چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۹:۰۳
۰ نفر

ناصر علاقبندان: فیلم‌نوشت یک مستند؛ مهمان اردیبهشتی/2

تازه سپیده زده اما سفره هزار هزار چراغ شهر پهن است. اصغر آقا توی پیکان نشسته و دارد حافظ می‌خواند.خبرنگار، تا می‌رسد فوری سوار می‌شود.

صبح زود (چهارشنبه) – خارجی – خیابان‌ها
تازه سپیده زده اما سفره هزار هزار چراغ شهر پهن است. اصغر آقا توی پیکان نشسته و دارد حافظ می‌خواند.خبرنگار، تا می‌رسد فوری سوار می‌شود.
خبرنگار: حاجی، خیلی وقت کم داریم. آتیش کن بریم.
 اصغر آقا پیکان را راه می‌اندازد. خیابان‌ها خلوت است. به دروازه قرآن می‌رسند. جماعتی آنجا جمع‌اند. خبرنگار دارد دنبال کسی می‌گردد.اصغر آقا پیکان را کمی آرام می‌کند.
اصغر آقا: گفتمت که عامو؛ دل مردم امروز رو می‌شه. بریم ما هم از زیر قرآن
 رد شیم؟
آنها به سوی جماعتی که دارند از زیر قرآن رد می‌شوند، می‌روند.

اصغر آقا: انگار می‌خوان زیارت عاشورا بخونن.
خبر نگار: پر توقعی ها، دلم می‌خواست روح‌الله را اینجا ببینم.

(تصویر بسته می‌شود)
ادامه – خارجی – حافظیه و خیابان‌ها
(تصویر باز می‌شود) اصغر آقا توی پیکان نشسته و حافظ می‌خواند. خبرنگار که کمی بی قرار است، توی جماعت می‌لولد. شاید هنوز دنبال روح الله می‌گردد. ورودی ورزشگاه را بسته‌اند اما این سوی ، می‌شود توی حافظیه لولید. خبرنگار، مرد سپید مویی را که بر مزار حافظ نشسته و ذکر می‌گوید و به ورودی ورزشگاه خیره شده، می‌شناسد. یک آن انگار می خواهد چیزی از مرد سپیدموی بپرسد. به سمت او می‌رود اما پشیمان می‌شود. لختی بعد، پا تند می‌کند، به پیکان می‌رسد و سوار می‌شود.

خبرنگار: خیال می‌کردم 3 ساعت مانده به شروع مراسم، اینجا خلوت‌تر از اینها باشد.
اصغر آقا: ای دل مردمه که داره رو میشه. خب، بریم جاده فسا؟
خبرنگار: دیر شده. می‌ترسم به وانت نرسم. نه، بریم هتل.

اصغر آقا: لابد اونا هم مثل همو جماعت «خفری‌ها» هستند. یا مثل روح‌الله. یا مثل اونایی که دیشب ریخته بودند توی خیابونا و بوق می‌زدند. تازه پسرم همی صبحی می‌گفت بابا؛ ای خبرنگاره رو ببر جاده ارسنجون. چون چارصد پونصد نفری هم دارند پیاده از اونجا می‌یان به شیراز.

خبرنگار به عبور شتابان خیابان از مقابل پنجره پیکان خیره شده است. یک گروه دانش آموز در صفوف مرتب به سمت حافظیه می‌دوند که او اصلا متوجه آنها و حتی متوجه هیات جوانان علی اکبر که تعدادشان در کنار بنای دروازه قرآن بیشتر از ساعتی پیش شده‌، نمی‌شود و دیگر دنبال روح‌الله در میان آنها نمی‌گردد.

(تصویر محو می‌شود)
نزدیک غروب – خارجی – میدان گل سرخ (گذشته)
(تصویر باز می‌شود) زیر عکسی که مثل شنل روی شانه روح‌الله است نوشته شده:«تمام عمرم فدای یک لحظه عمر تو». او که ماسک اکسیژن صورتش را پوشانده به موازات فرشی از بنفشه و در حاشیه بلواری که تا حافظیه هنوز 19کیلومتر دیگر باقی مانده، دارد گام‌هایی که خودش آنها را مرکب پرسه در سر زمین عشق نامیده، همراهی می‌کند. اصغر آقا کناری ایستاده. یک آن به خبرنگار زل می‌زند؛ صورتش را لبخندی فرا گرفته، چشمانش از  اشک خیس است، یک دستش را روی سینه گذاشته، انگار دارد چیزی می‌گوید.... (تصویر ناگهان قهوه‌ای می‌شود)
 7 صبح – خارجی – تپه تلویزیون و خیابان‌ها (زمان حال)
(تصویر باز می‌شود) پیکان کناری ایستاده. اصغر آقا به خبرنگارزل زده. نگاه خبرنگار روی جماعتی که بخشی از خیابان را پوشانده و به سمت حافظیه می‌روند، قفل شده است.

اصغر آقا: ها! محو دل مردم شدی کاکو؟
انگار قفلی باز می‌شود.
خبر نگار: دیرم شد اصغر آقا. خداحافظ.
دیر نشده. خبرنگاران را با اتوبوس به سمت فرودگاه می‌برند.

(تصویر بسته می‌شود)
 10 صبح – خارجی – مسیر 19 کیلومتری فرودگاه تا حافظیه
وانت حامل نزدیک به 35 خبرنگار و عکاس و فیلمبردار، جلو کاروان و تا 17 کیلومتر با سرعت پیش می‌رود. بلوار شیرودی، بلوار سرداران، بلوار کفترک، میدان کلبه سعدی، میدانی که نشان تخت جمشید دارد. جمعیتی در مسیر به چشم نمی‌خورد. وانت به سمت راست می‌پیچد. کمی آنطرف‌تر یک زیر گذر است.یک آن یکی از ماموران حفاظت صدایش را بلند می‌کند.

-بچه‌ها سرتونو بیارین پایین
خبرنگاران دولا می‌شوند. حالا دارند از معبری شبیه تونل عبور می‌کنند.
یکی: پس جمعیت کو؟
صداهای دوری می‌‌آید. وانت توی تاریکی زیر گذر هنوز پیش می‌رود. صداها نزدیک‌تر شده. زیر گذر دارد تمام می‌شود. صداها حالا واضح‌تر شده اند.

- «دسته گل محمدی به شهر گل خوش‌آمدی»
خبر نگاران سر بالا می‌آورند. دو طرف مسیر جمعیت موج می‌زند.  سرعت وانت کم می‌شود و باز کم می‌شود و می‌ایستد و در 2 کیلومتر باقیمانده مسیر، بارها و بارها موج جمعیت، وانت و همه کاروان را فرا می‌گیرد. اصغر آقا یک آن خبرنگار را روی وانت پیدا می‌کند.

اصغر آقا: دل مردم .... (تصویر بسته می‌شود)
 اذان ظهر – خارجی – مزار حافظ
مرد سپید موی بر مزار حافظ دارد ذکر می‌گوید. جمعیت از ورزشگاه هنوز بیرون می‌آید و به موج جماعت بیرون می‌پیوندد. روح‌الله آن‌سوی مزار کنار حوض نشسته. مرد سپید موی به‌جای آغوش سبز و آسمان آبی شاهد، حالا محو موج جمعیت است.
مرد سپید موی: بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش‌/  وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

کد خبر 50494

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز