محمدتقی آرام و راحت به خواب رفته بود. سادات خانم به نرمی ملحفه را روی او کشید و با صدای خفه‌ای گفت: «بچه‌ام دیروز حسابی خسته شد. حاج آقا امروز شما اعمالش را به جاآورید. محمدتقی را نبریم، بهتر است.»

شهيد

همشهری آنلاین-رابعه تیموری: حاج سید علی نگاهی به‌صورت تبدار و گل انداخته محمدتقی کرد و گفت: «باشد، برویم.» از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای محمدتقی بلند شد: «مامان کجا می‌روید؟ پس من چی!؟» سادات خانم به طرف او برگشت. کنارش نشست و در حالی‌که حلقه‌های موی عرق کرده او را از روی پیشانیش کنار می‌زد، گفت:«فدایت بروم مامان جان. می‌رویم مقام ابراهیم(ع) نماز بگذاریم. بابا قول داده به جای تو هم نماز بخواند. تو کمی استراحت کن.» محمدتقی با عجله ملحفه را از روی خودش کنار زد و سر پا ایستاد: «من که خسته نیستم. باید خودم اعمالم را به جا آورم.» ساعتی بعد که در مقام ابراهیم(ع) نماز می‌خواندند، محمدتقی ۷ ساله آنقدر غرق راز و نیازش شده بود که انگار سال‌هاست منتظر همین لحظه بوده. هر بار که حواس حاج سید علی به طرف او کشیده می‌شد، چشم‌هایش از شوق‌ تر می‌شدند: «خدایا به نعمتت شکر!»

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید 

دوره آموزشی

ـ مامان شناسنامه‌ام را کجا گذاشتید؟

سادات خانم سبزی‌ها را وسط سینی جمع کرد و لبه تیز کارد را روی آنها فشار داد: «توی کمد است مامان جان. شناسنامه برای‌چی می‌خواهی؟»

ـ می‌خواهم برای جبهه ثبت‌نام کنم

دست سادات خانم از حرکت واماند: «جبهه؟» محمدتقی شناسنامه‌اش را از توی نایلونی که گوشه کمد بود، بیرون کشید و جواب داد: «آره. توی بسیج حسابی آموزش دیده‌ام. دیگر وقت جنگیدن با دشمن است.»
سادات خانم به سختی لرزش صدایش را پنهان کرد: «تو هنوز بچه‌ای. وقت جبهه رفتنت نیست.» محمدتقی قدش را صاف کرد و کنار دیوار ایستاد: «قد من از همسن و سال‌هایم بلندتر است. می‌توانم مثل یک مرد بجنگم!» سادات خانم با نگرانی قد و بالای محمدتقی را ورانداز کرد: «ماشاء الله، ماشاء الله!»

به جای دانشگاه

آن روز صدای محمدتقی مدام توی گوش مادر بود: «مامان، مامان...» دوباره از آشپزخانه به اتاق آمد: «الله‌اکبر... امروز چرا این‌طوری شده ام؟»

ـ صاحبخانه مهمان نمی‌خواهید؟

اما این بار واقعاً خودش بود! سادات خانم با خوشحالی از پله‌ها پایین دوید: «سلام مادر، خوش آمدی!» وقتی محمدتقی را در آغوش گرفت، دلش نمی‌خواست او را از خودش وابکند.

ـ‌الله مادر و پسر انگار صد سال همدیگر را ندیده‌اند. این بار زود برگشتی پهلوان!

محمدتقی به شنیدن صدای پدر، به طرف او برگشت. دست و صورتش را بوسید و با خنده گفت: «این همه راه را می‌کوبیم و می‌آییم اینجا که مامان لی لی به لالایمان بگذارد دیگر.» سادات خانم گفت: «حتماً به خاطر امتحان دانشگاهت از جبهه زود برگشته‌ای. ها؟» محمدتقی در حالی‌که اونیفورم نظامیش را از تنش در می‌آورد، جواب داد: «درس و دانشگاه بماند برای بعد از جنگ. آمده‌ام شماها را ببینم و دوباره بروم. امام گفته‌اند نباید جبهه‌ها را خالی بگذاریم.» حاج سید علی سری تکان داد و گفت: «چی بگویم والله. خودت هم عاقلی و هم بالغ. صلاح کارت را بهتر می‌دانی.»

۹ داوطلب

هنوز خستگی شب گذشته توی ساق پایشان مانده بود. صادق در حالی‌که پوتینش را برق می‌انداخت رو به محمدتقی گفت: «می‌دانی دیشب چقدر توی بیابان راه رفتیم؟ ۹ کیلومتر. . خودم توی نقشه دیدم.» باد سرد دی ماه که لابه لای موهای خیس محمدتقی می‌پیچید، سرما تا تیره‌های پشتش می‌دوید: «باز خواست خدا بود که راه را پیدا کردیم. اگر به بیراهه می‌افتادیم، معلوم نبود از کجا سر در بیاوریم.»

ـ برادرها خسته نباشید

با صدای فرمانده، در چشم بر هم زدنی همه توی یک خط ایستادند. فرمانده نگاهی به لیست اسامی که توی دستش بود کرد و گفت: «۹ نفر خط شکن می‌خواهم. باید معبر را برای عملیات باز کنیم.» محمدتقی جلوتر از دیگران از صف بیرون آمد. فرمانده لحظه‌ای طولانی ساکت ماند:

ـ کسانی که می‌روند، شاید دیگر برنگردند. اجباری نیست که داوطلب شوید

محمدتقی ساکت و آرام سر جایش ماند. فرمانده نفسش را که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، پرصدا رها کرد: «۸ نفر دیگر...» صادق پشت سر محمدتقی ایستاد...

وقت نماز

باریکه فاصله‌ای که میان نیروهای خودی و دشمن بود، یک پارچه آتش شده بود. تخمین تعداد افرادی که در محور کمین کرده بودند، برای دشمن مشکل شده بود. با هر شلیک تک تیرانداز، یکی از نقاط حساس جبهه مقابل از آتش می‌افتاد. صادق همان‌طور که خشاب اسلحه‌اش را پر می‌کرد، گفت: «بی‌جهت نیست که اسمت را گذاشته‌اند سید تک تیرانداز!» آتش منور در یک لحظه زمین و آسمان را روشن کرد. در روشنایی هوا چشم محمدتقی به شماطه‌های ساعتش افتاد. ‌بند اسلحه را به گردنش آویخت و پوتینش را از پا درآورد. صادق با نگرانی توی تاریکی چشم چرخاند: «داری چکار می‌کنی؟»

ـ ‌الله ‌اکبر...

صادق با تعجب به پشت سرش نگاه کرد: «نماز می‌خوانی؟ حالا؟»

گلوله‌ها با شتاب از روی سر آنها صفیر می‌کشیدند و کنارشان به زمین می‌نشستند. محمدتقی نمازش را که سلام داد، در حالی‌که پوتینش را می‌پوشید، گفت: «امام حسین(ع) توی ظهر عاشورا نمازش را ترک نکرد که ما حالا تکلیف خودمان را بدانیم.» صادق نگاهی به او کرد و سری تکان داد. روی زمین نشست و خاک زیر پایش را کنار زد: «تو که نماز می‌خوانی، آدم را به هوس می‌اندازی! کاش من هم غسل کرده بودم.»
صادق که به نماز ایستاد، چرخیدن محمدتقی در کنار خودش را احساس می‌کرد. با هر گلوله‌ای که به طرفشان اوج می‌گرفت، محمدتقی نقطه هدف را پر می‌کرد. لحظه‌ای روشنایی منور روی زمین پهن شد. قلب صادق بی‌اختیار به تپش افتاد.

ـ اشهد ان لا...

صادق راه گرفتن خون در زیر پایش را احساس می‌کرد. خاک خیس و لزج شده بود. سرخ سرخ...
ـ السلام‌علیک...
تک تیرانداز گردان از آتش افتاده بود...

پله پله تا آسمان

حاج سیدعلی و منیره‌سادات خانم ۶ فرزند دختر و ۲ پسرشان را در کودکی و نوجوانی به سفر مکه و کربلا برده‌اند تا خوب طعم مسلمانی را مزمزه کنند و شیرینی آن در کامشان بنشیند. برای همین هم همه آنها اهل و شایسته بار آمده‌اند، تحصیلکرده و اهل دین و دیانت. محمدتقی هنوز به دنیا نیامده بود که همراه مادر سفر حج و زیارت امام هشتم(ع) را تجربه کرد و در خردسالی با پای مشتاق و کوچک خودش به طواف مکه و کربلا رفت. محمدتقی موقع شهادتش دانشجوی سال دوم دانشکده فنی مهندسی در رشته نقشه‌برداری بود.

شهید سید محمدتقی میرغفوریان

نام پدر: سید علی  

تولد: تهران،۱۳۴۶/۴/۲۰

 شهادت: شلمچه،۱۳۶۵/۱۰/۲۰

مزار: قطعه ۵۳ بهشت زهرا(س)

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۹۳/۲/۱۰

کد خبر 743605

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha