- شنبه
شنبه، یک آدم خواب ندیده است. آن قدر ظرفهای مهمانی جمعه را شسته که دستهایش درد میکند و پلک چشمهایش سنگین است. میخواهد بخوابد تا جمعهی بعد و از جایش بلند نشود. اما مگر زندگی شوخی سرش میشود؛ باید بلند شد و رفت. شهر هم مثل آدمها بدخواب بوده است. عابران در رفت و آمد هستند. خیابان، بوی مقوای سوختهای میدهد که کودکان کار به جای اسفند آن را دود کردهاند. سر چهارراه، زندگی جریان دارد. دستفروشها حی و حاضر سر کارهایشان هستند. حافظ، شعرهایش را حراج کرده، گلهای پژمردهی رُز دستهای ده هزار تومان، سیدیهای شاد دو تا پنجهزار تومان! سوار مترو میشوی؛ همان فروشگاه سیاری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود و تازه دستگاه کارتخوان هم موجود است؛ روسری، هدفون، سیم جرمگیر کتری، لباسهای نانویی. یک کارگردان جوان هم فیلم نفروختهاش را میفروشد. کتابهای «جوجو مویز» هم هست. اگر دلت بخواهد از الیف شافاک هم چیزهایی میتوانی پیدا کنی. کتابفروش دستهی کتابهایش را روی زانوهای تو میگذارد تا انتخابش کنی. کتاب «زنان زیرک» روی کتابهاست با این جملهی توضیحی که «چرا مردان، عاشق زنان زیرک میشوند؟» نام نویسنده، شری آرگو است! اما تو بدون این که کسی بداند، با گوشی داری کتاب صوتی «درخت زیبای من» اثر ژوزه مائورو واسکنسلوس را گوش میدهی. یک جمله از کتاب را در نُت گوشیات تایپ میکنی. «بدون محبت، زندگی چیز مهمی نیست!» هر کتابی که میخوانی جملههای زیبایش را مینویسی تا روزت زیبا شود؛ روزت با این جمله زیبا میشود.
- یکشنبه
شهر، شلوغ و یاغی است؛ خسته از ترافیک جادههای شمال و ترس کارهای مانده در غیبت شنبه. رسم نکوی ایرانیان این است؛ چون جمعهها، جادهها شلوغاند؛ شنبه را تعطیل کنند. اگر شنبه کارَت به ادارهها و شرکتها و کارخانهها بیفتد میبینی، نیمی از کارمندان غایباند. یکشنبه، روز کارمندان جا مانده در جادههای شمال است. اما زندگی در شهر، جریان دیگری دارد. کارتن خوابها، اشیای با ارزش دور ریز را به گردن آویختهاند. کودکان زبالهگرد به زنان خیابان میگویند: «خاله گرسنهایم، ناهارمیخری؟» جوانان با استعداد هنرمند و یا بیاستعدادهای فالش نواز، برای سایههای شهرمینوازند. در مترو هم گروههای موسیقی ضرب میگیرند و ترانههای فولکلور یا ترانههای شاد امروزی را همخوانی میکنند. مردم مدام از هم این سئوال را میپرسند: «راستی، امروز دلار چند است؟» امروز، کتاب فرزندان سانچز را میخوانم. از یک جملهی کتاب خندهام گرفته است. عین جمله این است: «ما مکزیکیها، ضربالمثلی داریم که میگوید: «جسد و مهمان مثل هم هستند؛ بعد از ۲۴ ساعت میگندند.» کتاب را میبندم. از مترو یک بسته دونات تازه میخرم تا به جای صبحانه نوش جان کنم. زن دستفروش میگوید: «اولین دشت، خدایا به امید تو!» من هم میگویم: «خدایا به امید تو!» و با این حس از مترو خارج میشوم.
- دوشنبه
دوشنبه، انگار روز نخست کار و بار است. انگار آدمها تازه میزان شدهاند و چرخها بالانس. تازه به فکر کار و بار و دنیا افتادهاند. شهر هم باید شلوغ باشد. ترافیک طبیعی است. ماشینها در شهر در حال تردد هستند و هی به صورت شهر خنج میاندازند.
- سهشنبه
حالا خوب است؛ سهشنبهها، روز سهشنبههای بدون خودرو است. باز هم خیلیها ماشین آوردهاند. امروز مسافران تاکسی میپرسیدند: «زنها نمیتوانند دوچرخه برانند اما موتور میتوانند؟» بعضیها هم نگران چهار صفر اسکناس بودند. سهشنبه، همان رانندهی تاکسی خسته است که در اتوبان صدر گرفتار شده است و کولر ماشینش را خاموش کرده است؛ مبادا بنزین زیاد مصرف بشود یا موتور ماشینش از کار بیفتد. در هوای ۴۰ درجهی تهران سرش را از پنجره بیرون میآورد و فریاد میزند آهای تهران، چرا پیدایت نیست؟ از تاکسی پیاده میشوم. از سوپرمارکت سر کوچه، چند بستنی قیفی وانیلی میخرم تا روز خودم و خانواده را خنک کنم. دیر به خانه که میرسم مادرم با طعنه میگوید: «حالا بگو ببینم؛ بهشت زیر پای مادران است یا مادربزرگها!؟»دخترم را بر میدارم که به خانه ببرم با لبخند میگویم: «البته مادربزرگها!»
- چهارشنبه
چهارشنبه، مثل روزهای آخر اسفند است. کارهای نیمه تمام، مردم عاصی که میدانند هفته دخلش آمده و دیگر به کارهایشان نمیرسند. نیمی از ترس جادههای شلوغ، زودتر به جاده میزنند. اپلیکیشنهای راهیاب، راهها را رَج میزنند و خطهای قرمز ترافیک، دل هر مسافری را میلرزاند. چهارشنبه میتواند نماد رانندههایی باشد که شیر یا خط میاندازند از هراز بروند یا چالوس، فیروزکوه هم بدنیست. عدهای در خیابان یقهکشی میکنند و به گرانی ناسزا میگویند. در بازار تجریش، زنی شربت نذر کرده است به عابران شربت خنک پرتقال تعارف میکند. من در فکر گردشگر آلمانیام که مورد لطف چند ضارب بی چشم و رو افتاده بود. غصهام میگیرد.
- پنجشنبه
پنجشنبه، آنها که دستشان به دهانشان میرسد؛ شهر را گذاشتهاند و رفتهاند. خیلیها ماندهاند. خیلیها دیگر به سفر فکر نمیکنند. مردم در کف هرم «مازلو» دنبال نان و آب هستند. اما سفرهای داخل شهر همیشه پر رونق است. جوانان دوردور میکنند. صبح، در پارک از همهی گروههای سنی میبینم که سخت ورزش میکنند. یک زن میانسال به دوستانش یوگا آموزش میدهد. گروهی به گربهها و کلاغها غذا میدهند. چند مرد و زن با لباس ورزشی صبحانه میخورند و میخندند. کاش باران ببارد و تمام عیش امروز کامل شود. من به همهی درختها از جمله افراها، چنارها و شمشادها سلام میکنم. بعد از پارک، نان تازه میگیرم. عطر نان تا خانه همراهیام میکند. چه خوب که امروز تعطیلم. چه قدر دلم سفر میخواهد. اما حالا که نمیتوانم سفر کنم با کتابهایم که میتوانم به سفر بروم. امروز کتاب هنر «سیر و سفر» آلن دوباتن با ترجمهی گلی امامی را شروع کردهام. در جایی از شارل بودلر نویسنده و شاعر فرانسوی مینویسد: «همیشه به نظر میآید اگر آنجایی که هستم نباشم؛ حالم بهتر است و این مسئله روح مرا مشغول میدارد!» به خاطر همین است که میگویند کتاب بخوانید. امروز فهمیدهام که چه قدر دغدغههایم شبیه شارل بودلر است. جای دیگر شارل بودلر میگوید: «زندگی، بیمارستانی است که در آن هر بیمار آرزوی جایگزین کردن تختش را دارد. این یکی میخواهد جلوی رادیاتور باشد، و آن یکی تصور میکند کنار پنجره بهبود خواهد یافت.» خدایا به خاطر این کتاب از تو ممنونم.
- جمعه
جمعه، میتواند دو روز حساب شود. جمعه، حالت فلسفی عجیبی دارد. تلنگر است جمعه. فکر است جمعه. مثل روز آخر اسفند است که معلوم نیست روز پایان است یا آغاز. صبح، وقتی همه خواب هستند از خانه بیرون میزنم. دوازده هزار قدم راه میروم. جمعه، سر راه قارچ و پیازچه و گوجه میگیرم. جمعه، با املت داغ، جمعه خواهد شد. جمعه، میتواند همهی هفتهای که گذشته باشد؛ میتوانی با تمام هفته در جیبت در یک مال بزرگ قدم بزنی و سری به کافیشاپ بزنی. خودت را به یک میوه بستنی با طعم ترش و شیرین مهمان کنی. یا یک قهوهی موکا با تصویر یک گل یا یک قلب سفارش بدهی. جمعه، روز نیست مثل شب است. یاد کتاب «بازماندهی روز»، اثر کازئو ایشی گرو میافتم: «بهترین قسمت روز، شب است.» شاید بهترین بخش هفته، جمعه باشد.
نظر شما