چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۶:۲۳
۰ نفر

اشرف‌السادات علوی‌نیا: دکتر علی شریعتی از تاثیرگذارترین روشنفکران دهه50 ایران بوده است.

او که با ایده «بازگشت به خویشتن» به عرصه منازعات فکری و ایدئولوژیک و بعضا سیاسی ایران دهه50 آمده بود، با توجه به نقاط رهایی‌بخش معارف اسلامی و با تاثیرپذیری از آرای اندیشمندان غرب، تفسیری نوین در این عرصه از خود بر جای گذاشت.

 شریعتی که بخشی از تحصیلاتش را در غرب تکمیل کرده بود، با آرای برخی از اندیشمندان و فیلسوفان آشنا شده بود و آنها را در تفسیرهای خویش از معارف اسلامی به کار می‌گرفت. با این همه، شریعتی می‌کوشید تا با اتخاذ زبانی جهانی برخی مسائل مبتلا به بشر امروز را نیز در کانون توجه قرار دهد. از این رو، او به مفاهیم جهانشمولی چون انسان و خدا می‌پرداخت و تلاش داشت تا آنها را از منظری جهانی تحلیل کند. مطلب حاضر اختصاص دارد به دیدگاه شریعتی درباره غرب، با نگاه وی به آرای غربیانی چون هیدگر و نیچه.

جریان روشنفکری چند دهه اخیر ایران را عمدتا افرادی شکل داده‌اند که خود به طور مستقیم یا غیرمستقیم با اندیشه‌های متفکران غربی برخورد داشته‌اند و در نتیجه این رویارویی خود نیز از این اندیشه‌ها تاثیر گرفته‌اند. در این میان می‌توان شریعتی را یکی از شاخص‌ترین این چهره‌ها برشمرد.

اگر فضای فکری ایران در دهه40، زیر تسلط جلال آل‌احمد بود، فضای دهه50 بی‌شک به شریعتی تعلق داشت. آل‌احمد گرفتاری اجتماعی‌ای را که روشنفکران ایران با آن روبه‌رو بودند ادیبانه تشریح کرد اما راه‌حلی پیش پا ننهاد. ولی شریعتی خود را با مسائل نظری و راه‌حل‌های عملی تغییر دادن این وضع دشوار مشغول ساخت. گفتمان اصلی او «بازگشت به خویشتن» دنباله گفتمان غربزدگی آل‌احمد بود.

شریعتی در 12 آذر 1312 در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. او تحت سرپرستی پدرخود محمدتقی که از چهره‌های سرشناس و متفکر مذهبی بود به مطالعه پرداخت و با چنین سبقه مذهبی برای تحصیلات عالیه راهی غرب شد و تا در آنجا که در توان داشت برای آشنایی با اندیشه بزرگان غربی کوشید. پس از بازگشت به ایران در یک دوره حیات فکری کوتاه ولی بسیار فعال، آثار فراوانی از خود به جا گذاشت که نشان از دغدغه فکری او به عنوان یک اندیشمند دردشناس داشت و در تمامی آثار او تاثیرات اندیشه‌های متفکران غربی به چشم می‌خورد. رهاورد او از زندگی در غرب، با توجه به تضادی که بین شرق و غرب وجود دارد و نیز با توجه به اینکه غرب سعی دارد خود را به عنوان یک فرهنگ برتر تحمیل کند و به همین دلیل هم شرق را از اصالت خود تهی کرده است، بازگشت به خویشتن است.

او می‌گوید: «پیش از هر چیز باید خود را برای ایستادن در برابر غرب که خود را تنها فرهنگ، تمدن، شیوه زندگی و چگونگی انسان مطلق و در نتیجه حاکم بر زمان و زمین می‌پندارد و تحمیل می‌کند، قدرت و غنابخشید و همین جا باید بی‌درنگ یادآور شد که ایستادن در برابر غرب نه به عنوان فرو رفتن در خویش است و نه قهر متعصبانه نسبت به غرب بلکه درست برعکس، کسی می‌تواند بایستد که ایستادن را بداند و کسی ایستادن را می‌داند که آنچه را باید در برابرش به مقاومت بپردازد، به خوبی بشناسد.»

او سپس برای این شناخت، خط سیری را پیشنهاد می‌کند که شناخت کامل تاریخ اندیشه غرب، شناخت تاریخ تحولات اجتماعی، سیر حرکت تفکر غرب، مطالعه رنسانس و پروتستانتیسم را دربرمی‌گیرد و بر شناخت پروتستانتیسم، لوتر و کالون در مقایسه با اسلام و نقشی که در پیشبرد تمدن صنعتی و رشد علمی و مادی اروپا و انفجار در تعقل بسته قرون وسطایی و کاتولیک داشتند و شناخت ستون‌های اصلی خیمه فکری و فرهنگی غرب معاصر، بیکن، دکارت، هگل، فیشته، نیچه، اشپنگلر، اسپینوزا، پاسکال، برگسون، شیلر، کی‌یر کگارد، یاسپرس، هیدگر، سارتر، ولتر، روسو، ماکس پلانگ و داروین تاکید فراوان دارد.
با این همه پرسشی که این مقاله در پی پاسخ به آن است، این است که شریعتی تا چه حد تحت تاثیر افکار اندیشمندان غرب قرار گرفته است؟

اشاره شد شریعتی به دوگانگی فرهنگ‌های غرب و شرق متعهد است و می‌گوید که باید خود را برای ایستادن در برابر غرب که خود را بر زندگی تحمیل می‌کند آماده  کنیم. پیش نیاز این ایستادن این است که طرف مقابل را بشناسیم. او خود، هیدگر و نیچه را در زمره میخ‌های اصلی فرهنگ غرب برمی‌شمارد و همگان را به شناخت آنها ترغیب می‌کند.
آیا او خود در روند شناخت ارکان تمدن غرب تحت تاثیر اندیشه‌های آنها واقع شده است؟ به چه میزان؟ این مقاله درصدد پاسخگویی به میزان تاثیری است که دکتر شریعتی در شکل‌گیری اندیشه‌های خود به ویژه از نیچه و هیدگر پذیرفته است.

به نظر می‌رسد آنچه شریعتی از فیلسوفان آلمانی نیچه و هیدگر ذکر کرده بیشتر نقل قول‌هایی است که نزد فیلسوفان فرانسوی عنوان شده است. شریعتی بیش از آنکه به عمق اندیشه‌های فلسفی این‌گونه متفکران بپردازد، تحت تاثیر جنبه‌های ادبی و انسان‌‌گرایانه اندیشه‌های آنان قرار گرفته است. چنین به نظر می‌رسد که او از لابه‌لای اندیشه‌های عمیق فلسفی آنان مطالبی را برمی‌گیرد که متناسب با جریانات روشنفکری حاکم بر جامعه دوران آن زمان است.

شریعتی غالبا در آثار خود روی خوشی به فلسفه نشان نمی‌دهد و حتی فیلسوفی چون ابوعلی‌سینا را به خاطر نداشتن درد اجتماعی تخطئه می‌کند. با این وجود مکررا از نیچه نقل قول می‌کند و نیچه را فیلسوف نابغه و افتخار بشریت قرن نوزدهم می‌خواند.

شریعتی خود را روشنفکر مسئولی می‌داند که رسالت هدایت جریانات روشنفکری جامعه خود را به عهده دارد. گفتمان غالب در اندیشه‌های شریعتی «بازگشت به خویشتن» است. البته مراد او را می‌توان بازگشتی به یک هویت ایرانی- اسلامی شمرد. شریعتی به کرات ماجرای اسب و گاریچی نیچه را در نوشته‌ها و گفته‌های خود بیان می‌کند بدین‌صورت که نیچه در اواخر عمر خود، یک روز در خیابانی می‌گذشت.

دید یک گاری با اسبش در جوی آب افتاده و گاری با تمام سنگینی بارش روی اسب افتاده و گاریچی هم با خشونت و وحشی‌گری با شلاق به جان اسب افتاده و مرتب به اسب شلاق می‌زند تا بتواند از این جوی بیرون بیاید. نیچه  وقتی  دید که گاریچی مرتب بر زدن ضرباتش به سر و صورت و بدن اسب جدیت بیشتری می‌دهد و چون هدفش رساندن این بار به مقصد و گرفتن حق‌الزحمه خودش است، توجهی به اسب بیچاره و سنگینی بار او نمی‌کند، رو به گاریچی کرد و مودبانه از او خواست که شلاق به اسب نزند و در عوض با کمک او بار گاری را خالی کند تا اسب بتواند راحت‌تر از جوی آب بیرون بیاید. گاریچی نگاهی به نیچه می‌کند که بی‌جهت در کار او دخالت می‌کند و حرف او را نشنیده می‌گیرد. نیچه برای بار دوم همین حرف‌ها را به او می‌زند ولی باز هم جواب رد می‌شنود و این عمل را چندین بار تکرار می‌کند ولی چون نتیجه‌ای از حرفش نمی‌گیرد عصبانی می‌شود و با گاریچی به نزاع می‌پردازد. نتیجه نزاع یک شاعر و نویسنده لاغر با یک گاریچی معلوم است. گاریچی چنان لگدی به نیچه می‌زند که سیاه می‌شود و می‌افتد و پس از چندی باعث مرگش می‌شود.

آنچه در ماجرای اسب و گاریچی شریعتی را تحت تاثیر قرار می‌دهد، بازگشت به خویشتن انسانی نیچه است. در واقع او این بازگشت به خویشتن را نه در اندیشه‌های نیچه بلکه در عمل او جست‌وجو می‌کند و نتیجه می‌گیرد نیچه که «در ابتدا آنقدر خشن بود که فقط زور را حق می‌‌دانست در اواخر عمر به انسانیت خویش بازگشت. حتی او این عمل نیچه را برتر از تمامی تفکرات او می‌داند و به‌صراحت ذکر می‌کند: «از ستایش نیچه سرشار می‌شویم و عمل او را بزرگترین و باشکوه‌ترین عملی می‌دانیم که در زندگی‌اش انجام داده و شاید بزرگترین اثری است که در زندگی‌اش خلق کرده است.» وی با توسل به این عمل نیچه به نفی منطق حاکم بر فلسفه مادی می‌‌پردازد و آن را مغایر با رابطه سود- عمل حاکم بر منطق سرمایه‌داری و در نهایت غیرقابل‌توجیه در سیستم می‌داند.

شریعتی هرآنچه را در توان دارد در راستای ایفای مسئولیت اجتماعی- دینی خود به‌کار می‌گیرد. می‌توان ردپای افکار نیچه را در لابه‌لای افکار و نوشته‌‌های او دنبال کرد. اگر نگوییم که او در این زمینه تحت‌تأثیر افکار اندیشمندانی همچون نیچه بوده است لااقل می‌توانیم ادعا کنیم که او درصدد است تا از اندیشه‌های این متفکرین جهت تأیید آنچه او مسئولیت و رسالت اجتماعی روشنفکر می‌نامد و به آن اعتقاد بسیاری داشته، استفاده کند. برای شریعتی مفاهیمی چون «هنر برای هنر»، «علم برای علم» یا به عبارت کلی‌تر هر چیزی برای خودش، بی‌معناست. بنابراین یافتن چنین تعبیراتی از نیچه که به کرات از او به بزرگی یاد می‌‌کند غنیمتی است بزرگ. مثلاً در مورد هنر و مسئولیت هنرمند، از قول نیچه می‌گوید: «هنر برای هنر»، «علم برای علم» و «شعر برای شعر» فریبی است برای پوشاندن نقش‌ بودن هنر یا دانشمند و آبرومندانه جلوه‌دادن گریزش از تعهد مسئولیت‌های اجتماعی.

دکتر شریعتی مسئله علم‌گرایی و علم ابزاری را فاجعه‌ای بزرگ و بسیار عمیق می‌داند که در قرن بیستم رخ می‌دهد و در طی آن علم به خاطر علم ارزش می‌یابد و نه در خدمت اثبات یا انکار مذهب، مکتب، ایدئولوژی و حق و باطل. و آن را ابزاری در دست یک گروه حاکم بیان می‌کند و با بهره‌گیری از گفته نیچه با چنین عملی به مخالفت می‌پردازد. نیچه می‌گوید: «کسانی که از علم‌پرستی و تقوا و بی‌نظری و بی‌طرفی در علم دم می‌زنند، کسانی هستند که می‌خواهند مسئولیت مبارزه و تعهد اجتماعی در زمان و نسبت به سرنوشت جامعه خودشان و انسان عصر خویش را قبول نکنند و از زیر بار هر مسئولیتی و هر تعهدی فرار کنند و از جامعه و از متن مردم به داخل آزمایشگاه‌ها و کتابخانه‌هایشان آبرومندانه پناه گیرند.»

شریعتی معتقد است که به‌عنوان یک جامعه‌شناس باید برای مردم مکتب بسازد، راه‌حل پیشنهاد کند و به‌وسیله آگاهی‌های علمی جامعه‌شناسی‌اش مردم را به رهایی و نجات هدایت کند. بنابراین عمل ابزاری قرن بیستم برای او فاجعه‌ای عمیق است پس با استفاده از افکار یک فیلسوف قرن نوزدهم به مواجهه با چنین فاجعه‌ای می‌‌پردازد.

شریعتی در جایی دیگر با تقسیم دانشمندان و متفکران امروز دنیا به 2 طبقه عالمان علم‌پرست و عالمان مسئول بر علم‌گرایی می‌تازد و به گفته نیچه توسل می‌جوید که «عالم باید با عمل باشد در غیر این‌صورت عالم نیست بلکه جاهل و هوچی‌گر است و می‌خواهد مردم را به دور خود جمع کند، می‌خواهد رئیس شود. چنین کسانی افرادی هستند که می‌خواهند در زیر پرده مقدس علم از زیر بار مسئولیت انسانی خود شانه خالی کنند.»

شریعتی اعتقاد دارد که انسان پیش از آنکه به قدرت و حتی پیش از آنکه به زندگی مادی ارزش نهد و به آنها بیندیشد به قداست، زیبایی، علو مطلق و پاکی می‌اندیشیده است و ستایش قهرمانان در تاریخ و جست‌وجوی همیشه انسان برای یافتن ستایش و پرستش قهرمانان در فرهنگ‌ها و مذاهب ناشی از این ناحیه برشمرده است و از قول دورکیم می‌گوید: مبنای همه مذاهب و اجتماعات پرستش قداست است و در این زمینه به گونه‌ای با نظریه تحلیل روانی آدلر که آن را شبیه به نظریه نیچه و شیلر و هگل (که همگی به قهرمانان معتقدند) می‌داند به مخالفت می‌پردازد. در این‌باره می‌گوید: «انسان که همواره به دنبال قهرمانان می‌گشته و قهرمانان را می‌ستوده  به خاطر عشق و نیاز او بوده است به قدرت... ناچار احساس ضعف و حقارت خود را با ستایش و پرستش قهرمانان که مظهر شکوه و قدرت‌اند تشفی می‌داده است. بنابراین ستایش قهرمانان در تاریخ ناشی از ضعف و حقارت انسان است. شریعتی این نظریه را تا حدی درست و تا حدی نادرست می‌داند چرا که او معتقد است انسان پیش از قدرت به فضایل و زیبایی  و قداست نیز نیازمند است.»

شریعتی انسانی ایدئولوژی مدار است. او تمامی اندیشه‌های خود را وقف ساختن و پرداختن ایدئولوژی اسلامی می‌کند بنابراین به‌نظر می‌رسد که او تعلق خاطری به قرن نوزدهم دارد و می‌گوید: قرن نوزدهم، قرن ایدئولوژی است.

به نظر او رشد اروپا مانند رشد یک فرد، مراحلی را گذرانده است؛ اول یک متعصب کور مقلد است، بعد کم‌کم به خودآگاهی می‌‌رسد و عصیان می‌کند علیه تعصب و بعد می‌تواند تجزیه و تحلیل کند، روشنفکر می‌شود و بعد تعهد اجتماعی پیدا می‌کند... در قرن نوزدهم دیگر ایمان پیدا کرده است عقیده مشخص و دقیق پیدا کرده و دارای ایدئولوژی خاص است. همه ایدئولوژی‌های بزرگ حتی اگزیستانسیالیسم که برچسب قرن بیستم دارد، باز هم متعلق به قرن نوزدهم است.

او نیچه را نیز متعلق به این دوران می‌داند درواقع می‌توان گفت که شریعتی به‌شدت تحت تأثیر این دوران و اندیشمندان آن بوده است، سپس در ادامه قرن بیستم را که درواقع قرن ایدئولوژی‌زدایی است، قرن انحطاط بزرگ می‌داند چرا که طی آن علم و عالم باید بی‌طرف باشد و بدین‌ترتیب در خدمت قدرت‌های زبردست و زورپرست درمی‌آید.شریعتی در بخشی از افکار خود شدیداً به ارزش‌های حاکم بر جوامع غربی می‌تازد و از خصوصیات آن خودمحوری و ناسیونالیسم را برمی‌شمرد و او جامعه غربی را درست برعکس آنی می‌داند که مسیحیت متوجه آن است  و  از قول نیچه می‌گوید: «مسیحیت یک اخلاق زنانه است، آن را زلال مطلق می‌داند که پیش از هرمذهبی به گذشت و تسلیم در برابر دشمن توصیه کرده است.»

همین مسیحیت وقتی غربی می‌شود و خصوصیات غرب را به خود می‌گیرد به‌گونه‌ای می‌شود که از مسیحیت حقیقی چیزی نمی‌ماند.

انسان معتقدی چون شریعتی، انسان را دارای ارزش‌هایی برتر از طبیعت می‌داند و این انسان صاحب ارزش‌هایی است که او را از طبیعت متمایز می‌سازد و در طبیعت احساس غربت، تنهایی و نامأنوسی می‌کند. این ارزش‌ها باعث می‌شود که او فراتر از طبیعت و مسلط بر آن باشد یعنی انسان را موجودی غیرطبیعی و مسلط بر طبیعت می‌انگارد. در نظر شریعتی انسان در یک تعریف برآمده از فرهنگ ابراهیمی و اسلامی جانشین خداوند است.

برای او این جانشینی خداوند معنای بسیار بزرگی دارد، به همان اندازه که در نیهیلیسم نیچه معنا دارد.  ‌آنچه که نیچه در نیهیلیسم  خودش اعلام می‌کند به شدت ضد مذهبی و ضد خدایی است اما خیلی به آنچه در فرهنگ ابراهیمی از انسان تلقی شده نزدیک است. او می‌خواهد بگوید که وقتی خدا طبیعت را ساخت و دست‌اندرکار اداره طبیعت شد هر روز بدعتی تازه و خلقی جدید به جهان هستی عرضه کرد تا انسان را آفرید از آن پس دیگر کار خلقت تازه را بدین ساخته تازه‌اش واگذار کرد.

در اینجا شریعتی حتی در پس آنچه نیچه به‌عنوان نیهیلیسم خود اعلام کرده است، رگه‌‌هایی از اندیشه دینی خود را دنبال می‌کند که انسان را در کار اداره طبیعت، صفاتی خدایی بخشیده و با 3 عنصر آگاهی، انتخاب و خلق تجلی پیدا می‌کند.

شریعتی درصدد است تا الگویی از انسان کامل به‌دست دهد تا بدان وسیله در جهت تحقق آرمان‌ها مردم را به شرکت وادارد. در نظر او انسان کامل الگویی است که جهت می‌بخشد، به حرکت وامی‌دارد و دست و اندیشه به کار می‌برد، تا به سویش گام برداشته شود و این الگو است که می‌تواند ملاک زندگی و محور اخلاق و ضابطه تعلیم و تربیت انسانی باشد.

شریعتی معتقد است که هرازچندگاهی ستارگانی در قله مخروط  تاریخ سر می‌زنند و با طرز تفکر و ایدئولوژی خاص خودشان حکایت از شروع یک دوره بعدی می‌کنند و رشد و مبارزه و رسالت اینها ضرورت و نیاز جامعه کم‌کم جامعه را به طرف اندیشه آنان گرایش می‌دهد و در دوره بعدی یعنی 200سال بعد می‌بینیم که این ستاره‌ها  که در دوره پیش، منفرد و ملعون و مهجور بوده‌اند و حتی قربانی می‌شدند، رشد کردند و خودشان تبدیل به آن نوار انتلکتوئل مخروط شده‌اند و این علامت این است که جامعه وارد دوره انتقال بعدی شده است. و وقتی مخروط جدید، تکامل پیدا می‌کند و بعد به انتهای رشد خودش که رسید، دومرتبه ستارگانی در نوک مخروط سر می‌زنند و ستارگان جدید باز اندیشه فردا را، دوره فردا را و انسان فردا را عنوان می‌کنند و کشمکش تازه‌ای بین آن ستاره‌ها و این طبقه انتلکتوئل به وجود می‌آید.

شریعتی می‌گوید: «در انتهای دوره قرون وسطی ستارگانی در قله مخروط سر زده‌اند و این ستاره‌ها برخلاف روح حاکم بر جامعه قرون وسطی می‌اندیشند و طرحی نو درانداخته‌اند. اینها معتقد به آزادشدن علم از تحکم‌های سازمان روحانیت هستند، اینها معتقدند که جست‌وجو در ماوراءالطبیعه را چون ممکن نیست، باید رها کرد و به جای آن جست‌وجو در زندگی طبیعت را جانشین کرد که هم ممکن است و هم مفید.»

این ستارگان چه کسانی بودند؟ جوردانو، کپلر، گالیله، دکارت و... امثال اینها که قرون وسطی را فرو ریخته‌اند و دست متجاوز پاپیسم را از زندگی فکری، عقلی، احساسی، و اخلاقی و اجتماعی جامعه غرب کوتاه کردند و جامعه را رها و آزاد ساختند. او به این شکل دوره‌های بعدی را بررسی می‌کند تا به دوره معاصر می‌رسد و معتقد است که در هر دوره‌ای توده، همان توده دوره قبل است، و عوام مذهبی ناخودآگاه و منحط که در قرون وسطی وجود داشته‌اند، درحال حاضر نیز می‌توانیم ببینیم.  اما طبقه روشنفکر به کلی تغییر پیدا کرده است و این طبقه براساس پیش‌بینی‌ای که آن ستاره‌های آخر قرون وسطی ارائه داده‌اند تشکیل شده است و آن نیز همین انتلکتوئل الان جهان است.

انسان امروز، در بالای سر خودش تک‌ستاره‌هایی را می‌بیند که با بردگی علم بدین‌شکل که الان در جهان حاکم است، درافتاده‌اند نیز با اومانیسم که انسان را در چارچوب مادیت خویش محبوس کرده یا با علم‌گرایی که به شکل‌ یک ابزار در دست قدرت‌هاست. در نتیجه این تک‌ستاره‌ها که کپلرها و گالیله‌های زمان ما هستند همان سرنوشتی را دارند که آنها در ته مخروط قرون وسطی داشتند؛ یعنی مبارزه با نظام حاکم.

از موضوعات مهم دیگری که شریعتی بدان پرداخته و در نوشته‌های خود به توضیح و تفسیر آن پرداخته، مسئله خودآگاهی است. وی خودآگاهی را مساوی با مذهب و «چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش، می‌داند.» او معتقد است که در درون وجودی بشر آدم دیگری پنهان است یک انسان در بشر وجود دارد: «همه بشرند، اما بعضی‌ها انسانند در درجات مختلف به میزانی که آن آدمی که در درون این آدم‌ها هست، کشفش می‌کند، این اسمش انسان است، این شبیه خداست» و در اینجا شریعتی مانند هیدگر معتقد است که «انسان را در محیط طبیعی‌ای که برای حیوانات و گیاهان ساخته شده، حبس کرده‌اند و به قول اسلام، انسان در آن هبوط کرده. کشف آن آدم هبوط کرده، کشف آن آدمی که روح خدا در او دمیده شده و به قول هیدگر، «کشف آن آدم، غریب است» که شریعتی آن را خودآگاهی و مذهب می‌نامد و در هر چه که از اراده و آگاهی انسان سخن به میان می‌آورد از این گفته هیدگر بهره می‌جوید که «انسان غریبی است که در کویر طبیعت پرتاب شده است.»

شریعتی انسان را معمای قرن جدید می‌داند و اساسا بحران فلسفه جدید را بحران انسان‌شناسی می‌داند و معتقد است که کشف معمایی به نام انسان، اساسی‌ترین مسئله‌ای است که فلاسفه بزرگی چون هیدگر، یاسپرس و مارکوزه فلسفه و مکتب فلسفی‌شان را براساس آن بنیاد کرده‌اند. شریعتی معتقد است که انسان برای اولین بار به خودش برمی‌گردد می‌بینید که بزرگ‌ترین مجهول، خودش است و تا وقتی که خودش مشخص نشود که کیست، هرگونه زندگی، راه‌حل و هرگونه فرم یا راه‌حل هدایت، بی‌معنی است، تعلیم و تربیت هم بی‌معنی است. اخلاق نیز چنین است چون هر اخلاقی مجموعه ارزش‌هایی است که مبتنی بر حقیقت انسانی است و وقتی حقیقت انسان مجهول است، همه ارزش‌های اخلاقی نیز نامعلوم، و بی‌پایه و بی‌ضمانت خواهد بود.

شریعتی دشمنان انسان را عواملی می‌داند که در طول تاریخ وی را نفی می‌کرده‌اند و انسان را از خود مجهول و فارغ نگه داشته و به چیزهای دیگری مشغول می‌کرده‌اند، عواملی که باعث سقوط، مسخ و ضعف حقیقت انسانی شده‌اند.

یکی از این عوامل را شریعتی علم، می‌داند. البته منظور وی از علم، واقعیت علم است آن چیزی که به نام علم در تاریخ، واقعیت پیدا کرده و آن علمی که الان هست و ابزار بردگی جدید شده است. به نظر وی علمی که در این حال به شکل عامل جهل درمی‌آید، و به قول «برشت» وقتی به فاشیسم منجر می‌شود شکست می‌خورد.

شریعتی یکی دیگر از دشمنان انسان را تخصص می‌داند و در اینجا از قول هیدگر می‌گوید: «تخصص به یک معنا دشمن انسان است، چون انسان عبارت است از موجودی دارای ابعاد و استعدادها و نیازهای گوناگون، که می‌تواند اعمال گوناگون انجام دهد، مثلا احساس کند، تعقل کند، حرف بزند، چیزی بیندیشد، در حالی که تخصص، نظام جبری است که بر او تحمیل می‌شود و این انسان چندبعدی را در یک نظام یک بعدی و یک کار تکراری همیشگی ثابت، اسیر می‌کند و قهرا انسانی که در حال معمول خودش را موجودی با نیازها، کشش‌ها، گرایش‌ها و استعدادهای گوناگون می‌بینند در این نظام تخصص ریز می‌شود، کاسته و خلاصه می‌شود یک بعدی می‌شود.

شریعتی انسان را یک پدیده دیالکتیکی می‌داند؛ پدیده‌ای که در حال شدن است. او انسان را در واقع جمع ضدین می‌داند که 2مفهوم متناقض و متضاد ابلیس و خدا در او جمع شده و معتقد است که حیوانات دیگر از خاک آفریده شده‌اند اما انسان از «حماءمسنون» ساخته شده است، پس نه‌تنها می‌تواند پست باشد بلکه می‌تواند متعفن نیز باشد. انسان که بالاتر از حیوانات است می‌تواند پست‌تر از حیوان نیز باشد، می‌تواند گناه کند، خیانت کند، فساد کند و حقارت و پستی و کثافت را به اوج خود برساند اما همین انسان در صیرورت و در حال‌شدن است و می‌تواند به مرحله روحانی و خدایی خویش دست یابد. شریعتی معتقد است که این انسان است که می‌تواند به آگاهی دست یابد و پایش را از حد و مرزی که برایش گذاشته‌اند خارج کند.

شریعتی معتقد است مسئله اساسی‌ای که در بین تمام روشنفکران جهان چه مذهبی و چه غیرمذهبی وجود دارد مسئله بازگشت به خویشتن حقیقی خویش است.

کد خبر 83713

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز