنتیگونه مدرن در این همخوانی دارند که از توده در سکوت و هراسیده خارج می‌شوند، از رده کنار می‌روند و بدین‌سان تنها‌شده، بیرون از صف می‌ایستند و شخصیت‌های خارق‌العاده‌ای می‌شوند. آنها از صف(رده) بیرون آمده‌اند تا بر ضد آنچه نظام شر می‌دانند صحبت کنند و علیه‌اش عمل کنند. آنتیگونه مدرن «یک چشم بیش»  دارد.

آنتیگونه مدرن یک چشم بیش دارد زیرا دیگران یک چشم یا هر دو چشم خود را در مقابل شر موجود می‌بندند و مایل نیستند بدی را در همه اشکال آن ببینند. بدی را تنها در یک صورت آن می‌بینند، ولی چشم خود را در برابر بدی دوم یا سوم می‌بندند. وقتی کسی که یک چشم بیش دارد، تنها به آن چیزی که پیرامونش روی می‌دهد، توجه نمی‌کند، بدی را فقط در تمام اشکال آن کشف نمی‌کند و از وجود آن مطمئن نمی‌شود، ولی در عین حال می‌بیند آنچه را خود باید انجام دهد.

می‌خواهم از سوءتفاهم برکنار بمانم؛  مدعی نیستم که میلنا یسنسکا آنتیگونه عصر مدرن است. چیز دیگر می‌گویم: آن کس که امکان و عدم امکان‌ پیدایی تراژیک را در عصر ما بررسی می‌کند، نمی‌تواند سرنوشت میلنا یسنسکا را نادیده بگیرد. در سرنوشت او چیزی خاص است. از این رو مایلم پرسش اولیه خود را درباره امکان یا ناممکنی پدیده تراژیک در عصر مدرن دقیق‌تر کنم و یکبار دیگر آن را اینگونه فرموله کنم: آنتیگونه مدرن با چه موانعی برمی‌خورد که امکان آنتیگونه‌شدن واقعی را از او سلب می‌کنند؟ تراژدی سوفوکلس را معمولا و به اشتباه به عنوان دو کشمکشی شرح می‌کنند که از ضرورت‌های یکسان برخوردارند.

ریشه ژرف‌تر این کشمکش، درگیری قوانین نوشته دستاوردهای بشری و قوانین نانوشته ابدی خدایان است.دشواری اینکه ممکن است آنتیگونه مدرن آنتیگونه واقعی شود، در آن است که بازیکن مقابل او فرد نیست، حریف مقابل او «فاقد فردیت» است. کرئون شخص بدون فردیت است؛ درست است که کرئون مدرن درست است که همه‌جا حضور دارد و فرمان‌دهنده است، ولی در همان حال بی‌نام است. به همین جهت ممکن است که آنتیگونه عصر مدرن هیچ‌گاه نتواند با کرئون رویارو یا درگیر شود، گفت‌وگو  و کشمکش‌شان هیچ‌گاه رودررو و واقعیت‌پذیر نمی‌شود.

کد خبر 85493

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز