حامد فوقانی: ماشینی با صدای نخراشیده، 4 مسافر دارد، همگی باهم غریبه. شانه به شانه هم نشستهاند و به آرزوهایشان از شهر فکر میکنند. معلوم نیست چه وقت و چه مکان دیگری شانه به شانه شوند. ماشینی دیگر، تنها رانندهای دارد که دو دستی غربیلک را چسبیده و مترصد آن است تا در ردیف همسایه، جای خالی پیدا و آنرا پر کند. موفق میشود و ماشینی جلو میافتد. و ماشینهای دیگر که رانندههای تک و تنها دارند و چه فرقی برایشان میکند که آن یکی از حال و آینده چه میخواهد. به قول محمود دولتآبادی: «این هم زنده بودیِ ماست. به یکدیگر میرسیم و از کنار هم میگذریم؛ یادی- چیزی از خودمان در دیگری باقی میگذاریم یا باقی نمیگذاریم و هرکدام به محض گذر از کنار شانه هم، در پاشنه پای دیگری گم میشویم؛ چه اهمیتی دارد! این هم زنده بودیِ ماست. به یکدیگر میرسیم و از کنار هم میگذریم.»
روزگارمان چنین است و چنان که درختان شهرهای درندشت خواب ندارند. آنها را ما به اینجا آوردهایم یا آنها بودهاند و ما به اینجا آمدهایم؟ چه فرقی میکند وقتی تودهای از درختان نیستند و جان به تبری تیز سپردهاند؛ یا فدای اندیشه سوداگری عدهای شدهاند؛ همانهایی که بنزین و نفت کوره را روانه باغچه کردهاند.
چه فرقی میکند؟ درختان بزرگراهها در همه روزهایی که باید استراحت میکردند، نظارهگر گذر بیتفاوت ما از کنارشان بودهاند. آن هنگام که بیتوجه، سوار بر خودروی خود شدهایم و در ترافیک به سمت مقصد رفتهایم، نه درختان خوابشان برده و نه پرندهها. شاید برای همین باشد که دیگر خبری از چلچلهها و سینهسرخها در شهر نیست. آنها جایی را میخواهند که هوایش اینقدر گرفته نباشد و صدایشان در لابهلای صدای موتورهای خودروها، موتورسیکلتها و بوق کامیونها گم نشود.
ما خود گم شدیم. بیآنکه بفهمیم ویروسی آمد و در سالی که گذشت ما را در میان شوکهای بزرگ، عددهایی نافهموم، غم و اندوههای رفتن هموطن و همکار و خبرهایی که ترس به وجودمان میانداخت گم کرد. ضربههایی سخت درست مثل ضربه تبرهایی که بر تنه درختان خوردهاند، بر روانمان نشست؛ با رفتن خسروی آواز ایران، با پر کشیدن بااخلاقترینهای فوتبال و ...
اما بیدار شو که بهار رسید. همان درختان پر از بغض، پر از آه و ناله، بیدار میشوند و نوید دوباره زنده شدن میدهند. سایهای میافکنند و برگها را در باد بهاری به رقص درمیآورند.
برای من و تو باید فرق کند آمدن این بهار. چشم برهم بزنی، بهاری دیگر میآید و بهارها. نفسی تازه کن، خدا را صدا بزن و آماده باش برای تغییر. این تغییر است که تو را زنده نگه میدارد در میان هیاهوی گذرهای بیتفاوت.
سالی میرود و سالی دیگر میآید و 1400 و بعدهایش، باید با امید زنده بود. باید زندگی را ساخت.
چه فرقی میکند که بین سدهها و هزارهها؟ فقط بهانه ای است برای جا نماندن؛ درجا که بزنی، فرسنگها عقب خواهی ماند؛ بیشتر از همه از خودت؛ عددهای سن تو جلو میروند؛ سریعتر از سرعت بادهای بهاری. غفلت از این سرعت، فاصله تو و تواناییهایت را زیادتر میکند. فرصتها کمی نزدیک، کمی دور، به تو دست تکان میدهند و میگذرند همه آن چیزهایی که من و تو در سال 1399 نحس، شوم و زندگی خرابکن لقبشان دادیم. پس همین روزها، با قدمهای آهسته اما مداوم، سبک زندگیات را تغییر بده. اگر به گوش خودت میخوانی «این شیوه درست نیست»، اراده کن و روی موجهای زندگی با آهنگهای دلنشین سوار شو.
نگاه کن گذرهای سریع در راههای شلوغ را؛ ماشینهایی که بیمحابا، بیترس، میروند تا ناکجاآباد و مقصدی که شاید نخواهند برسند. نگاه کن درختانی که میان ردیفهای پرحجم ترافیک خواب زمستانیشان برهم خورده است. شاخههایشان دودزده شده؛ از بس که جان ندارند، نالهای سر نمیدهند و اما دوباره شکوفه میزند و زنده میشود. برای من، تو؛ انسانها.

کد خبر 591460
نظر شما