چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۷ - ۱۴:۳۸
۰ نفر

چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می‎کشیدند ، با بردباری و شهامت برگزارش می‎کردند و سپس به دست فراموشی‎اش می‎سپردند.

اتاق‎ها و اثاثیه بایستی تمیز باشد. نود و هفت بچه یتیم کوچولو را که در هم می‎لولیدند باید تمیز کرد و لباسهای مناسب پوشاند و هر چند دقیقه به هر یک از آنها یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند «بله آقا» یا «نخیر آقا». از آنجا که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش وی می‌افتاد.

این چهارشنبه هم بالاخره به پایان رسید و جروشا که تمام بعد از ظهر در آبدارخانه برای مهمانهای یتیم‎خانه ساندویچ درست کرده بود یازده طفل 4 ـ 7 ساله را که تحت نظر وی بودند برای صرف شام روانة سالن غذاخوری کرد وسپس خود از پشت پنجره به تماشای چمن‎های یخ‎زده مقابل عمارت نشست .

آقایان امنا، اعانه‎دهندگان و خانمها تمام مؤسسه را بازدید کرده بودند و پس از قرائت گزارش ماهیانه و صرف عصرانه با عجله به منازل آرام وگرم خود می‎رفتند تا اطفالی را که پرورش و تربیت آنها را به عهده گرفته بودند برای یک ماه به فراموشی بسپارند.

جروشا قوة تخیل قوی داشت, او در عالم رویا تصور کرد که با لباسهای فاخر داخل یکی از آن اتومبیل‌ها نشسته و تا آستانه خانه‎ای باشکوه پیش رفت اما چون تاکنون داخل خانه‌ای را ندیده بود در همان آستانه متوقف شد. جورشا غرق این افکار بود که یکی از بچه‎ها پیغام آورد، مادام لیپت ـ رئیس پرورشگاه ـ او را به دفتر خواسته است. جروشا با نگرانی به سمت دفتر مادام لیپت رفت به پله آخر که رسید آخرین نفر از مهمانها از جلوی در سالن عبور کرد و به بیرون رفت، تنها چیزی که توجه جروشا را جلب کرد قد بلند او بود، مرد پشتش به طرف جروشا بود، وقتی اتومبیلی برای سوار کردن او جلو آمد روشنی چراغها به هیکل او افتاد و سایه‎های درازی از پاهای وی به دیوار منعکس شد و جروشا را با همة نگرانی‌اش به خنده انداخت...

مادام لیپت برای جروشا توضیح داد که آن آقا یکی از ثروتمندترین و با نفوذترین اعضای مدیران یتیم‎خانه است که قبلاً دو نفر از پسران پرورشگاه را به دانشکده فرستاده ومخارج تحصیل آنها را پرداخته است ولی این آقا تاکنون به دخترها نظر لطفی نداشته است. مادام لیپت ادامه داد: «امروز در کمیته، موضوع آیندة تو مطرح شد، با توجه به اینکه ما معمولا اطفال بالای شانزده سال را در اینجا نگه می‌داریم و تو استثناً دو سال هم بیشتر از دیگران مانده‎ای، حالا که دورة دبیرستانت تمام شده، دیگر پرورشگاه نمی‎تواند تأمین کنندة مخارج تو باشد (مادام لیپت فراموش کرد یا نخواست به روی خود بیاورد که در این دو سال جروشا در مقابل مخارج خود مثل یک کارگر در مؤسسه کار کرده است) ... بله ... پروندة تو در کمیته مطالعه شد و مادمازل پریچارد هم که در کمیته مدرسه شما عضویت دارد به نفع تو صحبت کرد و یک قطعه انشای تو را تحت عنوان «چهارشنبة شوم» در کمیته خواند و این آقایی که الان رفت، چون خیلی شوخ طبع و ظریف پسند است، بخاطر همین انشای مزخرف می‎خواهد تو را به دانشکده بفرستد.

این آقا معتقد است قوة ابتکار تو قوی است. به همین دلیل می‎خواهد وسایل تربیت تو را فراهم کند تا در آینده نویسنده شوی. هزینة پانسیون و تحصیل تو مستقیماً به دانشکده پرداخت می‌شود و در مدت چهار سالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دلار ـ که مبلغی شاهانه است ـ پول توجیبی برایت فرستاده می‎شود، این پول به وسیلة منشی مخصوص ایشان برایت فرستاده می‎شود و تو در مقابل هر ماه باید یک نامه به این آقا بنویسی و درآن جزئیات زندگی خود و پیشرفتهای تحصیلی‎ات را شرح دهی عیناً مثل اینکه پدر و مادری داشته باشی و به آنها نامه بنویسی. این نامه‎ها به نام آقای ژان اسمیت و توسط منشی ایشان فرستاده خواهد شد.

 اسم این آقا ژان اسمیت نیست ولی ایشان میل دارند ناشناس بمانند و برای تو همیشه ژان اسمیت خواهند بود. به عقیدة ایشان با نوشتن این نامه‌ها استعداد و قدرت تخیل تو تقویت می‎شود. البته تو هرگز جوابی دریافت نخواهی کرد و اگر تصادفاً نکته‎ای پیش آید که نیازی به جواب باشد تو باید برای منشی ایشان آقای گریگز نامه بنویسی.» مادام لیپت افزود: «نوشتن نامه‎ها اجباری است و تنها وسیله‎ای است که تو دین خود را نسبت به این آقا ادا می‎کنی مثل اینکه در هر ماه قسط بدهی خود را بپردازی...»
 
نامه‌های جروشا ابوت به بابا لنگ دراز
24 سپتامبر

در اولین نامه جروشا پس از توضیحاتی دربارة مسافرتش با قطار و هیجانی که از دیدن دانشکده دارد نوشته: « نامه نوشتن به کسی که انسان ندیده و نمی‎شناسد کمی مضحک است، اصلاً برای من نامه نوشتن عجیب و غریب است من کسی را نداشتم که برایش نامه بنویسم بنابراین اگر نامه‌های من درجة یک نیست امیدوارم ببخشید... من همة عمر تنها بوده‎ام، ناگهان یک نفر پیدا شده که نسبت به من و سرنوشت آیندة من اظهار علاقه کرده است، لذا من تمام این تابستان راجع به شما فکر کرده‌ام.

 احساس می‎کنم خانواده‎ای پیدا کرده‎ام... حالا نمی‎دانم شما را چه خطاب کنم، چون هیچ اطلاعی از شما ندارم. ولی آنچه مسلم است شما پاهای درازی دارید و من تصمیم گرفته ام، شما را بابالنگ دراز خطاب کنم، امیدوارم به شما برنخورد، این شوخی بین ما دو نفر خواهد بود و به مادام لیپت هم نخواهیم گفت ...»

1 اکتبر
«بابالنگ دراز عزیز من عاشق دانشکده هستم و بیش از همه عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید، آنقدر خوشحالم که از شدت هیجان خوابم نمی برد. شما نمی دانید اینجا با پرورشگاه «ژان گریر» چقدر فرق دارد. دلم برای دخترانی که نمی‎توانند به این دانشکده بیایند می‎سوزد ...»

سپس جروشا دو نفر از هم دانشکده ای هایش سالی ماک براید و ژولیا پندلتن را با ذکر خصوصیات ظاهری آنها معرفی کرده و خصوصاً موقعیت مالی و اجتماعی ژولیا پندلتن را با دقت توضیح داده است ... در پایان نوشته « الان سالی ماک براید سرش را کرد توی اتاق و گفت: آنقدر دلم برای مامان و پاپا تنگ شده که دارم دق می‎کنم، تو چطور؟ من هم تبسمی کردم و گفتم: چاره چیست باید ساخت. دلتنگی خانوادگی از آن بیماری‎هاست که من اقلاً در برابر آن مصونیت دارم! مگر دلِ کسی هم برای دارالایتام و مادام لیپت تنگ می‎شود؟»

10 اکتبر
جروشا از اتفاقاتی که گاه در کلاس درس پیش می‎آمد نوشته و اینکه وقتی راجع به موضوعی صحبت می‎شود که او نمی داند، سکوت می‎کند و بعد به کمک دائره المعارف دربارة آن موضوع اطلاعات به دست می‎آورد... سپس دربارة دکوراسیون اتاقش و خرید اثاثیه اتاق توضیح داده و نوشته: «شما نمی‌دانید خرید کردن برای من چقدر خوشایند است که شخصاً یک پنج دلاری بدهم و بقیه‎اش را پس بگیرم. برای اینکه من هیچ وقت بیش از چند سنت پول نداشته‎ام. آه بابا جونم! من قدر این ماهانه را خوب می‎دانم» آنگاه شرح مختصری از دروسی که در دانشکده می‎خوانند ارائه داده است.

چهارشنبه
«بابا لنگ دراز عزیز، من اسمم را عوض کرده‌ام. در دفتر البته اسم من همان جروشا است ولی همه مرا «جودی» صدا می‎کنند. کاش مادام لیپت سلیقة بیشتری در انتخاب اسم اطفال به خرج می‎داد... می‎خواهید یک چیزی برایتان بگویم؟ من سه جفت دستکش چرمی خریده‎ام، من تا حالا دستکش حقیقی با پنج انگشت نداشته‌ام حالا هر نیم ساعت یکبار آنها را از کشوی میز بیرون می‎آورم و دستم می‎کنم ....

... باباجون آنقدر که تفریح‎های دانشکده برای من ناراحت کننده است درس‎های آن مشکل نیست. بیشتر اوقات من نمی‎فهمم دخترها چه می‎گویند و برای چه می‎خندند. شوخی‎های آنها مربوط به گذشته است که همه کس جز من در آن سهیم است. احساس می‎کنم در این دنیا بیگانه هستم و زبان مردم را نمی فهمم... در اینجا کسی نمی‎داند که من در یتیم‎خانه بزرگ شده‎ام. من به سالی گفتم که پدر و مادرم فوت کرده‎اند و یک آقای مسنی مرا به دانشکده فرستاده ... نمی‎دانید چقدر دلم می‎خواهد مثل سایر دخترها باشم ولی خاطرة «موسسة خیریة ژان گریر» که دورنمای دوران طفولیت من است بزرگترین تفاوت بین من و آنهاست ...»

25 اکتبر
«من در تیم بسکتبال پذیرفته شدم. دانشکده روز به روز بهتر و بهتر می‌شود. من دخترها، معلم‌ها، کلاس‌ها و باغ دانشکده وتمام خوراکی‎های آن را دوست دارم. قرار بود فقط ماهی یکبار برای شما نامه بنویسم، در صورتی که هر چند روز یکبار چندین ورق سیاه کرده‎ام. آخر من آنقدر هیجان‎زده شده بودم که هر وقت ماجرایی تازه می‎دیدم دلم می‎خواست راجع به آن با یک نفر صحبت کنم. امیدوارم این پرچانگی مرا ببخشید.
دختر پرگوی شما جودی ابوت»

15 نوامبر
جودی توضیح مفصلی دربارة خرید چند دست لباس و لذتی که از داشتن آنها به او دست داده نوشته و توضیح داده وقتی که در دورة دبیرستان از لباسهای کهنه‎ای که در جعبه برای فقرا فرستاده می‎شد می‎پوشید همیشه می‎ترسید که در کلاس پهلوی دختری بنشیند که لباس قبلاً متعلق به او بوده.... او می‎نویسد «اگر تمام عمر جوراب ابریشمی بپوشم اثر جای زخمی که بر دلم نشسته از بین نخواهد رفت».

19دسامبر
«بابا لنگ دراز عزیز دوست دارم بدانم شما چه شکلی هستید، خیلی پیر هستید یا فقط یک کمی؟ تمام سرتان بی مو است یا فقط یک قسمت آن؟ من عکس شما را آنطور که فکر می‎کنم، کشیده ام « در حاشیه تعدادی از نامه‎ها جودی تصاویر ساده‎ای برای نشان دادن احساس خود نقاشی کرده است. جودی در ادامة نامه نوشته: «من عهد بسته‎ام شبها کتابهای غیردرسی بخوانم، برای اینکه 18 سال توخالی پشت سر گذاشته‎ام که بایستی آن را پرکنم. تمام نکاتی را که یک دختر فامیل‎دار و صاحب خانه و زندگی وکتابخانه به مرور یاد می‎گیرد، من از آن غافل بوده‎ام مثلاً من هیچ وقت دیویدکاپرفیلد  یا آیوانهو  و... را نخوانده ام. هرگز عکس مونالیزا را ندیده‎ام و هرگز نامی از «شرلوک هولمز» نشنیده بودم. با همة اینها تصدیق کنید باید بدوم تا به دیگران برسم ...» در نامة بعدی جودی نوشته که در تعطیلات کریسمس او به همراه یک دختر دیگر در مدرسه می‎مانند و از برنامه‎هایی که برای این ایام در نظر گرفته‎اند صحبت کرده است.

اواخر تعطیلات
جودی بعد از دریافت پنج لیره طلا به عنوان عیدی از طرف بابالنگ دراز احساس خود را از دریافت این عیدی به زیبایی توصیف کرده و فهرست چیزهایی را که با این پول خریده، نوشته و توضیح داده که به دوستانش گفته این هدایا بوسیلة پست از طرف خانواده اش فرستاده شده است، بعد به شرح کارهایی که در تعطیلات انجام داده و خیلی هم برایش هیجان انگیز بوده پرداخته است. در پایان نامه نوشته: «با یک دنیا محبت ـ جودی» سپس اضافه کرده: « شاید صحیح نباشد که من بنویسم « با یک دنیا محبت» اگر چنین است معذرت می‎خواهم، ولی آخرمن باید یک نفر را دوست بدارم و باید بین شما و مادام لیپت یکی را انتخاب کنم، بنابراین باباجون عزیزم شما باید این بار را به دوش بکشید، برای اینکه من نمی توانم مادام لیپت را دوست بدارم».

در نامة بعدی جودی خبر انتشار یکی از اشعارش را در مجلة ماهانه مدرسه می‎دهد و بعد خبر ناراحت کننده رفوزه شدنش از ریاضیات و نثر لاتین. در یکی از نامه‌ها می‎نویسد: «حاضرید نقش مادر بزرگ مرا بازی کنید؟ سالی یک مادر بزرگ دارد و ژولیا و لئونورا هر کدام دو تا و امشب آنها را با هم مقایسه می‎کردند، دیروز که به بازار رفتم، کلاهی دیدم که برای یک مادر بزرگ جان می‎دهد، خیال دارم آن را برای هشتادوسومین سال تولدتان به شما هدیه دهم.!!»

در نامه‎های بعدی جودی خبر قبولی خود را در امتحان ریاضی و لاتین نوشته و از بابالنگ دراز به خاطر اینکه هیچ گونه عکس‎العملی در مقابل اخبار او نشان نمی‎دهد گله کرده است و اظهار کرده، حتماً او نامه‎های جودی را بدون اینکه حتی به آنها نگاهی کند به سبد می‌اندازد.

2 آوریل
«بابالنگ دراز عزیز، من حقیقتاً دختر بدی هستم، خواهشمندم نامة هفتة گذشته را فراموش کنید. شبی که آن را نوشتم تنها، دلتنگ و بیچاره بودم و گلویم درد می‎کرد. شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که قلم و کاغذ به من داده شده و اجازه داده اند بنشینم، در تمام این مدت به فکر آن نامه بوده‎ام و یقین دارم تا شما مرا نبخشید، حالم خوب نخواهد شد».

4 آوریل
جودی از جعبة گلی که بابالنگ دراز برایش فرستاده، اینطور تشکر کرده: «مرسی بابا جون یک دنیا متشکرم، این گلها اولین هدیه‎ای است که من در عمرم دریافت کرده‎ام... حالا یقین دارم نامه‎های مرا می‎خوانید...».
در نامه‎های بعدی جودی جزئیات زندگی‎اش را در دانشکده توصیف کرده و از پیشرفت تحصیلی‎اش خبر داده است.

30 مه
«بابالنگ دراز عزیز شما باغ دانشکده را دیده‎اید؟ در ماه مه مثل بهشت است... پیش از این در عمرم با مردی صحبت نکرده بودم (غیر از اعانه‎دهندگان، آن هم اتفاقی. ولی آنها به حساب نمی‎آیند) معذرت می‎خواهم بابا من وقتی به یکی از اعانه‎دهندگان زبان‎درازی می‎کنم، نمی‎خواهم احساسات شما را جریحه‎دار کنم. نمی‎دانم چرا نمی‎توانم شما را جزو آنها حساب کنم... به هر حال امروز با یک مردی راه رفته‎ام، صحبت کرده‎ام و چای خورده‎ام! آن هم مردی عالیقدر.

 آقای جرویس پندلتن عموی ژولیا. از آنجا که ژولیا و سالی کلاس داشتند و نمی‎توانستند غیبت کنند، ژولیا از من خواهش کرد که عمویش را در دانشکده بگردانم... من علاقة چندانی به پندلتن‎ها ندارم، ولی اتفاقاً این یکی خیلی دوست داشتنی از آب درآمد، خیلی به ما خوش گذشت، کاش من هم چنین عمویی داشتم... آقای پندلتن مرا به یاد شما می‎انداخت، البته بابا جون شمای بیست سال پیش...» جودی مشخصات ظاهری آقای پندلتن و تمام جاهایی را که با او گشته و به وی نشان داده و حتی نحوة چای خوردنشان را نیز توضیح داده است.

9 ژوئن
«ب.ب.ل.د عزیز، الان آخرین امتحانم را گذراندم و حالا سه ماه تعطیلات در ییلاق. من در عمرم به ییلاق نرفته‎ام، حتی آن را ندیده‎ام ولی یقین دارم که خیلی از زندگی ییلاق و آزادی آن لذت خواهم برد... من حالا دیگر بزرگ شده‎ام. هورا! »

ییلاق لاک ویلو
«ب ب. ل .د عزیز، من الان وارد شده و هنوز اسبابهایم را باز نکرده‎ام، ولی طاقت ندارم که صبر کنم می‎خواهم به شما بگویم که اینجا با صفاترین نقطة روی زمین است...» .
جودی عمارت ییلاقی و مناظر اطراف را با کمک تصویری که کشیده توصیف کرده و سپس اعضای خانواده سمپل را که در آنجا زندگی می‎کنند معرفی کرده و می‎نویسد: «باور نمی‎کنم جودی به چنین سعادتی رسیده باشد. شما و خدای مهربان بیش از آنچه من لیاقت دارم به من محبت کرده‎اید من باید خیلی‎خیلی بکوشم تا بتوانم دین خود را به شما ادا کنم. و خواهید دید که این کار را خواهم کرد.»

12 ژوئیه
«بابالنگ دراز عزیز، منشی شما لاک ویلو را از کجا می‎شناخته ؟ من جداً علاقه‌مندم که بدانم برای اینکه این مزرعه ابتدا متعلق به آقای جرویس پندلتن بوده و او آن را به خانم سمپل که دایة او بوده بخشیده، چه تصادف غریبی؟ هنوز که هنوز است، خانم سمپل آقای پندلتن را «آقای جروی» می‎خواند و تعریف می‎کند که چه بچة شیرینی بوده ... از وقتی که فهمیده من آقای پندلتن را می‎شناسم احترام من دو برابر شده ....» جودی مناظر اطراف لاک ویلو، تعداد حیوانات آنجا و جزئیات کارهایی را که در ییلاق انجام می‎دهند توصیف کرده و گفته قصد دارد در تعطیلات داستانی بنویسد، او حتی مراسم روز یکشنبه و موعظة کشیش در کلیسا را نیز ذکر کرده و دربارة عقاید مذهبی خانوادة سمپل توضیح داده و اظهار نظر کرده است. همچنین اطلاعاتی را که دربارة دوران کودکی آقای جروی از طریق دایه‎اش به دست آورده، با علاقه و توجه خاصی ذکر کرده است.

15 سپتامبر
«باباجون، دیروز خودم را با ترازوی آردکشی دکان بقالی کشیدم، نُه پوند زیاد شده ام، برای حفظ سلامتی لاک ویلو نقطة مناسبی است.
 جودی همیشگی شما».

25 سپتامبر
سال دوم دانشکده آغاز شده و جودی با سالی و ژولیا هم اتاق شده است، او در این باره نوشته: «من و سالی بهار گذشته تصمیم گرفتیم هم‎اتاق باشیم و ژولیا می‎خواست حتماً با سالی بماند برای چه نمی‎دانم، هیچ وجه تشابهی بین آنها نیست... فکر کنید جروشا ابوت یتیم ساکن سابق ژان گریر هم‎اتاق با یک پندلتن، حقیقتاً که اینجا سرزمین عجیبی است .»

12 نوامبر
«ب.ب.ل.د عزیز، سالی از من دعوت کرده که تعطیلات کریسمس را با او بگذرانم، خانواده او در ورسستر ماساچوست هستند. خیلی دلم می‎خواهد بروم، در عمرم بین یک خانواده نبوده‎ام، غیر از سمپل‎ها، ولی آنها خیلی پیر هستند ...» جودی عکس خودش را برای بابالنگ دراز فرستاده تا او بداند که جودی چه شکلی شده است.

21 دسامبر، ورسستر ماساچوست
جودی از زندگی مشغول کنندة منزل سالی تعریف کرده و از چکی که به عنوان عیدی از طرف بابالنگ دراز دریافت کرده تشکر کرده است، او نمای بیرون و دکوراسیون داخل خانه سالی را توصیف کرده و نوشته این خانه شبیه خانه‎هایی است که از موسسة ژان گریر با کنجکاوی و آرزومندانه به آنها می‎نگریسته و بالاخره به آرزوی خود رسیده و توانسته داخل خانه‎ای را به چشم ببیند. جودی اعضای خانوادة سالی را معرفی کرده و توضیح داده است که سالی برادری خوشگل، بلند قد و چهارشانه به اسم جیمی دارد که در دانشکدة پرنیستن درس می‎خواند. همچنین خانوادة سالی به افتخار جودی در منزل خود مهمانی داده‎اند وجودی برای اولین بار در یک مهمانی خانوادگی شرکت کرده است.

شنبه ساعت 09:30
« بابا جونم امروز پیاده به شهر رفتیم... عموی دوست داشتنی ژولیا بعد از ظهری با یک جعبة پنج پوندی شکلات وارد شد. ببینید هم‎اتاق بودن با ژولیا چه مزایایی دارد! دخترک معصوم سرراهی ما خیلی مورد توجه آقای پندلتن واقع شده است... « جودی نحوة پذیرایی‎شان از آقای پندلتن و صحبت‎هایی را که بین او و آقای پندلتن رد و بدل شده را توضیح داده و نوشته که من آقای پندلتن را «آقا جروی» خطاب کردم و به نظر نیامد که به او برخورده باشد. ژولیا می‎گفت هرگز عمویش را اینقدر سرحال ندیده بود... با مردها سروکله زدن جداً تدبیر لازم دارد...»

در نامه‎های بعدی جودی کنجکاوی‎های خود را دربارة اصل و نسبش به زبان طنز نوشته همچنین درباره کادویی که از جیمی ماک براید دریافت کرده نوشته و توضیحاتی دربارة درسها و استادانش و امتحانات داده و اینکه به نوشته‎های شکسپیر خصوصاً هملت علاقمند شده است و با علاقة خاصی آن را مطالعه می‎کند.

25 مارس
«بابالنگ دراز عزیز گمان نمی کنم لازم باشد من از اینجا بروم، در اینجا آنقدر چیزهای خوب گیرم می‎آید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم» جودی خبر برنده شدنش را در مسابقة داستانهای کوتاه مجلة ماهانه مدرسه با خوشحالی اعلام کرده است. اودر ادامه نوشته: «جمعة آینده به همراه ژولیا و سالی به نیویورک خواهیم رفت تا برای بهار خرید کنیم و روز بعد با «آقا جروی» به تاتر می‎رویم. ژولیا شب در منزل خودشان می‎خوابد اما من و سالی در هتل می‌خوابیم. من در عمرم به هتل و تاتر نرفته‌ام ... می‎خواهید باور کنید یا نکنید نمایشنامه‌ای که تماشا خواهیم کرد «هملت» است! آنقدر از این پیشامد هیجان‎زده شده‎ام که به سختی خوابم می‌برد».

7 آوریل
«بابا لنگ دراز عزیز وای! نیویورک چقدر بزرگ است. گمان می‎کنم یک ماه طول بکشد تا من از تأثیری که این دو روز در من گذاشته حالم جا بیاید... من هرگز اینقدر چیزهای زیبا مثل آنچه در ویترین مغازه‎های نیویورک است ندیده ام ... من وسالی و ژولیا صبح شنبه رفتیم خرید. ژولیا به مغازه ای رفت که دیدنش نفس مرا بند آورده بود. دیوارها سفید و طلائی... ژولیا روی صندلی مقابل آئینه نشست و ده، دوازده تا کلاه امتحان کرد و دو تا از قشنگ‎ترین آنها را خرید. گمان نمی‎کنم لذتی از این بالاتر باشد که آدم جلوی آئینه بنشیند و کلاهی انتخاب کند و بخرد بدون اینکه ابتدا بخواهد قیمت آن را در نظر بگیرد... بعد از اینکه خرید ما تمام شد آقای پندلتن را در رستوران ملاقات کردیم... بعد از ناهار به تأتر رفتیم... آقای جروی به هریک از ما یک دسته گل بنفشه و سوسن داد. چقدر مرد مهربانی است! از آنجا که من فقط اعانه‎دهندگان را دیده بودم هیچ وقت از مردها خوشم نمی‎آمد ولی عقیده‎ام دارد عوض می‎شود. یازده صفحه نوشتم نترسید الان تمام می‎کنم.
 همیشه جودی شما »

10 آوریل
«آقای ثروتمند عزیز چک پنجاه دلاری شما را پس فرستادم، پول ماهانه من کافیست تا هر کلاهی لازم دارم بخرم ... ترجیح می‎دهم بیش از آنچه را که مجبورم صدقه قبول نکنم».
در نامه بعدی جودی از لحن گستاخانة خود عذرخواهی کرده، ولی یادآوری می‎کند که تمایل ندارد بیش از نیازش مدیون بابالنگ دراز باشد چون خیال دارد در آینده این مبالغ را پس بدهد.
جودی در این نامه و نامه‎های بعدی همزمان با تشریح جزئیات زندگی خود در دانشکده و خارج از آن در خصوص مسائل مختلف اظهارنظر می‎کند و با بابالنگ دراز دربارة عقاید خود درددل می‎کند. او آرزو دارد در آینده یتیم‎خانه‎ای تأسیس کند. او در این باره می‎نویسد: «این فکر شیرینی است که شب‎ها با آن به خواب می‎روم و نقشة آن را موبه‎مو در نظر مجسم می‎کنم، خوراک، پوشاک... و یک چیز مسلم است این که یتیم‎های من باید خوشحال باشند، آنها باید از دوران کودکی خود خاطرات شاد و پرمسرتی داشته باشند».

2 ژوئن
«بابالنگ دراز عزیز نمی‎دانید چه اتفاق خوبی افتاده، خانواده ماک براید از من دعوت کرده‎اند که تابستان را نزد آنها در اردوی آدیرن داکز بسر برم. این اردوگاه متعلق به باشگاهی است که روی دریاچه کوچک زیبایی وسط جنگل قرار دارد... فکر نمی کنید خانم ماک براید خیلی محبت کرده که مرا دعوت کرده؟ معلوم می‎شود در تعطیلات کریسمس که با آنها بودم از من خوشش آمده...».

5 ژوئن
بابالنگ دراز از طریق نامه ای که منشی اش می‎نویسد با رفتن جودی نزد خانواده سالی مخالفت می‎کند. جودی علی رغم خواهش مصرانه و اظهار تمایل شدیدش به این مسافرت نمی تواند نظر بابالنگ دراز را تغییر دهد و به ناچار همچون سال گذشته برای سپری کردن تعطیلات به ییلاق لاک‎ویلو می‎رود. درنتیجة این رنجش او تا دو ماه نامه‎ای برای بابالنگ دراز نمی نویسد. جودی در نامة بعدی می‎نویسد که احساس می‎کند مجبور به پذیرش حکمی مستبدانه و غیرعادلانه شده و احساسات او به عنوان دختری که تشنة تجربه کردن چیزهای جدید و مختلف است نادیده انگاشته شده است.

در نامه‎های بعدی جودی اخبار لاک‎ویلو و اتفاقاتی را که در آنجا افتاده از جمله مرگ کشیش روستا و... را مفصل برای بابالنگ دراز نوشته است. در یکی از نامه‎ها او می‎نویسد: «جودی اخیراً به قدری فیلسوف شده که دوست دارد راجع به اخبار عمومی دنیا صحبت کند نه جزئیات زندگی روزانه...»

صبح جمعه
«صبح بخیر! هرگز نمی توانید حدس بزنید چه کسی میخواهد به لاک ویلو بیاید. نامه ای از طرف آقای پندلتن به خانم سمپل آمده که چون ایشان بااتومبیل به «یرک شایرز» می‎روند و خسته هستند میل دارند چند روزی در ییلاق استراحت کنند. مدت اقامت آقای پندلتن یک، دو یا سه هفته خواهد بود... نمی‎دانید چه ولوله‎ای به راه افتاده! سرتاسر خانه پاک و تمیز و پرده‎ها شسته شده است...»

شنبه
«...هنوز خبری از «آقا جروی» نیست ولی اگر ببینید خانه چقدر تمیز است!... امیدوارم زودتر بیاید. آرزو دارم که یک نفر باشد با او حرف بزنم، راستش را بخواهید خانم سمپل گاهی خسته کننده می‎شود... بعد از دو سال در یک دانشکده پرسروصدا بسر بردن احساس می‎کنم احتیاج به معاشرت دارم و از دیدن یک نفر که زبان مرا بفهمد خوشحال می‎شوم...»

25 اوت
«خوب بابا ! «آقا جروی» اینجا هستند و به ما خیلی خوش می‎گذرد... در نظر اول او یک پندلتن واقعی است در حالی که ذره‎ای به آن‎ها شباهت ندارد. او مردی است ساده و بی‎پیرایه و بسیار شیرین و دوست داشتنی... چه ماجراها که با آقا جروی داریم!...» جودی در این نامه و چند نامة بعدی با شور و اشتیاق خاصی به شرح مفصل اوقات لذت‎بخشی که در جوار آقاجروی داشته پرداخته است.

10 سپتامبر
«بابای عزیز. آقا جروی رفته و دل همه ما برایش تنگ شده... تا دو هفتة دیگر دانشکده باز می‎شود... داستانی که به مجله فرستاده بودم قبول شده، 50 دلار، بفرمایید! بنده نویسنده شدم. درضمن کمک هزینة تحصیلی دوساله نصیب من شده که مخارج تحصیل و پانسیون را تأمین می‎کند. خیلی از این پیشامد خوشحالم چون حالا دیگر باری به دوش شما نخواهم بود و تنها پول جیبی برای من کفایت می‎کند...»

26 سپتامبر
جودی دوباره به دانشکده باز می‎گردد و در نامه‎ای برای بابالنگ دراز توصیف می‎کند که چطور ژولیا که دو روز زودتر از او به دانشکده رسیده، به شکلی تجملی چیدمان اتاق‎شان را انجام داده و او خود را با این تجملات غریبه می‎بیند. او همچنین از مخالفت بابالنگ دراز با دریافت کمک هزینه ابراز ناراحتی کرده و با توضیح اینکه در آینده قصد دارد قروض خود را بپردازد، اعلام می‎کند به هیچ وجه حاضر نیست این کمک هزینه را از دست بدهد. جودی در نامة دیگری خبر می‎دهد که ژولیا از او دعوت کرده تعطیلات کریسمس را نزد آنها به نیویورک برود. او از روبرو شدن با خانواده پندلتن وحشت دارد و قلباً امیدوار است بابالنگ دراز با این مسافرت مخالفت کند. چه او از ماندن در دانشکده ومطالعه در اوقات فراغت بیشتر لذت می‎برد تا مصاحبت با خانواده ژولیا.

در نامة بعدی جودی به توصیف جشنهایی که به مناسبت آغاز سال میلادی در دانشکده برپاشده پرداخته است. برادر سالی، جیمی ماک براید وهم دانشکده ای او، از طرف جودی و سالی به یکی از این جشنها دعوت شده بودند. جودی نحوة برگزاری مراسم حتی چگونگی لباس‎های خود و دوستانش را موبه‎مو توصیف کرده است.

20 دسامبر
« بابالنگ دراز عزیز از عیدی کریسمس تشکر می‎کنم. من از پوست روباه، گردنبند و... خوشم می‎آید ولی از همه بیشتر شما را دوست دارم. ولی بابا شما نباید مرا اینطور لوس کنید... وقتی شما مرا به لذائذ زندگی عادت می‌دهید چطور انتظار دارید که بتوانم حواسم را جمع کنم و برای زندگی آینده‎ام زحمت بکشم؟... حالا می‎توانم حدس بزنم چه کسی بستنی روز یکشنبه و درخت عید کریسمس را به مؤسسة ژان گریر می‎فرستاد... به خدا حق این است که در پرتو این اعمال خیر همة عمر سعادتمند باشید.
خداحافظ و عید شما مبارک. همیشه جودی شما»

11 ژانویه
جودی بعد از تعطیلات و بازگشت از نیویورک خانوادة پندلتن را توصیف کرده است. او در قسمتی از نامه می‎نویسد: «... محیط مادی خانوادة پندلتن خُرد کننده بود. من وقتی توانستم نفسی به راحتی بکشم که سوار قطار شدم که برگردم... اشخاصی را که ملاقات کردم همه خوش لباس و مؤدب بودند ولی بابا حقیقت این است که از دقیقه‎ای که وارد شدم تا دقیقه‌ای که حرکت کردم یک کلمه حرف حسابی نشنیدم، گمان می‎کنم هرگز تفکر و ابتکار به آستانة خانه آنها رسیده باشد...». جودی اضافه کرده در این ایام او یک بار آقا جروی را در منزل ژولیا ملاقات کرده و حدس می‎زند که او چندان میانة خوبی با اقوامش ندارد و آنها هم از او خوششان نمی آید...» جودی خصوصیات آقا جروی را توصیف کرده و تمایلات اجتماعی، سیاسی خود را به وی نزدیک می‎داند.

در نامه‎های بعدی جودی خبر موفقیتش را در امتحانات اعلام کرده و در خصوص فعالیت‎های ورزشی و تفریحی خود صحبت کرده است.

او از نوشتن این نامه‎ها لذت می‎برد: «... واقعاً خیلی دوست دارم به شما نامه بنویسم چون از این که قوم و خویشی دارم در خود احساس اتکا به نفس و احترام می‎کنم... شما تنها مردی نیستید که برایش نامه می‎نویسم. به دو نفر دیگر هم می‎نویسم. امسال نامه‎های بلند بالا و جالبی از آقا جروی دریافت کردم... نامه‎ها را خیلی مرتب و رسمی جواب می‎دهم. می‎بینید تفاوتی بین من و سایر دخترها نیست...».

4 ژوئیه
خبر امتحانات و جشن فارغ التحصیلی، ژولیا برای چهارمین بار تعطیلات را در اروپا می‎گذراند. جودی می‎نویسد: «بدون شک بابا خوشیها عادلانه تقسیم نشده است...» او قاطعانه اعلام می‎کند که قصد دارد تعطیلات را در ساحل دریا نزد خانمی به نام چارلز پاترسن بسر برد و به دخترش درس بدهد و در مقابل ماهی 50 دلار دریافت کند، او قصد دارد سه هفته آخر تعطیلات را به لاک ویلو برود. جودی ازاینکه کم کم می‎تواند استقلال داشته باشد اظهار رضایت و تشکر کرده است.

جودی نامه‎ای ازمنشی بابا لنگ دراز دریافت می‎کند که خبر می‎دهد او قصد دارد جودی را برای تعطیلات به اروپا بفرستد. ولی جودی خود را شایسته برخورداری از چنین تجملاتی نمی‎داند و خیلی مودبانه این پیشنهاد وسوسه‎انگیز را رد می‎کند. او در ضمن توضیح داده که در همین ایام باخبر شده آقا جروی نیز تعطیلات را در اروپا سپری خواهد کرد، البته نه با ژولیا و خانواده‎اش بلکه مستقلاً، جودی او را در جریان دعوتش به مسافرت اروپا از طرف قیم خود قرار داده و او اصرار دارد که جودی این دعوت را بپذیرد، چون در آن صورت می‎توانند در پاریس اوقات خوبی باهم داشته باشند. او در ادامه نوشته: «راستش را بخواهید بابا این حرفها خیلی به دلم چسبید و کمی در تصمیمم سست شدم، شاید اگر آنقدر آمرانه صحبت نکرده بود کاملاً تسلیم شده بودم... ممکن است کسی مرا اغوا کند ولی هرگز نمی توان مرا مجبور به کاری کرد...»

