چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷ - ۱۶:۱۷
۰ نفر

کاروان تجاری قریش به مکّه نزدیک شده است. زنان و کودکان مکّه بیش از چهارماه است که مردان و پدران خویش را ندیده‎اند.

 درسراشیبی راهی که به مکّه می‎رسد، آرام آرام عده‎ای جمع می‎شوند. همگی نگاه به دوردست دادند: گرد و غبار کم‎رنگی از دور دیده می‎شود؛ صدای غرکشیدن شترها و شیهة اسب‎ها نیز گاهی شنیده می‎شود. باد تند گاه‎گاه، غبار و گرد زمین را پراکنده می‎سازد.
درمیان کسانی هم که به استقبال آمده‎اند، زمزمه‎های شادمانه‎ای شنیده می‎شود:

ـ کاروان قریش، سود خوبی به دست آورده است.
ـ کالا‎هایی را که به شام فرستاده بودیم، به بهای خوب فروخته‎اند.
مرد میانه‎سالی زیر ریش‎های جوگندمی‎اش را می‎خاراند و با افسوس آه می‎کشید:
ـ کاش من نیز همراه کاروان می‎بودم! معلوم است که کالای فراوانی از شام آورده‎اند.
زنی بر سر کودکی که کنارش ایستاده فریاد می‎کشد تا آرام شود. بعد با اشتیاق فراوان می‎گوید:

ـ درست می‎گویی. شترها با کُندی و سنگینی قدم برمی‎دارند.
در جایی دورتر ـ نزدیک مسجدالحرام ـ شور و شوق دیگری دیده می‎شود. اینجا خانة خدیجه است.

بر ایوان خانه که به راه شام اشراف دارد، خدمه‎ای ایستاده است. او چشم به گرد و غباری دوخته است که هر لحظه نزدیک‎تر و بیشتر می‎شود.
اما در دل خدیجه، غوغایی دیگر برپاست؛ غوغایی که هیچ‎کس غیر از خودش از آن خبر ندارد.
خدیجه لب می‎گزد و تشویش خویش را فرومی‎خورد. به خودش می‎گوید:

 باید آرام بود.
اما آرامش، از او دور است؛
دل به تلاطم و اضطراب غرقه گشته است؛
پاها توان ایستادن در یک‎جا را ندارند.
روز قبل، یکی از خادمان خود را به بیرون از مکّه فرستاد تا آخرین خبرها را از جا و مکان کاروان مکّه به او برساند. وقتی خبر یافت که یک روز دیگر باید صبر کند، التهاب و هیجانش شروع شده بود.
این، چه شور و شوقی است که بر روح و جسم خدیجه باریده است؟!
چرا آرامش، هر لحظه کم‎تر می‎شود؟!
این، لحظه‎ها و دقیقه‎ها و ساعت‎ها، چرا چنین دیرگذر شده‎اند؟!
خدیجه، سبک و چالاک از جا برمی‎خیزد. سربالا آورده و از روزنه‎ای که بر سقف اتاق است به آسمان نگاه می‎کند:

سینة لاجوردی رنگ آسمان انگار که با تیپدن قلب او در تبش است.
اندیشه‎ای خوش ناگهان به دلش می‎آید:
کاش می‎توانستم رسم و عادت این مردم را کنار بگذارم و مانند بقیه از خانه بیرون بروم!
اما لحظه‎ای بعد به خودش نهیب می‎زند:
ـ باید صبر کرد. صبر، تا این انتظار آزار دهنده از پا درآید.
کاروانِ مکه به دره‎ای باریک می‎رسد که نزدیک‎ترین فاصله را با قلب مکّه دارد.
میسره، خدمت‎گزاری است که از سوی خدیجه با کاروان تجاری به شام رفته است. او دستور داشته که با تمام وجود در خدمت محمّد باشد.
کاروان که از درّه بیرون می‎آید، میسره به محمّد پیشنهاد می‎کند:

ـ بهتر است شما پیش از ما به مکّه درآیید. بانویم خدیجه، بسیار مشتاق شنیدن خبرها از زبان شماست.
جوان قریش، چالاک و قبراق است خویش را از کاروان می‎رهاند و به تاخت رو به مکّه می‎آورد.
چند دقیقه بعد، مسجدالحرام رو به سوی او آغوش گشوده است.

چند زن که کنار خانة خدیجه ایستاده‎اند، با دیدن او ساکت می‎شوند. بعد هم به عادت همیشه، سر درگوش هم گذاشته و نجوا می‎کنند.

محمّد از اسب به زیر می‎آید. خدمت‎گزاری که از خانة خدیجه بیرون آمده است افسار اسب را می‎گیرد. باد تندی که ناگهان وزیده است، غبار و خاک داغ را از پیش پای محمّد برمی‎دارد.

فراتر از عشق
محمّد، گزارش سفر را بازگو می‎کند: مردم شام تمام کالاهای خدیجه را به قیمتی خوب خریده‎اند. اجناس و کالاهای سفارش داده شدة او نیز به طور کامل خریداری شده است. سودی و منفعتی که بانوی مکّه از این تجارت کسب کرده، بسیار زیاد و بی‎سابقه است....
خدیجه، آیا گزارش محمّد را گوش می‎دهد یا به خود او می‎اندیشد؟
هیچ‎کس غیر از خدیجه از این راز آگاه نیست.

وقتی محمّد کار خود را پایان یافته‎ می‎بیند، خداحافظی کرده می‎رود. اینک خدیجه بیش از همیشه خویش احساس تنهایی می‎کند.
انگار چیزی برتر از تنهایی نیز او را آزار می‎دهد؛ آزاری که مثل تشویش آمیخته با امید، دوست‎داشتنی است.

از خودش می‎پرسد: خدیجه! در وجود تو چیست؟!
چیزی فراتر از اندیشه‎های انسانی؛ انگار کسی از عالم غیب به او فرمان می‎دهد تا به شنیدن نام محمّد، دگرگون شود؛ احساس می‎کند که زیبای‎ها نیکی‎های جهان برای او، فقط در همین نام خلاصه شده است.
چند لحظه‎ای که می‎گذرد، دوباره به خودش می‎آید:
خدیجه! هوشیار باش! بر تو چه می‎گذرد؟!

ساعتی بعد میسره به حضور بانوی خویش می‎آید. خدیجه به او گوش می‎دارد تا یک بار دیگر به زبان میسره از محمّد بشنود. مگر قرار نبوده تا میسره همراه کاروان باشد تا هر چه را از محمّد می‎بیند و می‎شنود، برای خدیجه بازگوید:

ـ در راهِ شام، کاروان را استراحت داده بودیم. او به سایة درختی نشسته بود. راهبی که در صومعه‎اش نشسته بود، او را دید و نامش را از من پرسید. نام او را گفتم.... راهب مژده داد؛ «او همان پیامبری است که تورات و انجیل درباره‎اش مژده داده‎اند....»
خدیجه همچنان در اندیشه است. هنوز هم منتظر شنیدن است؛ اما میسره ساکت شده است. خدیجه می‎پرسد:
ـ تمام شد میسره؟!
میسره از صدای بانوی خویش درمی‎یابد که او سخت منتظر شنیدن است؛ برای همین، کف دست‎ها را برگونه‎های داغ و برافروخته‎اش می‎گذارد؛ به علامت احترام و اطلاعت از بانوی خویش، و ماجرایی دیگر را نقل می‎کند:

ـ محمّد، در سرزمین شام بر سر موضوعی با تاجری اختلاف پیدا کرد. آن تاجر خواست که او به مقدس چیزها سوگند بخورد: «اگر به لات و عزّی سوگند بخوری، سخن تو را می‎پذیرم.»
محمّد گفت: «دشمن‎ترین و پست‎ترین موجودات نزد من، همین بت‎هایی است که تو نام می‎بری.»
میسره که انگار خودش هم از پاسخ محمّد خشنود بوده است، ساکت می‎شود تا نفس تازه کند.

خدیجه مشتاق و بی‎قرار می‎گوید:
ـ باز هم از محمّد بگو، هرچه از او دیده یا شنیده‎ای به طور کامل برایم بگو.
میسره، نم خُنک شدة عرق را از پیشانی برمی‎دارد. بعد هم بقیة ماجراهایی که با محمّد داشته است، تعریف می‎کند...
خدیجه بعد از رفتن میسره، لحظاتی پلک بر هم می‎نهد. جاذبة آنچه از محمّد شنیده است، او را در خود فرومی‎برد.
خدیجه اینک مجذوب و شیفتة صفات برجستة انسانی محمد است.

او زنی تیزبین و داناست؛ به خاطر همین صفات و همچنین ثروت فراوانی که دارد، نگاهِ بسیاری از مردان مکّه را به خود دوخته است. بی‎گمان، اگر مردی هم بخواهد در زندگی او وارد شود، باید صفات و ویژگی‎های منحصر به فردی داشته باشد؛ و غیر از محمّد، چه کسی چنین ویژگی‎هایی دارد؟

امانتداری، راستی گفتار و کردار، جوانمردی و هوش و ذکاوتِ بالای محمّد، پیش از این نیز بسیار به گوش خدیجه رسیده‎ است.
اکنون، لیاقت و کاردانی جوان مکّه در کار تجارت از او چهر‎ة کامل و ایده‎آل و بی‎همتایی از یک مرد مکّی را به نمایش گذارده است. هر زنی که جویای سعادت و خواستار نیکبختی خویش است، بی‎گمان چنین مردی را می‎جوید...

خدیجه پلک می‎گشاید، برمی‎خیزد کنار پنجرة اتاق می‎ایستد. کعبه، مقابل نگاه اوست. این خانه‎ای که اول بار به دست آدم (ع) ساخته شد و با طوفان نوح آسیب دید. بعد ابراهیم (ع) و فرزندش اسماعیل (ع) آن را دوباره بنا ساختند تا برای همیشه خانة خدا باشد و خانة مردم هم؛ زیرا آنچه از خواست، به مردم نیز تعلّق دارد.
سال‎های سال است که سرنوشت خانة خدا و مردم تغییر یافته است و بت‎ها اکنون در کعبه‎اند و پرستش می‎شوند.
بت‎ها؟!

بت‎ها را که ابراهیم خلیل (ع) درهم شکست و فروریخت؛ اما اکنون، سال‎های سال است که آن بت‎ها دگرباره قد برافراشته و داخل کعبه جا گرفته‎اند.
خدیجه که بت‎ها را دشمن می‎دارد، منتظر است؛ انتظاری چند ساله و طاقت‎فرسا؛ به امید این که شاید... شاید نجات دهنده‎ای بیاید، پیامبری از میان همین مردم برخیزد تا مردم  را از پرستش بت‎ها باز دارد.

عموی خدیجه ـ ورقة بن نوفل ـ که یکی از دانایان مکّه است، تورات و انجیل را خوانده و بارها به دختر برادرش بشارت داده است: «مردی از میان مردان قریش برای هدایت جامعة بشری برانگیخته خواهد شد. او یکی از بهترین زنان قریش را به همسری برمی‎گزیند و...»
خدیجه که به تصدیق همگان بهترین بانوی مکّه است، با همین بشارت‎ها که از عموی خویش شنیده است، دل به محمّد بسته است. از کِی؟
خودش نیز نمی‎داند.

اما این روزها هرگاه نام محمّد را می‎شنود، دلش می‎لرزد...
وقتی از اتاق بیرون می‎آید، احساس عجیبی از شادمانی بر دل دارد. میسره را صدا می‎زند و می‎گوید:
ـ میسره! آنچه از محمّد برایم گفتی، همان‎هایی بود که آرزوی شنیدنش را داشتم. بدان که سخنان تو علاقه‎ام را به محمّد دو چندان کرده است.

میسره سر پایین انداخته است. از این که توانسته دل بانوی خود را شادمان سازد، خیلی خرسند است. بعد اجازه می‎خواهد تا برود؛ اما خدیجه می‎گوید:
ـ اکنون که مرا چنین شادمان ساخته‎ای، برو که تو و همسرت را آزاد ساختم. من دویست درهم و دو اسب به تو و چند لباس گران‎بها از لباس‎های خودم را به همسرت هدیه می‎دهم.
موجی از شادمانی به زیر پوست تن میسره می‎دود. بعد با گام‎هایی نرم و سبک از خدیجه فاصله‎ می‎گیرد.

آن نور، آن کوه و...
اضطراب و هراس تمامی وجود محمّد (ص) را پُر کرده است. شتاب دارد تا خودش را زودتر به خانه برساند. صخره‎های سخت و کبودرنگ را سراسیمه و شتابان پایین می‎آید. دل به خانه دارد و همسرش خدیجه.

در میانه‎های راه یک بار می‎ایستد و نگاه به مکّه می‎اندازد:
گودیِ فروخفته در سینة سنگ‎ها و تپه‎ها و کوه‎های سیاه، همه چیز در تاریکی و سیاهی جا گرفته است؛ هیچ چراغ و مشعلی برافروخته و روشن نیست؛ آدم‎ها همگی به خواب رفته‎اند؛ نیمه‎های شب است اکنون.

امّا خوب می‎داند که چراغ یک خانه روشن است و یکی بیدار و چشم به راه او: چراغ خانة خدیجه به امید آمدن او تا صبح روشن می‎ماند و خدیجه نیز بی‎گمان چشم به راه او بیدار است.

فقط خدا می‎داند که خدیجه چه علاقه‎ای به شوهر خویش دارد؛ محمّد (ص) از کوه پایین بیاد یا نیاید، او تا دمیدن سپیده منتظر می‎ماند...
محمّد (ص) عاقبت به خانه می‎رسد. در را می‎کوبد. لحظه‎ای بیش‎تر طول نمی‎کشد که خدیجه در را می‎گشاید.

با شوق و رضایت از این دیدار، به چهرة شوهر خیره می‎شود.
محمّد (ص) را هیجان‎زده و سرخ‎گون می‎بیند. قطره‎های درشت عرق بر پیشانی بلندش نشسته و از کنار گونه‎ها پایین می‎لغزد.
محمّد (ص) پاسخ سلام او را می‎دهد؛ اما برخلاف همیشه خود را به یکی از اتاق‎ها می‎ساند. کنار دیوار می‎نشیند و تکیه‎ می‎دهد. می‎گوید:
ـ خدیجه! من را بپوشان.
خدیجه گلیمی را که برای خوابیدن است، پیش می‎آورد.
محمّد (ص) در زیر گلیم هنوز هم می‎لرزد. تشویشی ناشناس در سینة اوست. از همان هنگام که در غار بالای کوه تنها بود و صدایی در کوهستان شنیده شد. صدایی که غیر از گوش محمّد (ص) به هیچ  گوش دیگری نرسید. مَحرم راز، فقط محمّد (ص) بود.
محمّد فشاری را برگلوی خویش احساس کرده بود. چشمانش به نوشته‎ای دوخته شده بود که در دست او بود؛ همان که پیام خداوند را آورده بود؛ او که جبرئیل نام داشت.
جبرئیل فرمان خداوند را آورده بود:

ـ بخوان!
امّا محمّد مکتب نرفته و خواندن نیاموخته بود. گفت:
ـ نمی‎توانم بخوانم.
جبرئیل با همان لحن آمرانه که بدن محمّد را می‎لرزاند، دوباره گفته بود:
ـ بخوان!
محمّد با تشویش و اضطراف پرسیده بود:
ـ چه بخوانم؟!
جبرئیل، نوشته را مقابل نگاه او قرار داده و گفته بود:
ـ بخوان؛ به نام پروردگارت بخوان؛ پروردگاری که تو را آفرید...
و همه چیز پایان یافته بود.
محمّد (ص) بعد از اینکه ماجرا را برای خدیجه تعریف می‎کند، می‎گوید:
ـ خدیجه جان! بر من آب بریز.
و از شدت هیجان و اضطراب، هنوز هم می‎لرزد.
چشمان محمّد (ص) بسته شده است. خدیجه بالشی زیر سر او می‎گذارد. بعد دو زانو کنار او می‎نشیند و همچنان که نگاه به چهره‎اش دارد، به فکر می‎رود:
تا امشب، همسر خویش را در این حال ندیده است:
خدایا! محمّد (ص) چه می‎گوید؟!

نفس‎های تند و صدادار محمّد (ص) لحظه به لحظه آرام‎تر می‎شود و او آرامش خود را بازمی‎یابد. چشم که می‎گشاید، نگاه حق‎شناسانه‎ای بر خدیجه می‎اندازد. بعد هر دو ساکت و آرام چشم در چشم هم می‎دوزند. بگذار لب‎ها خاموش باشند و چشم‎ها سخن دل را با هم بازگویند.

هر دو نفر خوب می‎دانند که چه مسئولیت سنگین و دشواری برعهدة آنان گذاشته است. هر چند که محمّد (ص) به پیامبری و هدایت مردم برانگیخته شده است؛ اما خدیجه نیز همسر و شریک شوهر خویش در تمام لحظه‎های زندگی است و دشواری‎های کار رسالت برعهدة او نیز خواهد بود.

خدیجه می‎اندیشد که شوهر او از این هنگام به بعد، چه سختی‎ها و دشواری‎های را باید تحمل کند و...
آیا محمّد (ص) نیز به همین دشواری‎ها می‎اندیشد؟
عاقبت، خدیجه است که سکوت را می‎شکند. در حالی که کف دست بر پیشانی محمّد (ص) می‎گذارد، می‎گوید:

ـ سوگند به کسی که جان خدیجه در اختیار اوست، خداوند تو را خوار نمی‎کند!
بعد لب‎ها را نزدیک گوش شوهر گذاشته و با صدایی آرام ادامه می‎دهد:
ـ تو با مردم با مهربانی و نیکویی رفتار کرده‎ای؛ مهمان خویش را عزیز و گرامی داشته‎ای؛ راستگویی و امانتداری تو نزد اهل مکّه شهره است؛ تو رحمت و خیر پرورگار برای این مرد هستی....تو خوبی... بسیار خوب...
محمّد انگار دلش می‎خواهد که خدیجه باز هم بگوید.
خدیجه با کلامی آرام‎بخش می‎گوید:
ـ ای محمّد! به آن چیزی که از طرف خداوند مأمور تبلیغش گشته‎ای، ایمان و اطمینان دارم. خوشحالم که خداوند تو را از میان مردم برگزیده است.
محمّد پلک می‎گشاید. اگرچه ساکت است؛ اما چشم‎هایش دوباره با خدیجه حرف می‎زند:
خدیجه!
این شریک زندگی‎ام؛ همسرم!
امّا او برتر و بالاتر از یک  شریک و همسر است. کسی که می‎توان دردها و گرفتاری‎ها و رنج‌ها را با او تقسیم کرد.
خانة خدیجه، پناهی برای او و پیروانش خواهد بود؛
اموال و ثروت خدیجه نیز، پشتوانه‎ای نیرومند برای تبلیغ رسالت؛
و خود خدیجه، اولین ایمان آورندة به اسلام.
محمّد هیچ تردیدی در کار خدیجه ندارد و آینده بی‌گمان این اطمینان را آشکار خواهد ساخت.
پیامبر خدا چشم‎ها را می‌‎بندد. او به خواب عمیقی رفته است.
خدیجه از جا برمی‎خیزد، در حالی که دلش روشنی گرفته است. اکنون در تک تک رگ‎ها و عصب‎های خویش، نور تازه‎ای را احساس می‎کند. 

چشم انتظار اویم
این‌جا خانة محمّد (ص) و خدیجه است؛ خانه‎ای نزدیک «بیت‎الحرام» و مشرف بر دیوارهای کعبه.
امّا اعتبار و شرف این خانه به این چیزها نیست که بسیاری از خانه‎های دیگر هم چنین موقعیتی دارند.
پس چه چیزی این خانه را با عرش کبریایی همسایه ساخته است؟

محمّد (ص) پیامبر خدا؛
خدیجه؛ همسر پیامبر که نخستین ایمان آورندة به اسلام است و همة ثروت و داریی فراوان خود را فدای شوهر و مکتب او ساخته است؛
و یک گوهریگانة دیگر...
خانوادة پیامبر (ص) این روزه‎ها چشم به راه است؛ کسی قرار است بیاید.
او کیست؟

اهل مکه، قریش و مخصوصاً بنی‎هاشم که خانوادة پیامبرند، چشم  انتظارند که از خانة پیامبر پسرانی برومند و فرزانه تولد یابند تا به بنی‎هاشم اعتبار و حیثیتی بیشتر بخشند؛ که اهل مکّه فرزند پسر را بسیار دوست می دارند؛ اما دختر را نه!
نخستین فرزند محمّد (ص) و خدیجه، دختر بود و زینب نام گرفت.

دومین فرزند نیز دختری دیگر بود: رقیه.
سومین فرزند خدیجه نیز ام‎کلثوم بود و دختر.
سپس، خداوند دو فرزند پسر به پیامبر (ص) عطا می‎فرماید: قاسم و عبدالله.
امّا ستارة عمر این دو پسر هنوز ندرخشیده، افول می‎کند؛ هر دو پسر در اولین سال‎های تولد، می‎میرند.

اکنون در خانة خدیجه سه فرزند هستند و هر سه نیز دختر.
خدیجه بیش از شصت سال از سنش گذشته است؛ اما انگار رسول خدا هنوز منتظر است و چشم به او دارد.
خدیجه (س) نفهمید که آن چند ماه شیرین کی و چگونه گذشت و درد زادن از چه هنگام شروع شد. اما وقتی مثل هر مادری از هراس زادن بی‎طاقت گردید، کسی را به طلب زنان مکّه فرستاد؛ آشنایانی باید می‎آمدند و او را در آن ساعت کمک می‎کردند.
امّا آن آشنایان بیگانه گشته، مدت‎هاست که با او کاری ندارند. آنان در پاسخ خدیجه کلامی یأس‎آلود بر زبان می‎آورند:
ـ تو هر کاری دلت خواست کردی؛ آن همه خواستگاران سرشناس و ثروتمند را جواب رد دادی و با یتیم ابوطالب ازدواج کردی. آیا نگفتیم که حرمت و  احترم خانواده‎ات را نگه‎دار؟! مگر از تو نخواستیم که ثروت افسانه‎ای خود را فدای محمّد نکنی؟! چرا به کاری دست زدی که تاکنون سابقه نداشته است؟!

حالا که کار خود را کرده‎ای، برو و چشم‎انتظار هیچ کمکی از ما را نداشته باش؛ برو و نوازد خود را با کمک خدای خودت به دنیا بیاور...
خدیجه غمگین می‎شود؛ اما چه می‎تواند بگوید؟
آن زنان و مردانی که او را از ازدواج با محمّد (ص) منع کرده و سرزنش می‎کنند، چگونه می‎توانند معنای پیمانِ خداوندی را بفهمند؟
خدیجه با درد تنهایی و درد زایمان تنها مانده است. اکنون به خاطره‎های خوب و خوشی که همراه رسول خدا چشیده است، می‎اندیشد و انتظار می‎بَرَد...

حسی مرموز اما آرام‎کنندة تن و جان، در روحش دویده است. پلک بر هم می‎گذارد. بر چهر‎ة درخشانش تبسمی زیبا نشسته است. شاید که مژده و بشارتی همچون نسیم روح‎نواز بر او دمیده باشد. یادش می‎آید که کم‎تر از یک‎سال پیش رسول خدا چهل شبانه روز را به خانه نیامده بود. او در این مدت‎ روزها را روزه گرفته و شب‎ها نیز تا به صبح عبادت کرده بود. به فرمان خداوند، پیامبر باید خودسازی می‎کرد؛ بیش از پیش و بهتر از همیشه.
چه حادثه‎ای قرار بود اتفاق افنتد؟!
کدام واقعه در این جهان باید رُخ می‎داد که احتیاج به آنهمه عبادت و آمادگی پیامبر خدا داشت؟!
پیامبر (ص) خدا  در آن روزها پیامی را توسط عمّار یاسر ـ یکی از یاران ـ برای خدیجه فرستاده بود:

ـ همسر خوبم! دوری این روزهای من از تو، بر اثر کراهت و عداوت نیست؛ بلکه پروردگار چنین فرمان داده است. همسرم! اطمینان داشته باش که خیلی زود تقدیر خداوندی جاری خواهد شد و بدین تقدیر، پروردگار با تو بر فرشته‎ها مباهات خواهد کرد. اکنون، هر شب، در خانه را ببند و آرام باش. من نیز در خانة فاطمه بنت اسد ـ مادر علی مهمان خواهم بود...
چهل شب و روز که گذشت، جبرئیل فرمان خداوند را آورده بود:
ـ ای محمّد! خداوند تو را سلام می‎رساند و می‎فرماید: «مهیّا باش برای تحفه و  کرامت من...»
سپس ظرفی را که غذایی بهشتی داشت، مقابل پیامبر (ص) بر زمین گذاشته و گفته بود:
ـ به امر پروردگارت، از این غذا افطار کن.

علی (ع) پیش از این، هر شب هنگام افطار در خانه را می‎گشود تا هر کس بخواهد، بیاید و با رسول خدا افطار کند؛ اما آن شب پیامبر گفته بود:
ـ علی جان! امشب در خانه را باز نکن و اجازه نده کسی بیاید.
بعد برای علی (ع) فاش ساخته بود:
ـ طعامی برایم آماده شده است که خوردن از آن، بر دیگران حرام است.
سپس رسول خدا برخاسته بود تا مثل شب‎های دیگر به عبادت مشغول شود؛ اما جبرئیل گفته بود:

 ـ اکنون موقع عبادت و نماز خواندن نیست؛ باید به خانة خدیجه بروی.
پروردگار تو اراده کرده است که در این شب از نسل تو، فرزندی پاکیزه وبرگزیده خلق کند...
خدیجه با مرور این خاطره‎ها خود را شادمان می‎بیند و خداوند را جانشین همگی تنهایی خویش می‎شناسد.
چه مدت بر او می‎گذرد، خودش نمی‎داند. اما وقتی چشم می‎گشاید، ناگهان منظره‎ای عجیب را مشاهده می‎کند:
چهار زن خوش سیما و بلند بلا اطراف بسترش را گرفته‎اند؛ چهار زنی که روحانیت ایشان بر زیبایی‎شان می‎افزاید.

در دل خدیجه ناگهان می‎گذرد که: خدایا! اینها کی هستند؟!
هیچ‎کدام آنان را تاکنون ندیده است.
آنان از کجا آمده و چگونه در اطراف او ایستاده بودند؟!
عاقبت یکی از آنان سکوت حاکم براتاق را شکسته و می‎گوید:
ـ ای خدیجه: مبادا هراس به خویش راه دهی؛ زیرا ما ازسوی پروردگار آمده‎ایم تا تنها نباشی.
لب‎های خدیجه به آرامی تکان می‎خورد:
ـ شما کی هستید؟!
زنان یکی یکی خود را به او می‎شناسانند:
ـ ساده هستم؛ همسر ابراهیم خلیل (ع).
ـ من، آسیه‎ام؛ همسر فرعون.
ـ مریم هستم، مادر عیسی (ع).
ـ من نیز کُلثَم هستم؛ خواهر موسای کلیم (ع)...
هزاران هزاران شکر خداوندی بر دل خدیجه پدیدار می‎شود و لب‎هایش آرام آرام تکان می‎خورد:

ـ خدایا تو چقدر این نوزاد مرا دوست داری که بهترین زنان عالم را برای بشارت تولد او فرستاده‎ای!
و با آرامش و فراغتی که مادری کودک خود را از مادران دیگر گرفته و به آغوش بکشد، نوزاد خویش را در آغوش می‎گیرد؛ فاطمه (س) را.
هرچند که محمّد (ص) و خدیجه از تولد فاطمه بسیار شادمان هستند؛ ولی اهل مکه هنوز در افکار خرافی و باورهای زشت خویش غرقه‎اند.
محیط جهل‎آلود مکّه می‎بیند که محمّد اکنون چهار فرزند دختر دارد؛ پس زمزمه‎هایی دهان به دهان مردم پخش می‎شود.

ـ نسل محمّد نابود گشته است؛ زیرا فرزند پسر ندارد...
محمّد (ص) چگونه به این کوردلان بفهماند که فاطمه کیست؟!
آن مردم خو گرفته به آداب جاهلیت که در تمام عمر خویش فرزند دختر را مکروه دانسته‎اند،
از عظمت این دختر چه می‎دانند؟!
بگذار محمّد (ص) لب فرو بندد؛
تا خدا خودش در این باره فرمان دهد:
ـ ای پیامبر! ما به تو کوثر  عطا کردیم؛ پس برای پروردگارت نمازبگزار و قربانی کن.
همانا دشمن کینه‎توز تو ابتر  است.
بدین ترتیب، خداوند فاطمه را از تمام زنان عالم برمی‎گزیند و او را بر همگی ایشان برتری و فضیلت می‎بخشد.

و خدیجه!
خدیجه، همسر پیامبر، شریک غم‎ها و شادی‎ها و شاهدی بر تمام مشکلات و رنج‎های شوهر خویش، اولین ایمان آورندة به آیین اسلام، و اکنون مادر فاطمه.
پیامبر خدا چگونه باید از چنین همسری قدردانی کند؟

او همگی آسایش و آرامش زندگی خود را فدای آسودگی پیامبر(ص) کرده است؛ تمام ثروت خویش را به پای پیامبر ریخته است تا برای اسلام خرج کند؛ در هیچ‎کدام از سختی‎های زندگی خویش با پیامبر (ص) کوچک‎ترین شکوه و شکایتی را بر زبان نرانده است و...
در دل پیامبر (ص) می‎گذرد: «خدایا! چگونه از خدیجه‎ام قدردانی کنم؟!»
و خدواند خود به قدردانی و سپاس خدیجه فرمان می‎دهد: «بهترین زنان عالم، چهار نفر هستند:

مریم، مادر عیسی (ع)؛
آسیه، همسر فرعون مصر؛
خدیجه، همسر پیامبر (ص)؛
و فاطمه. 

اینک به سوی او می‎روم
قلب شهر مکه کجاست؟

مسجدالحرام و خانة مکعبی شکل داخل آن؛ خانة خدا.
از همان روزگار دور که این خانه به دست ابراهیم (ع) و با کمک اسماعیل(ع) تجدید بنا شد، دل‎های خداپرستان به شوق این خانه می‎تپد.

امّا این روزها همگی خداپرستان مکّه، چشم به خانة خدیجه (س) دارند.
اینک، خانة خدیجه و باقی‎ماندة ثروت او و خودش و علی (ع) و فاطمه(س) که جمع خانوادة پیامبر را تشکیل داده‎اند، همگی در خدمت آیین پاکیزة ابراهیم خلیل هستند؛ همان آیین اسلام.
سال‎های سخت و دشواری بر مسلمان گذشته است؛ سال‎های تبعید به منطقة خشک و سوزان «شِعبِ ابوطالب» چندین سال است که خانوادة محمّد از این خانه دور بوده‎اند. مسلمانان دیگر نیز به تازه‎گی از تبعید رهایی یافته و به خانه‎های خود باز گشته‎اند.
آیا آن خاطره‎های شیرین سال‎های دور برای محمّد (ص) در این خانه باز هم تکرار می‎گردد؟
آیا خدیجه که روزهای بسیار مشقت باری را در «شعب ابوطالب» گذرانده و به بیماری و ضعف دچار گشته است، دوباره سالم و شادمان خواهد شد؟
خدیجه از همان آخرین روزهایی که در «شعب ابوطالب» بودند، بیمار شده و بر بستر خوابیده است.

بانوی اسلام، اکنون به خانة خودش آمده است، اما هیچ نشانه‎ای از آن روزهای سلامت را در خویشتن نمی‎یابد.
پیامبر (ص) برای رسیدگی به بعضی کارها از خانه بیرون است. خدیجه(س) بی‎‎آنکه شکوه یا ناله‎ای داشته باشد، همچنان بر پهلوی راست در بستر است. دو دخترش فاطمه (س) و ام‎کلثوم نیز نزدیک او نشسته‎اند.

خدیجه (س) نگاه بر دو دختر خویش دارد و با خودش می‎اندیشد؛ اندیشه‎ای در دل که عاقبت بر زبان او می‎آید. رو به فاطمه (س) کرده و می‎گوید:
ـ دخترکم! اگر تو نیز مثل خواهران خود به خانة شوهر بروی، من تنهاتر خواهم شد.
خدیجه (س) با این کلام چند معنا چه می‎خواهد بگوید؟
مقصود او از این کلام چیست؟
هرچه هست، احساس نگرانی و آرزوی خوشبختی برای فاطمه (س) هم در این کلام احساس می‎شود.
فاطمه (س) گوشة پیراهن مادر را بر صورت گذاشته و می‎بوید. بعد تبسم می‎کند و در پاسخ مادر می‎گوید:
ـ مادرم! دوست ندارم به خانه‎ای دیگر بروم و تو را تنها بگذارم.
لبخندی برچهرة رنگ پریدة خدیجه می‎نشیند و می‎گوید:
ـ دخترکم! این را همة دخترها قبل از رفتن به خانة شوهر می‎گویند. مادرت نیز زمانی همین را می‎گفت:
دخترها از شنیدن سخن مادر سر پایین انداخته و به آرامی می‎خندند.
خدیجه به آرامی و بدون صدا، نفس از سینه بیرون داده و ادامه می‎دهد:
ـ بگذار وقت آن برسد، بگذار...
بعد نیز خیلی آرام با دخترها می‎خندد.
فاطمه (س) اما با کلامی جدی می‎گوید:
ـ نه؛ من هرگز شما و پدرم را رها نمی‎کنم. هیچ‎کس... هیچ‎کس نمی‎تواند ما را از هم جدا سازد.

خدیجه پلک می‎بندد و سر به چپ و راست می‎چرخاند.
فاطمه (س) از کنار بستر برنمی‎خیزد. اندوه و نگرانی از چشمان او می‎بارد. دلش نمی‎آید نگاه از چهرة مادر برگیرد:
شقایق دشت ایمان و عشق و ایثار، پژمرده می‎نمایاند.
صدای پای مرگ شنیده می‎شود!
شگفتا!
درد و حسرتا!
خدایا! این چیست که رشتة سال‎ها پیوند و همدلی و همراهی انسان‎ها را بی‎رحمانه از هم می‎گسلد؟!
مرگ!
امّا در نگاه این خانواده، مرگ، پایان نیست؛ تمام شدن یک انسان به شمار نمی‎آید؛ بلکه خودش یک رشته است؛ رشته‎ای که آدمی را به آنچه باید و شایسته است، پیوند می‎زند.
با همة این دانسته‎ها، دوری از مادر و اندیشة جدایی چنگ بر دل فاطمه (س) زده است. نم اشک برگونه‎هایش اثر گذارده و دلش قندیلی شده است که شعله‎ای سوزان در آن افروخته باشد.

داغ بی‎مادری را باید تحمل کرد.
سر بالا آورد. طاقت ماندن در اتاق را ندارد. برمی‎خیزد و بیرون می‎آورد. آنجا که سقفی غیر  از آسمان ندارد، می‎ایستد. سربلند کرده و به آسمان می‎نگرد:
چشمان ستاره‎ها نم‎آلود است؛
خون و اشک در چشم ستاره‎ها به هم آمیخته و بر زمین مکّه می‎کند؛
چه خبر شده است؟!
صدایی که لرزه در خویش دارد، شنیده می‎شود:
رسول خدا تنهاتر شد؛ خدیجه نیز به سوی پروردگار خویش شتافت.
اندوه و اشک، بیش از آن مهلتش نمی‎دهد که به آسمان بنگرد.
چراغ خانة پدر با مرگ خدیجه خاموش خواهد شد.
امسال را سال «حُزن و اندوه» خواهند نامید، رسول خدا خودش چنین فرمان داده است. 

نگاهی کوتاه به زندگانی حضرت خدیجه (س)
رسول خدا در زمانی که هنوز به رسالت مبعوث نگشته و 25 سال از عمر شریفش می‎گذرد، با خدیجه (س) ازدواج می‎کند. خدیجه (س) در این هنگام 40 سال دارد و زنی بیوه و بسیار ثروتمند است.
خدیجه که خودش برای ازدواج یا محمّد (ص) پیش‎قدم شده و بر این کارش افتخار می‎کند، جمع فراوانی از اهل مکّه را برای شام عروسی دعوت می‎کند. جشن و شام عروسی به اندازه‎ای چشم‎گیر و تماشایی است که آوازه‎اش در تمام شهر مکّه و اطراف آن می‎پیچد.
امّا بعد از مدت کوتاهی که از این ازدواج می‎گذرد، زبان‎های ملامت و سرزنش بر خدیجه (س) گشوده می‎شود.

چرا خدیجه (س) را سرزنش می‎کنند؟
در چنان روزگاری، ازدواج یک زن سرشناس و بسیار ثروتمند مثل خدیجه (س) با جوانی که گرد یتیمی بر چهره‎اش نشسته است، امر ناپسندی شمرده می‎شود.
خدیجه با این کار خودش، آداب و رسوم مردم مکّه را زیر پا نهاده و از نظر آن مردم مستحق سرزنش است.

عده‎ای از اهل مکّه که خود را در شأن و اندازه‎های خدیجه می‎بینند، کار خدیجه را نوعی توهین به خودشان می‎دانند. او را سرزنش کرده و حتی از او دوری می‎گزینند.
دیگر کسی به دیدار خدیجه (س) نمی‎‎آید؛
اگر او را ببیند، سلامش نمی‎دهد؛
چنانچه در راه با او چهره به چهره شود، روبر می‎گرداند و...
زمزمه‎های ناخوشایند درباره‎اش دهان به دهان منتشر می‎شود:
او با یتیم عبدالله ازدواج کرده است!
آبروی زنان دیگری مثل خود را بر باد داده است!
بدبختی بزرگی را دامن‎گیر خود و خاندانش ساخته است!
اینهمه خواستگارانِ ثروتمند و سرشناس را جواب رد داد تا با محمّد ازدواج کند؟!
امّا خدیجه (س) با ثبات در عقیده و عمل خویش، صندوقی را که پول و ثروت و اسناد املاکش است، در مقابل پیامبر (س) نهاده و می‎گوید:
ـ این، همگی ثروت و دارایی من است، آن را در اختیار تو می‎گذارم. اینک نیز در برابر هر امری که بفرمایی، من را مطیع خواهی یافت.
خدیجه (س) تا پایان عمر خویش بر این پیمان باقی می‎ماند.
او اولین ایمان آورندة به پیامبر(ص) است، و تا آخرین لحظه‎ای از عمر خویش برایمان استوارش ثابت قدم می‎ماند.

ثروت خدیجه را بسیار زیاد دانسته‎اند. می‎گویند او تمام این ثروت را که بیش از 40 میلیون سکّة طلا و نقره ارزش داشت، در راه ترویج اسلام و کمک به مسلمانان خرج کرد.
اما در پایان عمر خویش چنان دستش از مال دنیا خالی است که حتی کفنی برای خود باقی نمی‎گذارد. او به دخترش فاطمه (س) می‎گوید:
ـ از پدرت بخواه تا همان عبایی که را هنگام نزول وحی بر سر می‎اندازد، کفن من کند.
پیامبر (ص) نیز چنین می‎کند.
خدیجه بعد از مرگ نیز نزد رسول خدا احترام فوق‎العاده زیادی دارد.

پیامبر 25 سال با او زندگی کرده و خاطره‎های تلخ و شیرینی از او به یاد دارد؛ خدیجه، هیچ‎گاه با او مشاجره و مخالفتی نکرده است؛
پیامبر گاهی با او حتی به مشورت در کارها نیز می‎پردازد؛ و این کاری است که در میان مردان مکّه اصلاً سابقه نداشته است؛
پس از مرگ خدیجه، روزی صدای خواهر او ـ هاله ـ را شنید. به یاد خدیجه افتاد و گریست.
یکی از همسران پیامبر (ص) از دیدن این ماجرا حسادت کرد و با تندی گفت:
ـ خداوند در عوض آن پیرزن، زنی جوان و زیبا (من را) به تو داده است؛ چرا حتی با یاد او نیز بی‎تابی می‎کنی؟!
پیامبر برآشفت و در حالی که از شدت خشم گونه‎هایش قرمز شده بود، به او گفت:
ـ دیگر چنین سخنانی بر زبان نیاور. تو هیچ‎گاه برتر از خدیجه نیستی و خداوند هرگز بهتر از او را نصیب من نساخته است.

خدیجه وقتی به من ایمان آورد که همگان کفر می‎ورزیدند؛ در هنگامی مونس و همراه  و همدل من بود که هیچ یاوری نداشتم؛ او کسی بود که تمام ثروت و آرایش خویش را فدای اسلام و من نمود. شما چگونه جرأت می‎کنید که خود را با او مقایسه می‎کنید؟!...
خدیجه هنگام مرگ از پیامبر (ص) می‎پرسد:
ـ آیا از من رضایت دارید؟
رسول خدا می‎گوید:
ـ آری؛ از تو خرسند و راضی‎ام و امیدوارم خداوند هم از تو راضی باشد.

 منابع و مآخذ:
فروغ ابدیت، جلد 1 و 2 ، آیت‎الله جعفر سبحانی.
تاریخ پیامبر اسلام، جلد 1و 3، علامة مجلسی.
فاطمه الزهرا من المهد الی اللحد، سید محمّد کاظم قزوینی.
ارشاد، شیخ مفید.
منتهی الآمال، شیخ عباسی قمی.
بیت الاحزان،  شیخ عباس قمی.
تاریخ تمدن اسلام و عرب، جرجی زیدان.
بحار الانوار، جلد 10، علامة مجلسی.
و.....

کد خبر 63039

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز