مادرانی هستند که سال‌ها چشم به راه فرزند برومندشان دوخته‌اند و امید دیدار را در وجود خود زنده نگه می‌دارند و بد به دل راه نمی‌دهند که دیدار تازه‌ای با فرزندشان نداشته باشند. آنها خود سرباز بی‌نشانند همچون پسران رزمنده‌شان. گفت‌وگو با ۳ مادر هم‌محله‌ای را که چشم به راه پسران رزمنده‌شان دارند بخوانید.

مادر شهید

همشهری محله- زهرا اردشیری: مادر است دیگر. مگر می شود لحظه آخرین دیدار با فرزندش را فراموش کند. مگر می تواند بوی غذای مورد علاقه جگرگوشه را استشمام کند. مادر است دیگر. در باورش نیست که با دست خود پسرش را روانه جبهه کند و آن وقت ۲۷ سال برای برگشتنش چشم به راه بماند و تو نمی دانی یک عمر دلتنگی و چشم انتظاری یعنی چه.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

ناهید قدسی
مادر رزمنده بی‌نشان، فرهاد عالیخانی
خواب دیدم فرهاد نمی‌آید 


مادر است! می‌تواند ۲۷ سال منتظر بماند و دم از تلخی انتظار نزند. می‌تواند بغضش را ۲۷ سال در سینه‌اش نگه دارد، نکند جگر گوشه‌اش برنجد. می‌تواند سال‌ها چشمش را به پیچ کوچه بدوزد و شکوه نکند. زیر لب می‌گوید: مادر حال خوشی ندارم، بگذار برای بعد. ولی انگار دلش نیست دست خالی برگرداندمان. بغض چند ساله‌اش را فرو می‌دهد و می‌گوید: دلت نشکند مادر جان، وقتی اسمش می‌آید حالم را نمی‌فهمم. به فرهادم قول دادم کسی اشکم را نبیند. عکس جگر گوشه‌اش را روی سینه‌اش می‌گیرد و بغض اشک می‌شود روی‌گونه‌هایش. زیر لب می‌گوید: تو چند سالته؟ فرهاد من همسن و سال تو بود که رفت؛ ۲۷ ساله که ندیدمش، ۲۷ سال. صدایش را صاف می‌کند و سعی می‌کند لبخند بزند: وقتی فرهادم رفت خواهر و برادرهاش کوچک بودند. به خودم گفتم نگذار این بچه‌ها بی‌مادربزرگ بشوند، محکم باش، قوی‌باش ... اما مگر می‌شود؟ یک چیزهایی را فقط مادر می‌فهمد ... می‌دانی مادر، هنوز وقتی سفره می‌اندازم جای خالی فرهاد را می‌بینم. آه می‌کشد؛ سرد و کشدار: فرهادم خیلی چلو کباب دوست داشت ۲۷ سال است بوی بعضی از غذاها به دلم چنگ می‌زند. باید مادرباشی تا بفهمی چه حسی دارم. دستش می‌لرزد و آرام در گوشم می‌گوید: خواب دیدم که فرهاد دیگر نمی‌آید اما فکر نکنی دیگر منتظرش نیستم، محرم بود، همان سال‌های اول، خیلی بی‌تابی می‌کردم. خواب یک قبر خالی را دیدم. فرهادم را دیدم و یک دسته گل زرد که گذاشتند توی قبر! اشک امانش را می‌برد می‌گوید آب همراهت هست ... قلبم درد گرفته. نفس تازه می‌کند، دستم را فشار می‌دهد و می‌گوید مادرت را چشم به راه نگذار. چادرش را روی صورتش می‌کشد و اشک‌هایش را مخفی می‌کند تا سر قولش با فرهاد بماند.  

خانم کیانی
مادر رزمنده بی‌نشان، منوچهر شعبانی
تازه دامادم بر می‌گردد 


نگاه منتظر را می‌شود فهمید، انگار هر صدای آشنایی برایت یک زلزله چند ریشتری باشد و هر غریبه‌ای یک خبر از آشنایت!  
حکایت مادر منوچهر هم همین است! حکایت مادری که هیچ‌وقت پشت در خانه‌اش نمی‌مانی و سماورش همیشه روشن است.
می گوید: به دنیا که آمد خیر و برکت هم با خودش آورد. پدرش تاریخ ایران را خیلی دوست داشت برای همین هم اسمش را گذاشت منوچهر، می‌دانی معنی اسمش چیست؟ کسی که چهره بهشتی دارد، پسر من هم بهشتی شد.  
می خندد و می‌گوید: می‌دانم یک روز به خاطر تازه عروسش هم که شده برمی‌گردد. تازه لباس دامادی تنش کرده بودم اما خرمشهر که به هم ریخت رفت، چند بار رفته بود جنگ و مجروح به تهران آمد. تا من را می‌دید می‌گفت جان من چیزی نگو مادر، جنگ بودم مهمانی که نبودم.  
این بار دلم نبود برود اما منوچهر بود و زبانی که بلد بود دلم را چطور به دست بیاورد. گفتم برو. اما کاش زبانم لال می‌شد. برادرش مجید برگشت، هرچند مجروح بود و تا آخر عمرش یادگار آن روزها را با خودش داشت اما کنار خودم جان داد. دست لرزانش را روی زانوهایی که توان ایستادن ندارد می‌کشد و می‌گوید: مجیدم یک خانه کوچک دارد که وقتی دلم تنگ بشود می‌دانم کجا باید بروم اما منوچهرم!  
وقتی رفت دل من را هم با خودش برد. اگر زنده‌ام به خاطر این است که خودم در را برای پسرم باز کنم. می‌دانم می‌آید هر چند دیر شده! اما منوچهر می‌آید اصلاً باید بیاید تا برایش بگویم این سال‌ها چطور گذشت!  
چشمان منتظر مادر لرزه به تنم می‌اندازد. چشمانی که سال‌هاست خواب را بر خود حرام کرده و خانه‌اش را هر روز آب و جارو می‌کند برای آمدن مسافرش.  

خانم رزینی
مادر رزمنده بی‌نشان، سیاوش فرهادپور
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت 


نگاهش را به قاب عکس دوخته است. زیر لب با خودش حرف می‌زند، سری تکان می‌دهد و قاب عکس را روی سینه‌اش فشار می‌دهد. انگار می‌خواهد دلتنگی ۲۹ ساله‌اش را از بین چهار چوب قاب عکس بیرون بکشد؛ قاب عکسی که تنها یادگار دردانه‌اش است. عکس را زیر چادرش پنهان می‌کند و شاید با خودش می‌گوید دیگر نمی‌گذارم کسی تو را از من جدا کند.  
سیاوش ۱۹ ساله بود که رفت. گفت زود بر می‌گردم اما برگشتی در کار نبود. چند سال بعد زمزمه شهید شدنش بر سر زبان‌ها افتاد اما من که باورم نمی‌شود. تا استخوان‌هایش را برایم نیاورند و نگویند این سیاوش توست باورم نمی‌شود سیاوش شهید شده باشد.  
دستی روی قاب عکس می‌کشد و می‌گوید هر شهید گمنامی که می‌آورند می‌گویم نکند این پسر من است. می‌روم استقبالش، بعد با خودم می‌گویم سیاوش می‌داند من بی‌طاقتم اگر بیاید خبرم می‌کند! وقتی می‌روم سر مزار شهدای گمنام می‌گویم سیاوش، مادر کجایی؟ حداقل نشانی‌ات را بده.  
حالا دیگر اشک است که به جای دستان مادر قاب عکس را نوازش می‌کند. جلو اشک‌هایش را نمی‌گیرد و تو در عجب می‌مانی که چطور چشمه اشک‌هایش بعد از ۲۹ سال این‌طور روان باشد. می‌گوید: وقتی قرار شد اسمش را روی کوچه بگذارند در دلم غوغا بود. پیش خودم می‌گفتم پسر من که شهید نیست. پسر من می‌آید. اما می‌دانی چطور دلم را راضی کردم؟ گفتم اگر سیاوش بیاید و اسمش را روی کوچه ببیند می‌فهمد نه من که یک کوچه منتظرش بودند. می‌فهمد ما فراموشش نکرده‌ایم. می‌فهمد زمان هر قدر هم بگذرد عزیزت را نمی‌توانی فراموش کنی. وقتی می‌رویم باز مادر می‌ماند و دستان لرزان، اشک‌ها و قاب عکس سیاوش!  

________________________________________________________

* منتشر شده در همشهری محله منطقه ۶ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۴/۰۲

کد خبر 764050

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha