پرونده‌های دادگاه‌های طلاق را که مرور می‌کنی به اتفاقات جالبی برمی‌خوری که نمی‌دانی به آن بخندی یا ناراحت شوی. یکی از این اتفاقات ماجرای جالبی است که سال ۱۳۸۸ اتفاق افتاده و پیرمرد ۷۴ ساله با کیسه‌ای پر از طلا به دادگاه رفته تا زنش را طلاق بدهد.

divorce - طلاق - دادگاه خانواده

به گزارش همشهری آنلاین، متن کامل این ماجرا سال ۱۳۸۸ در همشهری سرنخ منتشر شده است که خلاصه آن را می‌خوانید: مرد سالخورده، وقتی همسرش را از دست داد از ترس تنها ماندن، دنبال یک همدم گشت و مدتی بعد با زن ۵۵ ساله‌ای ازدواج کرد. اما فقط یک سال بعد از این ازدواج، هفته پیش با کیسه‌ای پر از سکه به دادگاه خانواده رفت که از همسرش جدا شود.

پیرمرد وقتی روی صندلی شعبه ۲۶۸ دادگاه خانواده نشست، مضطرب و نگران به نظر می‌رسید. او آمده که بعد از یک سال زندگی مشترک، از همسرش جدا شود و البته برای این کار اصرار زیادی هم دارد؛ «آقای قاضی این زن جانم را به لبم رسانده. اگر بخواهم زندگی‌ام را با او ادامه دهم، حتما کارم به خودکشی می‌رسد...» .

بعد یک کیسه از زیر بغلش بیرون می‌کشد و می‌گوید: «این هم ۱۲۴ سکه‌ای که مهرش کرده بودم! همه مهریه‌اش را نقد آورده‌ام تا جانم را خلاص کنم. در ضمن در این کیسه هم پول نقد است که به عنوان نفقه‌اش آورده‌ام. فقط خواهش می‌کنم زودتر حکم طلاق را صادر کنید تا از این زندگی خلاص شوم». 

ازدواج مجدد

چند سال پیش نعمت که حالا سن و سالی از او گذشته، همسرش را از دست داد و همه خانواده عزادار شدند. بچه‌ها و نوه‌ها به خاطر از دست دادن مادربزرگ مهربانشان خیلی ناراحت بودند اما کسی که در این بین از همه بیشتر صدمه روحی دیده بود، خود نعمت بود چون او علاوه بر از دست دادن همسرش که سال‌های زیادی را با هم گذرانده بودند، حامی و عصای دستش را هم از دست داده بود؛ «من هم مثل همه پیرمردهای هم سن و سالم عادت نداشتم کارهای شخصی‌ام را خودم انجام دهم، غذا درست کنم یا حتی یک استکان چای برای خودم بریزم. از آن بدتر اینکه جای خالی همسرم واقعا اذیتم می‌کرد چون دیگر کسی را نداشتم که تنهایی‌ام را پر کند و با او صحبت کنم. بچه‌ها هم که سر کار و زندگی‌شان بودند و آن‌قدر وقتشان پر بود که نمی‌توانستند زیاد به من سر بزنند».

بستگان نعمت که نمی‌خواستند شاهد تنهایی او باشند دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند هر طوری شده برای پیرمرد همدمی پیدا کنند. یک روز یکی از اقوام که از تنهایی و مشکلات نعمت باخبر بود سراغش آمد و زنی را به او معرفی کرد که ۵۳ سال سن داشت و تا به حال ازدواج نکرده بود؛ «او به من گفت که اگر با این خانم ازدواج کنم، از تنهایی در می‌آیم و همدم پیدا می‌کنم. اولش مخالف بودم ولی وقتی با اصرار فرزندانم روبه‌رو شدم، پیش خودم گفتم که شاید بهتر است ازدواج کنم تا سربار بچه‌ها نباشم و خیالشان از من راحت باشد».

به این ترتیب ازدواج نعمت و معصومه سر گرفت و داماد سالخورده ۱۲۴ سکه طلا مهر همسر دومش کرد و زندگی آنها زیر یک سقف شروع شد.

اولین اختلافات

«از همان روزی که زندگی مشترکم با این خانم شروع شد، او بنای ناسازگاری را با من و بچه‌هایم گذاشت. معصومه فکر می‌کرد عروس بیست ساله است و من هم یک داماد جوان! هر روز به من غرولند می‌کرد که چرا او را پارک و سینما نمی‌برم! من می‌گفتم که حوصله این کارها را ندارم و از ما گذشته اما او می‌گفت که «توکیفت را کرده‌ای و مریضی‌ات را برای من آورده‌ای» و اینکه «من اول زندگی‌ام است و دلم تفریح می‌خواهد...».

نعمت رو به قاضی دادگاه ادامه می‌دهد: «تازه این فقط یکی از بدبختی‌های من بود! بدتر از همه این بود که اجازه نمی‌داد بچه‌ها و نوه‌هایم به خانه‌مان بیایند و می‌گفت که چه گناهی کرده که اول زندگی باید این همه مهمانداری کند!... اگر هم من تنهایی به خانه بچه‌هایم می‌رفتم، دعوا راه می‌انداخت».

نعمت ادعا می‌کند چون نمی‌خواسته زندگی‌اش را از دست بدهد، اوایل همه چیز را تحمل می‌کرده است؛ «حتی وقتی غذا درست نمی‌کرد و کارهای خانه را انجام نمی‌داد چیزی نمی‌گفتم اما کم‌کم صبرم لبریز شد و هر روز کار ما شده بود دعوا و داد وبیداد! اگر معصومه می‌فهمید که بچه‌هایم به مسافرت رفته‌اند، دعوایمان سر این بود که چرا ما نمی‌رویم سفر؛ اگر نوه‌هایم را با لباس جدید می‌دید پایش را توی یک کفش می‌کرد و می‌گفت که باید او هم لباس‌های رنگارنگ داشته باشد؛ اگر بچه‌ها به خانه‌مان می‌آمدند دعوا داشتیم و می‌گفت که مزاحم ما می‌شوند و اگر نمی‌آمدند می‌گفت حتما از من خوششان نمی‌آید که خانه ما نمی‌آیند. خلاصه اینکه به هر نحوی بهانه‌جویی می‌کرد؛ غافل از اینکه من یک پیرمرد هستم و دلم می‌خواهد این آخر عمری آرامش داشته باشم و بچه‌هایم را ببینم». 

وقتی که صبر سر آمد

بعد از اینکه یک سال از زندگی نعمت و معصومه گذشت، دیگر صبر داماد پیر سر آمد؛ «یک روز که خیلی دلم برای نوه‌هایم تنگ شده بود به معصومه گفتم که می‌روم خانه پسرم. او هم شروع کرد به داد و بیداد و گفت حق نداری بروی. معصومه می‌گفت که من اول باید به زندگی‌ام با او برسم و بعد به خانه بچه‌هایم بروم. من هم که دیدم می‌خواهد مثل هر روز بحث راه بیندازد، بدون توجه به حرف‌هایش از خانه زدم بیرون اما وقتی برگشتم تازه دعوایمان شروع شد و آنجا بود که تصمیم گرفتم هر طوری شده به این زندگی خاتمه دهم». 

حرف‌های پیرمرد که به اینجا می‌رسد، قاضی رو به او می‌کند و می‌گوید: «حالا چرا قبل از صدور حکم مهریه را آورده‌ای؟». پیرمرد هم جواب می‌دهد: «چون فکر کردم تا سکه گران‌تر نشده، مهریه این زن را بدهم و از این زندگی خلاص شوم. اگر هم الان نمی‌توانم مهریه را به او پرداخت کنم، این را در دادگاه امانت می‌گذارم تا وقت پرداخت آن برسد». 

قاضی به او می‌گوید که دادگاه از پذیرفتن امانت معذور است و بعد رو به زن می‌گوید: «شما به طلاق راضی هستید؟».

معصومه هم جواب می‌دهد: «من به طلاق راضی نیستم و به دادخواست شوهرم اعتراض دارم. بعد از ۵۰ سال شوهر کرده‌ام و حاضر نیستم او را از دست بدهم چون این روزها شوهر پیدا کردن سخت شده! من این دادخواست را به دیوان‌عالی هم می‌کشانم که شوهرم را از طلاق منصرف کنم!» 

وقتی قاضی رو به مرد می‌گوید که باید برای رسیدگی به اعتراض همسرش چند وقتی صبر کنند و ممکن است تا صدور حکم طلاق یک سالی طول بکشد، مرد در جواب می‌گوید: «اگر این همه طول بکشد یا من خودکشی می‌کنم یا دق‌مرگ می‌شوم» و بعد با عصبانیت از روی صندلی بلند می‌شود و دادگاه را ترک می‌کند.  

کد خبر 765263
منبع: همشهری سرنخ

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 1
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مرتضی IR ۱۶:۱۶ - ۱۴۰۲/۰۳/۱۹
    1 2
    طبیعت خودش از روی تغییرات بیولوژیکی در هر سن میگوید باید چکار کرد،این پیرمرد هم باید یک پرستار استخدام کندوداماد شدن در این سن موضوعیت ندارد.