جودی طبق تصمیم خود عمل می‎کند و درنتیجه کدورتی بین او و آقا جروی پیش می‎آید. اگرچه آقا جروی در نامه‎ای می‎نویسد اگر به موقع از اروپا بازگردد اواخر تعطیلات به لاک ویلو به دیدن جودی خواهد رفت اما جودی تصمیم می‎گیرد به لاک ویلو نیز نرود! و برعکس هفته‎های آخر را نزد خانواده سالی به اردوی آدیرن داکز برود... نامة بابالنگ دراز که مخالفت خود را با این سفر اعلام کرده دیر به دست جودی می‎رسد و او در جواب می‎نویسد که اکنون نزد خانواده سالی و برادرش جیمی اوقات خوشی را سپری می‎کند...

13 اکتبر
جودی دانشجوی سال آخر است. او مدیر مجلة ماهانة دانشکده شده... اکنون او آرزو دارد که روزی پاریس را ببیند ... کتابی که وی در ایام تابستان نوشته و برای مجله ای فرستاده رد شده و ناشر چند انتقاد اساسی از نوشته او کرده‌است. جودی مجدداً کتابش را می‎خواند و بعد آن را از بین می‎برد. او تصمیم می‎گیرد روحیة خود را قوی‎تر کند... و در قسمتی از نامه‌اش می‌نویسد: «کسی نمی‌تواند مرا متهم به بدبینی کند، اگر روزی شوهر و دوازده بچه‌ام در اثر زلزله در عرض یک روز زیر خاک بروند، روز بعد با قیافه‌ای باز و متبسم به دنبال شوهر دیگری می‌گردم !»

14 دسامبر
جودی در خواب می‎بیند که به کتابخانه ای رفته و در آنجا کتابی می‎بیند به نام «شرح حال و نامه‎های جودی ابوت» او کتاب را می‎خواند و می‎خواند ولی وقتی به صفحه آخر می‎رسد قبل از اینکه از عاقبت خود باخبر شود بیدار می‎شود. او می‎نویسد چقدر خوب بود اگر انسانها از آیندة خود خبر داشتند.

جودی در نامه‌های بعدی دربارة موضوعات پراکنده ای صحبت کرده است. او گاه موضوعی از درس زیست شناسی که به نظرش جالب بوده مطرح می‎کند و گاه در خصوص آزادی اراده داد سخن می‎دهد و اغلب دربارة کتابهایی که مطالعه می‎کند توضیح می‎دهد. او در نامه‎ای از بابای عزیزش تقاضای کمک به خانواده فقیری را کرده... او باز هم داستان می‎نویسد ولی خودش از نتیجة کارش راضی نیست.

5 مارس
«آقای اعانه دهنده عزیز. فردا اولین چهارشنبه ماه است. روز خسته کننده ای برای مؤسسه ژان گریر... سلام خالصانه مرا به مؤسسه برسانید. هنگامی که به گذشتة دور و مبهم فکر می‎کنم احساساتم نسبت به مؤسسة ژان گریر کاملاً محبت‎آمیز است. قبلاً بغض و کینه مخصوصی به این مؤسسه داشتم و حس می‎کردم در دوران طفولیت از تمام مواهب طبیعی محروم بوده‎ام... اما اکنون من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا می‎کنم که سایر دختران که در محیط مساعد بزرگ شده‎اند نمی‎بینند. بسیاری از دختران (مثلاً ژولیا) نمی‎دانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشی‎ها عادت کرده‎اند که احساساتشان فلج شده است. اما من هر لحظه خوشبختی‎ام را حس می‎کنم...»

4 آوریل
جودی به همراه سالی در تعطیلات عید پاک به لاک ویلو رفته‎اند تا در محیطی آرام و دور از هیاهوی دانشکده استراحت کنند. جودی کتاب جدیدش را دربارة مؤسسة ژان گریر و حوادث و ماجراهای آنجا می‎نویسد و از کار خود راضی است.

17 مه
جودی بابالنگ دراز را به عنوان تنها خویشاوندش به جشن فارغ‌التحصیلی‎اش دعوت می‎کند. ژولیا عمو جروی و سالی برادرش جیمی را دعوت کرده‎اند.

19 ژوئن
«من فارغ التحصیل شدم. جشن مطابق معمول برگزار شد. از گل‎هایی که فرستاده بودید متشکرم... تابستان در لاک ویلو خواهم بود... محیط اینجا برای یک نویسنده زیبا و الهام بخش است ... در ماه اوت آقا جروی برای یک هفته یا بیشتر و جیمی ماک براید هروقت که شد در طول تابستان به لاک ویلو می‎آیند...»

2 ژوئیه
جودی با عشق و علاقه وافری از نوشتن کتابش خبر می‎دهد و در ضمن جزئیات وقایعی را که در لاک ویلو پیش می‎آید توصیف می‎کند، از جمله ملاقات جیمی... در حاشیة نامه می‎نویسد که بزودی آقا جروی برای یک هفته به لاک ویلو خواهد آمد. او توضیح می‎دهد که گرچه این خبر خوبی است ولی حتماً به نوشتن کتابش لطمه خواهد خورد.

27 اوت
«بابالنگ دراز عزیز. شما کجا هستید... شما را به خدا به یاد من باشید. من خیلی تنها هستم و دلم می‎خواهد یک نفر به یاد من باشد. آه بابا کاش شما را می‎شناختم آن وقت هرگاه یکی از ما غمگین بود یکدیگر را دلداری می‎دادیم. گمان نمی‎کنم بتوانم بیش از این در لاک ویلو بمانم. خیال دارم از اینجا بروم... من بیماری تنهایی دارم و تشنة خانواده هستم !» جودی قصد دارد برای فرار از این تنهایی زمستان آینده همراه سالی که برای کار در اداره‎ای به بوستون خواهد رفت، به آنجا برود. گرچه حدس می‎زند بابالنگ‌دراز با این تصمیم مخالفت خواهد کرد.

19 سپتامبر
« بابا جونم اتفاقی افتاده که احتیاج به کمک فکری و اندرز دارم ...آیا ممکن نیست شما را ببینم؟ حرف زدن از نوشتن خیلی آسانتر است...
 خیلی دلتنگ و غصه‎دارم. جودی»

16 اکتبر
جودی توسط نامه ای که از منشی بابالنگ دراز دریافت می‎کند متوجه می‎شود در مدت یک ماه گذشته او به شدت بیمار بوده است. او از جودی خواسته که ناراحتی خود را برایش بنویسد. جودی مفصلاً برای بابالنگ‌دراز ـ که او را تنها نماینده و جانشین خانواده‌اش می‌داند ـ از ویژگی‌های اخلاقی آقا جروی تعریف کرده است و خاطرنشان کرده چقدر با او که 14 سال از خودش بزرگ‎تر است تفاهم اخلاقی دارند و در نهایت به صراحت می‎نویسد که عاشق آقاجروی است و دیوانه‎وار دوستش دارد، اما به پیشنهاد ازدواج او جواب رد داده است. چرا که خود را لایق او نمی‎داند و نمی‎تواند برای او توضیح دهد که بچه‎ای سرراهی است... درهر حال بین او و آقاجروی سوءتفاهم پیش آمده و احساسات یکدیگر راجریحه‎دار کرده‎اند و آقاجروی با این فکر که جودی تمایل دارد با جیمی ماک براید ازدواج کند، او را ترک کرده است...

این قضایا دو ماه پیش اتفاق افتاده و از آن زمان جودی خبری از او نداشته تا این که ناگهان نامه‎ای از ژولیا به دستش می‎رسد که خبر می‎دهد: «عموجروی در سفری که به کانادا داشته بیمار شده و از آن زمان به مرض ذات الریه بستری است.» جودی در پایان نوشته: «می‎دانم همانطور که من رنج می‎برم و ناراحتم وی نیز خیلی غمگین است. حالا به نظرتان من چه باید بکنم؟»

بابالنگ دراز پس از دریافت نامة جودی او را به دیدار خود دعوت می‎کند و انتظار جودی برای دیدار وی بعد از سال‎ها سرانجام به پایان می‎رسد.

صبح پنجشنبه
«عزیزترین بابالنگ درازها، آقا جروی، پندلتن، اسمیت»

در آخرین نامه جودی به شرح لحظه به لحظه ساعات پیش از دیدار بابالنگ دراز پرداخته و در نهایت آن لحظة رویارویی را چنین توصیف کرده است: «... قبل از آن که من بتوانم حرفی بزنم مرد با تنی لرزان از جای بلند شد و بدون ادای کلمه‎ای به من خیره شد و... آن وقت من دیدم که تو هستی ولی همچنان گیج بودم و تصور می‎کردم بابا عقب تو فرستاده که در آنجا با من ملاقات کنی، ولی تو خندیدی و گفتی: «جودی کوچولوی عزیزم! آیا تو حدس نزدی که من خودم بابالنگ دراز هستم؟» ... وای که من چقدر کودن بوده‎ام! من هرگز کارآگاه خوبی نخواهم شد.

 بابا...جروی؟ نمی دانم چگونه تو را خطاب کنم؟ ...وقتی فکر می‎کنم در نامه‎هایم با آن همه صراحت عشق خود را به «آقاجروی» اقرار می‎کردم و برای تو «بابا» بی‎پروا درد دلم را می‎گفتم از خجالت آب می‎شوم... تو عزیزترین باباها بودی و همه چیز به من دادی، آخرسر هم جروی عزیز با عشقی که به من دادی خوشبختی‌ام را کامل کردی و این جبران همة این خجالت‎ها را می‌کند....
جودی».  

---------------

آلیس جین چندلر وبستر (Alice Jane Chandler Webster).
جین وبستر (1876ـ1916 م) بانوی نویسندة آمریکایی وی در نیویورک در خانواده ای ادب دوست و اهل مطالعه به دنیا آمد. پدر جین یکی از ناشران معتبر نیویورک بود و دایی‎اش «مارک تواین» نویسندة معروف و ارزشمندی در حوزة ادبیات نوجوانان بود. جین از دوران نوجوانی تحت تأثیر داستان‎ها و نوشته‎های مارک تواین قرار داشت و علاقه و استعداد زیادی برای نوشتن در خود احساس می‎کرد. او توجه خاصی به علایق و خواسته‌های هم‌سن‌وسالان خود داشت و روابط و رفتارهای آن‌ها را به دقت به خاطر می‌سپرد، در مورد آنها فکر می‎کرد و سعی داشت از این تجربیات در نوشتن داستان‎هایش استفاده کند.

جین از تفاوت طبقاتی و وجود دو طبقة فقیر و ثروتمند در جامعه آن روز رنج می‎برد و همین مسئله موجب شد تا اندیشة خلق اثری چون «بابالنگ دراز» در ذهن او جان بگیرد. داستان بابالنگ دراز یکی از مهم‎ترین آثار جین وبستر است. این داستان، که در1912 م منتشر شد، نام جین وبستر را در ادبیات داستانی نوجوانان جاودانه کرد. این داستان به شیوه‎ای بیان شده که هر فردی، در هر سن و سال، ارتباط خوبی با آن برقرار می‌کند. در این داستان علاوه بر وجود جنبه‎های سرگرم کننده، توجه به عواطف و احساسات لطیف انسانی مثل بخشش، نوع دوستی، صبر و پایداری...به چشم می‎خورد.

به دنبال موفقیتی که این داستان کسب کرد، دو سال بعد جین داستان دیگری در ادامة بابالنگ دراز نوشت به نام «دشمن عزیز». این کتاب نیز به صورت مجموعه نامه هایی است که این بار سالی ماک براید ـ که اکنون از طرف جودی و همسرش جرویس پندلتن به عنوان سرپرست مؤسسه ژان گریر انتخاب شده ـ برای جودی نوشته است.

کد خبر 65907

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز