به گزارش همشهری آنلاین، پیرمرد آرام و بیصدا گام برمیدارد و با هرقدمی که پیش میرود ذکری میگوید. ناگهان صدای نالهای را از دل تاریکی میشنود. جلو میرود. مردی کنار کوچه افتاده است و توان بلند شدن ندارد. لباسهایش چرک و پر از شپش است. پیرمرد، مرد افتاده را بلند میکند و با خود به خانه میبرد. بعداز چند روز پرستاری و مراقبت مرد حالش خوب میشود و خانه سید پیر را ترک میکند اما همین اتفاق جرقهای در ذهن سید میزند برای یک کار بزرگ.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
ساخت مریضخانهای برای فقرا و غربا
ساعت به نیمههای شب رسیده که صدای قدمها و عصایش در سالن مریضخانه طنینانداز میشود. پزشکان و پرستاران حواسشان را جمع میکنند. مبادا بیماری صدای نالهاش بلند شود، آخر آقا سید رضا هر شب وارد مریضخانه میشود و یکی یکی به اتاقها سرکشی میکند. امشب هم طبق روال وارد مریضخانه شده است. با کلام شیرینش خسته نباشیدی به پرستاران میگوید. خیالش که از همه چیز آسوده میشود و دستی بر سر بیماران میکشد به زیرزمین میرود و دیری نمیگذرد که صدای گریههایش در سکوت سالن سرد سردخانه طنینانداز میشود. هیچکسی نمیدانست دلیل گریههایگاه و بیگاه او بر سر پیکر بیجان مردگان چیست، جز خود سید. میگفت اینها مردگان غریبند و کسی نیست برایشان گریه کند و فاتحهای بخواند...»
جم، نخست وزیر رضاشاه از ماشین پیاده میشود. تعجبآور است چرا عکس رضاشاه را از سردر مریضخانه پایین آوردهاند؟ در دلش میگوید حتماً این کار به دستور آیتالله فیروزآبادی انجام شده است. عجب سر نترسی دارد این مرد! جلو میرود و خوشوبشی با چند دکتر میکند. منتظر است آیتالله فیروزآبادی به استقبالش برود. رضا شاه میخواست از بیمارستان بازدید کند و جم را جلو انداخته بود. استقبالی در کار نیست. جم نزد آیتالله فیروزآبادی میرود و این درخواست را مطرح میکند اما آقا سید رضا هیچوقت دعوت نامهای برای رضاخان نفرستاد.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰به تاریخ ۱۳۹۵/۰۱/۳۰
نظر شما